خونه آقاجونخونه آقاجون ، وقتی لبه حوض فیروزه ای وسط حیاط میشینم و دستام ، سربه سر ماهی گلیا میذارن و چشمام ،مات امین الدوله ها و بوته یاس تو باغچه میشه با خودم میگم، ماشین زمان مگه وجود داره؟ یعنی باور کنم ، غول چراغ جادو های قصه های مادرجون آرزوهامونو برآورده کرده؟ مگه میشه یهو اینقدر بزرگ شد که خلقمون اینجوری تنگ شه تو این خونه و این حیاط؟ یعنی میگی باور کنم که دیگه اون بچه هایی که تو عالم بچگی قهر میکردیم و میخوندیم دخترا با دخترا ، پسرا با پسرا نیستیم؟ یکم سخت نیست؟ سخت که نه، درد آور نیست که یهو چشم وا کردیم دیدیم دنیای رنگی رنگی مونو گرفتن ازمون و پرتمون کردن یه جای دیگه ، دور از روحمون،دلمون.. به خدا که این انصاف نیست انصاف نیست که اینقدر گیرو گرفتاری ریز و درشت ریخته سرمون که دیگه خودمونم یادمون نمیاد ، به خود اون خدا ، که این همه بی رحمیه دنیا نامردیه...
|