شعرناب

من و نوشتن

از کدامین درد بگویم؟! وجودم، شرحه شرحه از دردهای بی‌شمار است. به هر جا که قدم می‌گذارم، پاهایم به طور مهیبی فلج می‌شوند، می‌لنگم و واژگون می‌شوم. قلبم، سراسر تیر می‌کشد، انگار خنجری در آن فرو می‌رود و جالب اینجاست که من هنوز زنده‌ام؛ برای درد کشیدن، اشک ریختن و هزاران بار مُردن. نوشته‌هایم، بویِ مرگ می‌دهند، به مانند این مفهومِ خون‌آلود شده‌اند، وقتی دست از نوشتن برمی‌دارم، از انگشتانم خون جاری می‌شود، قلم نوشتنم گریه می‌کند؛ و من به تکرار نامعقول جمله‌ها در ذهنم می‌اندیشم که تکاپویی خستگی ناپذیر دارند. نزدیکی های صبح، خمار از نوشتن، بی‌هوش می‌شوم و رویای زیستن با واژه‌ها را می‌بینم. دوست دارم بمیرم، خیلی زود و به آرامی، طوری‌که هیچ کس نفهمد؛ نه زمین، نه زمان و نه دیگران. قطرهٔ اشک آسمان شوم و در روح اقیانوس فرو بروم...


1