دستان گرم لیلی ( قسمت اول)قسمت اول: آرنجم را روی دستگیرهٔ در می گذارم و فشارش می دهم. در را با پایم هل می دهم تا کاملا باز شود. سلامی داده و یکراست به طرف آشپزخانه می روم. هر چه کیسهٔ میوه هست روی پیشخوان می گذارم. کیسهٔ قهوه ای را باز می کنم و کادو را از داخلش برمی دارم. تازه یادم می افتد که به استقبالم نیامده است. یعنی کجاست؟! فکر نمی کنم جایی رفته باشد. آخر حالا،روز چهارشنبه سوری، در این هلهله...! لب باز می کنم تا خطابش کنم که صدایی توجه ام را جلب می کند. یک صدای خیلی ضعیف! گویی از اتاق خواب می آید. چند قدمی که نزدیک می شوم، صدا برایم مفهوم می شود. این صدای گریه است. به گام هایم سرعت می بخشم و وارد اتاقی می شوم که درش باز است. تصویرش جلویم ظاهر می شود. این تصویر، نیشتری است زهرآلود به قلب عاشق من! روی زمین پر است از لوازم آرایشی پخش و پلا! خودش آنجا، در آن گوشه جمع شده و سرش را روی زانوانش گذاشته است. گریه اش حال خوبم را دگرگون می کند. با لحنی سرشار از نگرانی می گویم: –لیلی؟! فوراً سرش را بلند می کند. تعجب می کند از حضور ناگهانی ام! به او گفته بودم که ساعت هفت منزل خواهم بود ولی هنوز پنج نشده، برگشته ام. چهرهٔ تَرَش، نگرانی ام را تشدید می کند. دیدگان اشکبارش، با روح و روانم بازی می کند. بی مدارا می پرسم: _چی شده؟! سؤالم نتیجهٔ عکس می دهد. به جای آرام کردن، طوفانی اش می کند. هق هق اش بلند می شود. دستانش را روی صورتش می گذارد و با صدا می گرید. هم زمان که نزدیکش می شوم، بستهٔ کادو را هم روی تخت پرت می کنم. می روم و مقابلش روی زمین می نشینم. هر دو مچ دستش را می گیرم و آن دستان ظریف را به اجبار از روی صورتش کنار می زنم. یعنی چه شده که تا این حد پریشان است؟! نگرانی، حتی یک لحظه هم قصد ندارد دست از سرم بردارد. همین تشویش باعث می شود صدایم تا حدودی بالا رود. _ پرسیدم چی شده؟! رود پرتلاطم اشک هایش، هم چنان از چشمهٔ چشمانش جاری است. لب از لب باز نمی کند. همین به عصبانیتم دامن می زند. هق هق اش در فریادم گم می شود. _ مگه با تو نیستم؟! میگم چی شده؟! می ترسد و هراسان خودش را در آغوشم رها می کند. بین گریه و بریده بریده می گوید: _ هیچی نشده! فقط دلم گرفته بود! باور کن! بی درنگ بازوانش را می گیرم و از خودم جدایش می کنم. هیچ عطوفتی در رفتارم به چشم نمی خورد. زل می زنم در آن چشمان مرطوب و می گویم: _ باور نمی کنم! نه ساله که دارم باهات زیر یه سقف زندگی می کنم. خوب می شناسمت! تو آدمی نیستی که برای یه دلگرفتگی اتاق رو به هم بریزی و یه گوشه کز کنی. بگو چی شده لیلی؟! نگاهش را می دزدد. سکوتش آزارم می دهد. تشویش مثل خوره ای به ذهنم افتاده و افکارم را به بازی گرفته است. واقعا من با این همه توداریِ لیلی چه خواهم کرد؟! منطقم نمی تواند با مداراهایش کنار بیاید. دستم را زیر چانه اش می برم و سرش را بلند می کنم. این بار با لحنی آرام می گویم: _ می خوای عذابم بدی؟ با بغض سنگینی که در گلویش چنبره زده، می گوید: _ حمید! _ جانم! می شناسمش! می دانم که بین گفتن و نگفتن تردید دارد. ترغیبش می کنم که حرفش را بزند. _ بگو لیلی! بگو و از این عذاب راحتم کن! نگاهش مدام بین زمین و دیوارها در گردش است. شرمندگی را می توانم مثل خونی گرم و غلیظ در رگ به رگ حرکاتش، حس کنم. ولی شرمندگی دیگر برای چیست؟! بالاخره لب به سخن می گشاید: _چیزه...! عمه...! عمه زنگ زده بود! آب دهانش را قورت می دهد. باز هم با همان تردید گریبان گیر است ولی ناچار ادامه می دهد. این بار با چانه ای لرزان و بغضی ملموس! _ می گفت... می گفت تا کی می خوای پسرم رو پا به پای خودت بسوزونی؟! تا کی می خوای حس شیرینِ پدر شدن رو ازش دریغ کنی؟! می گفت یا خودت با ارادهٔ خودت برو یا بشین سرِ جات و بذار براش آستین بالا بزنم. ادامه دارد...
|