منطق مسیحایی...پاهای زندیگر توان دویدن نداشت، ولی چیزی از درون به او نهیب می زد که: برو!... نایست!... فرار کن!... توقف یعنی شکنجه!... توقف یعنی مرگ!... اگرچه زن، ندای درونی اش را خوب نمی شناخت ولی خوب می دانست که این ندای مبهم و تاثیرگذار، از کودکی همیشه همراه او بوده است، از همان وقتی که فهمید دختر بچه ی شش هفت ساله ای است که پدر و مادری ندارد تا هنگام گرسنگی به دادش برسند، و او هر روز باید لابلای جمعیت بی اعتنای بازار اورشلیم، در کمین فرصتی باشد تا چیزی برای خوردن بدزدد. آن روزها هم همین ندای درونی بود که فکر کودکانه و عضلات نحیفش را هماهنگ می کرد تا چیزی بدزدد و رنج گرسنگی را چند ساعتی دور کند. بعدها که او بزرگتر شد، نام این ندای درونی مبهم ولی کوبنده را که منشاء تمام خوبی ها و بدی ها، و درستکاری ها و خطاها، و ثواب ها و گناه های او بود، "عشق به زندگی" گذاشت، هرچند هرگز این عبارت را به زبان نیاورد زیرا فکر می کرد که "عشق" واژه ی مقدسی است که با زندگی آلوده ی او همخوانی ندارد... زن که دیگر از شهر بیرون آمده و به بیابان رسیده بود، با درماندگی به سمت آسمان نگاه کرد و با تمام قدرتش آه کشید، ولی آنقدر ناتوان بود که حتی خودش هم صدای آهش را نشنید و از شدت ناامیدی کنار تخته سنگی زانو زد و در حالی که ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود، با ریه های غم گرفته ای که به سختی پر و خالی می شد، و قلب لرزانی که به زحمت می تپید، چشمانش را بست و منتظر ماند تا مردانی که دنبالش می دویدند سر برسند و مجازاتش کنند، ولی ناگهان صدای آرام مردی از آن سوی تخته سنگ به گوشش رسید: _ نترس! خداوند آه تو را شنید. زن سرش را بلند کرد و مرد جوانی را دید که روی تخته سنگ نشسته است. یپس پشت سرش را نگاه کرد: مردان خشمگینی که او را دنبال می کردند، لحظه به لحظه نزدیکتر می شدند. زن از ترس، آن سوی مرد جوان پناه گرفت... تعقیب کنندگان سر رسیدند و گفتند: _ این زن روسپی است و باید سنگسار شود. مرد جوان چند لحظه ای سکوت کرد، سپس سرش را بلند کرد و گفت: _ با شما موافقم ولی اولین سنگ را کسی به این زن بزند که خود گناهکار نیست. مردان به هم نگاه کردند و بی آنکه حرفی بزنند، با سرافکندگی به شهر بازگشتند. سپس مرد جوان رو به زن کرد و گفت: _ برو و دیگر گناه نکن! ... و زن رفت در حالی که درونش از ندای تازه ای پر شده بود... (م. فریاد) پی نوشت: *بر اساس داستانی از انجیل: انجیل برنابا: فصل ۲۰۱ آیات ۱ تا ۱۳ انجیل یوحنا: فصل ۴ آیات ۱ تا ۱۱
|