صدای بازی نمیاد...دلم يك كوچه سرشار از بازي دلم يك خانه لبريز از احساس مي خواهد... نكاهي پاك، دستي مهربان، قلبي سخاوتمند كه بيش از "حرف" بيش از "دوستت دارم" كه بيش از بوسه و لبخند "آيين رفاقت"را بلد باشد ... در اين دوران پر اندوه دلم يك روزگار شاد مي خواهد دلم يك آسمان پر كبوتر خالي از انديشه صياد مي خواهد ... يه روز كه خيلي شاعر شده بودم و دلم گرفته بود اتفاقا تازه هم اين شعر رو گفته بودم، با تعدادي از دوستان اهل دل،از كوچه هاي شهر ميگذشتيم، ديديم اصلا صداي بازي نمياد... به يكي ديگه از دوستان شاعرم ( فرحنازراسخ )گفتم پايه اي در خونه ها زنگ بزنيم و اعتراض كنيم؟! جالب بود بانو فرحناز با جسارت دوست داشتني پذيرفت( راستش از اين ديوانگيش خوشم اومد)... خلاصه در خونه ها زنگ زديم و گفتيم چرا توي اين كوچه بچه ها بازي نميكنند، چرا فرياد زندگي بلند نيست و... اولش مردم تعجب كردند ولي وقتي من بانو فرحناز رو معرفي كردم گفتم ايشون از شاعران شهر هستند همه كلي ما رو تحويل گرفتند و ...☺️ و قرار شد ديگه بچه ها بيان بيرون بازي كنن... باورش سخته ولي باور كنيد يه هفته بعد، براي نتيجه كار، به اون كوچه سر زديم يادمه ساعت شش عصر يه روز بهاري بود ديديم كوچه سرشار از حس زندگيه و فرياد زندگي بلند... گوشه اي از خاطرات دكتر مرتضي نامدار از كتاب "من و زندگي"
|