ادهم مظفریادهم مظفری ادهم مظفری در پنجم شهریور ماه(خهرمانان) ۱۳۵۳ در روستای «پشته» از توابع شهرستان کامیاران در استان کردستان به دنیا آمد. بعد از اتمام تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و ورود به دبیرستان شهید غفاری، در سال دوم دبیرستان رشته ریاضی فیزیک با شرکت در آزمون ورودی دانشسرای طرح دو ساله در خرداد ماه ۱۳۷۱ با نمرهی عالی در دانشسرای شهید بروجردی سنندج پذیرفته شد و سال ۱۳۷۳ به جمع معلمان کامیاران پیوست. در سال تحصلي ۷۴-۷۳ در روستاي “درويان سفلي” در سال تحصيلي ۷۵-۷۴ در روستاي “ورمهنگ”، در سال تحصيلي ۷۶-۷۵ در روستاي “پشاباد” و در سال تحصيلي ۷۷-۷۶ در روستاي “اَلَك” از توابع شهرستان كامياران مشغول به تدريس شد. او در کنکور سال ۱۳۷۶ه.ش در رشته روانشناسی دانشگاه اصفهان پذیرفته شود. اما آنچه که نام او را برای همیشه در تاریخ ماندگار کرد، اینها نبود بلکه فداکاری و گذشت از حان خود در راه نجات جان دیگری بود. در ۲۷ اسفند سال ۱۳۷٦ مصادف است با چهارشنبه سوری، ادهم به قصد آخرین دیوار با دانش آموزانش قبل از تعطیلات عید نوروز به طرف مدرسه رفت. هوا طوفانی بود. بارندگی بود. رودخانهی «کـام» خروشان می غرید. یکی از دانش آموزانش (شهین فریدی) درون رودخانه افتاد. ادهم خود را در آب انداخت و همچون غواصی شناگر شاگردش را به روی تنه درختی انداخت و او را از مرگ حتمی نجات داد و خود طعمه کام رودخانه ی خروشان "کام" شد و چند روز بعد، جسم بیجانش را در چند روستای پایینتر از آب میگیرند. به یاد بود و گرامی داشت فداکاری و نام و یاد آن معلم فداکار، در شهرهای مختلف اماکن گوناگونی را به اسم ادهم مظفری نامگذاری کرده اند: - چهار راه ادهم مظفری در شهر کامیاران. - هنرستان ادهم مظفری(اولین هنرستان کشاورزی کامیاران) - دبستان ادهم مظفری (ناحیه ۱ سنندج) - بنیاد خیریه ی ادهم مظفری. و... - یاد و خاطره ادهم مظفری در شعر شاعران: مونسم، آموزگارم، یاورم روشنیبخش تمام باورم ای همه زیبایی و مهر و گذشت روزهای با تو بودن چون گذشت؟! دستهای گرم تو، کی سرد شد باغ سبز سینهات کی زرد شد مهربانیهای تو رفته کجا من چرا دیگر نمیبیینم تو را همدمم، حالا کجا داری مکان من کجا گیرم ز تو آخر نشان ادهمم حالا دبستانت کجاست باغبانم، باغ و بستانت کجاست باز درس جانفشانی میدهی تو ز جای خود نشانی میدهی هیچ میدانی که بی تو خستهام دل فقط بر خاطراتت بستهام هیچ میدانی امیدم مرده است طاقتم را آب با خود برده است هیچ میدانی پریشان گشتهام در خودم صد بار ویران گشتهام درد دوری، شانههایم کرده خم خانهی قلبم شده مأوای غم هیچ میدانی که در آن روز تار بی تو من تا کَی کشیدم انتظار بی تو من تا کی شکستم پیش رود بیتو من تاکی نشستم پیش رود تا که باز آیی، بگویم حال خود غصهها و تلخی احوال خود تا که باز آیی بگویم نازنین من کمک میخواستم، تنها همین چونکه افتادم میان آب رود چون نبردم از تقلا هیچ سود چون نبود آنسو، کسی غیر از شما مهربان و مونس و درد آشنا من ندانستم که کارم اشتباست رود “کام” روستا هم بیوفاست من ندانستم مرا بینی به آب میدهی از کف، تمام صبر و تاب میزنی خود را به سیلاب و خطر میشوی با آب دریا همسفر من ندانستم که بی من میروی در میان آبها گم میشوی من ندانستم که تنها میشوم در غم تو ناشکیبا میشوم ورنه میماندم در آنجا بیصدا تا نیایی تو میان آبها ادهمم، حالا ز تو شرمندهام بی تو اینجا یک گل پژمردهام ماندهام در حسرت دیدار تو در عجب هستم از آن ایثار تو باز میخواهم تو را قدر جهان دوستت دارم به قدر آسمان نوگل عمرت اگر چیدم ببخش کودکی بودم نفهمیدم ببخش تا ابد یادت برایم زنده است سینهام از عشق تو آکنده است. [ماشاءالله فرمانی] دانشآموز عزیزم، خوب من همنشین دیدهی مرطوب من گفته بودی بعدِ من شرمندهیی نیست بر لبهای سُرخت، خندهیی! گفته بودی که مقصر رود بود گفته بودی رفتن من زود بود! گفته بودی که نفهمیدم ببخش گر گل عمر تو را چیدم ببخش! واژههایت خاکی و افتادهاند مثلِ چشمان قشنگت سادهاند نه عزیز من مقصر کس نبود دستِ ایزد، آب را بر من گشود چون بُوَد تقدیر این، تقصیر کیست رودخانه یک بهانه بیش نیست هیچ از کارم پشیمان نیستم چون که من با سربلندی زیستم چون معلم یعنی این عشق و وفا یعنی دلسوزی او بی انتها گوئیا تنها همین دیروز بود دست رود “کام” چشمت را ربود سال نو آرام از ره میرسید باد تصویر بهاری میکشید تا که خود آوای بلبل میشکفت پنجره تا خندهی گل میشکفت ناگهان تصویر تو در مه نشست و سکوت دشت را در هم شکست دستهای کوچکت در آب بود چشمهای خستهات بیتاب بود از شُکوهِ آب پر عُمق و دُرُست گرچه میترسیدم از روز نخست لیک در آن لحظهی ترس و شگفت آب رنگ دیگری بر خود گرفت اشکهای من فواره میکشید هر دو پایم بی اجازه میدوید آنقدر آن لحظه دل بیتاب بود گوئیا تخته سیاهم آب بود ناگهان دستان من فریاد زد بر شُکوه آبها بیداد زد تا مبادا دستهایت تر شود شمعدانیهایتان پر پر شود تا مبادا بشکند از دوریت قلب سرخ چارشنبه سوریت تا مبادا چشم تو تنها شود ماهی نوروزیت شیدا شود گرچه اکنون تو نمیبینی مرا لیک هرگز نیستید از من جدا روز و شب من؛ خسته، آهسته، مدام مینشینم در کنار رود “کام” تا مبادا “کام” سینه گسترد دانشآموزی به “کام” خود برد گر زمانی خسته افتادم زمین به دبستان چشم میدوزم همین تا حیاط مدرسهتان میدوم با شما مشغول بازی میشوم با قدمهای بدون رد پا مینشینم در بغل دست شما چشم میدوزم به چشم سبزتان به نگاه ساکت و پُر رمزتان به کلاس درستان تا میرسم دستهایم را به تخته میکشم گوئیا تخته، هنوزم آشناست حرفها دارد اگر چه بیصداست میشناسد رد پایم را هنوز مینوازد دستهایم را هنوز مدرسه، تخته سیا، یادش بخیر رودخانه، روستا، یادش بخیر گوئیا انشاست این زنگ شما باز هم این زنگِ دلتنگِ شما باز، موضوع شما امروز چیست؟! سوژهی اصلی انشای تو کیست؟ دفتر انشای خود را دوباره باز کن باز با احساس خود آغاز کن باز هم، بنویس بابا آب داد رفت، اما هدیهیی نایاب داد هدیهیی که دیگر اسمش، زندگیست دیگر اسمش ماندن و پایندگیست. [امجد ویسی] جمع آوری: سعید فلاحی (زانا کوردستانی) ــــــــــــمنابعــــــــــــ - کتاب تولدی دیگر (زندگینامهی ادهم مظفری) - محمد باقر پیری. - پایگاه خبری ،تحلیلی سلام پاوه. - پایگاه خبری کورد تی وی. - خبرگزاری فارس.
|