سکوتدر هجمهی تاریک و سرد صدای گوش خراش سکوت، غم را به داغ جانسوز نبودت هم پیالهام... و اینک درد به عزای دل سوگوارم اشک را به تمنای لطفش خواهش است و تو نمیآیی و تو نمیبینی...گرچه میدانم میدانی گرچه میدانم هستی...و چه دردی سخاوتمندتر از این که با من نیستی. هر گاه ذهن خُرد شده ام جمع یک آغاز جدید شد به صورتی مبتکرانه تر شکسته شد. من اما هربار گذشتم بر این گمان که عشق را خواهم یافت، بر این باور که جایی میان این مردمان سهمی از من پنهانست، سهمی از قلبی از جنس خودِ من که در تمنای عشق گریانست. تو اما گویی سرابی بودی که عشق را مینمودی و در دل خراب از حسرت عشق، بر این شک گمانم شاید تو فرشتهی عذاب نفرین دلشکستهای دگر بودی! منِ ساده به خیالم تو معنای عشق میدانی و چه تاوانی سنگینتر از حال خرابی که مرا غالب گشته. به دیوار سیاهی که از سکوت دردآور تنهایی در برم قدی باندازه آسمانها کشیده مینگرم و مغموم از دلی که بی انگیزه میتپد به سایهی خیالی دلخوشم شاید بیایی شاید دلت به رحم آید و شاید ندایی آشنا در تنٍ این سترگ لرزشی اندازد به بلندای سقوط من اما با تمام ترس و دلهرهی وداع امیدوارانه به تو مینگریستم من اما همچنان به تو میاندیشم به آن رخداد زیبا، به آن حادثهی بی تکرار و دیری نخواهد پایید تن به خاک سپارم.. در آن دم مرا آهیست به وسعت قلبی در امتداد یک عمر جستجوی بی حاصل.
|