بود...یکی دو سالی میشد که ندیده بودمش اما انگشتان ظریف و کشیده اش را خوب میشناختم که به دیواره های فنجان چسبانده بود تا گرمایش را تصاحب کند. زیر لب با خودش حرف میزد و آرام آرام جرعه ای مینوشید. مثل همیشه زیبا و باوقار بود و اگر اشتباه نکنم ماه دیگر بیست و هشت سالش تمام میشود. بیرون، برف سنگینی تمام شهر را پوشانده بود و هوا آنقدر سرد بود که خیال درآوردن کت چرمی ام را از سرم پرانده بود. دستی به سر و رویم کشیدم و نشستم رو به رویش! اطراف میزش صندلی خالی زیاد بود اما ... اما نمیتوانستم راهم را بکشم و خودم را ببرم جایی که دور از او باشد... صدایش کردم! اما آنقدر در افکارش غوطه ور بود که حتی سرش را هم بالا نیاورد! پیشخدمت کافه آمد و رو به او گفت:خانم! همراهتان هم که آمدند؛ اگر اجازه میدهید شروع کنیم! سرش را بلند کرد، نفوذ گرمای چشمانش را تا اعماق وجودم احساس میکردم. خودش بود... اما چرا مبهوت مانده و چشمانش را ریز کرده بود؟! مگر مرا نمیشناخت؟ اصلا مگر میشود زنی، مردش را از یاد ببرد؟ شوک بزرگی بود و از فرط اندوه، ناگزیر لبخند میزدم! ناگهان سنگینی دستی روی شانه ام مرا به خودم آورد. بلند شدم. سر برگرداندم و مردی را دیدم که کوهی از غیرت را به دوش کشیده و من فرهاد کوه کَنَش شده بودم ... زبانم قفل و مغزم تمام کلمات را فراموش کرده بود. تنها کاری که از دستم بر میآمد یک لبخند غمناک بود که کنج لبم جا خوش کرده و لنگر انداخته بود! صدایش وجودم را به لرزه انداخت ... با لحنی مهربان و صمیمی نگاهم کرد و گفت: پدرجان اتفاقی افتاده است؟! با کلامش فضا دور سرم چرخید و پاهایم سست شد و برای آنکه تعادلم را از دست ندهم، با دست چپم گوشهی سمت راست صندلی را گرفتم. باز هم گفت: خوب هستید پدر جان؟! اتفاقی افتاده؟! و رو به سوی پیشخدمت کرده ودرخواست یک لیوان آب داد. چشم های تمام کافه روی من بود. نگرانی و پرسش توأمان را از چشمهایشان میخواندم. دستی به یاری ام شتافت و مرا نشاند روی یک صندلی مقابل آینهی تمام قد کافه ... جلویم یک لیوان آب گذاشتند و مدام احوالم را میپرسیدند ... دستم را دراز کردم و لیوان آب را برداشتم. لیوان رعشهی شدیدی به خود گرفته بود و آب در گلویم میچرخید و به سختی راه خودش را باز میکرد. سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. یادم میآید آن شب، پاییز بود و سفره ای به وسعت شهر در خانه پهن کرده بود! سالگرد ازدواجمان بود و هفت رنگ غذا هم درست کرده بود ... آن شب هم مثل امشب زیبا، بی نقص و بی رقیب شده بود و آنقدر محو تماشای زیباییاش بودم که یادم رفت غذایم را جویده قورت دهم! لقمهی غذا در گلویم گیر کرد و چنان نگرانم بود و مثل اسفندِ روی آتش بالا و پایین میپرید که شعلهی عشقش را به وضوح نظاره میکردم ... اما امشب چه شد که اینگونه غریب رفتار کرد و جای مرا به مرد دیگری سپرده بود؟! درد به بند بند وجودم رسوخ کرده بود و آهی کشیدم به وسعت غصه های شهر ... سرم را بلند کردم و رو به رویم در آن آینه ی تمام قد، پیرمردی شکسته و رنجور از فلاکت دوران، تنها و خسته و بی پناه، پیرمردی نحیف را دیدم؛ پیرمردی که سالیان سال است زنجیر به پایم بسته و خودم را به بردگی گرفته است! پیرمردی که نمیشناختمش ... خودم هنوز همان جوان رعنای سی ساله بود و خودش یک پیرمرد فرتوت و نزار ... همه چیز یک بودِ لایتغیر بود ... یک بودِ لایزال... من جوان بودم... دلدار من هم بود... پاییز بود ... اما از یک جایی به بعد، او نبود و تمام شهر برای من او شدند ...
|