شعرناب

حق الناس

حق الناس
پیرمرد وقتی میمرد، از پول و پَلِه ی دنیا چیز زیادی نداشت . در خانه ای اجاره ای زندگی می کرد ولی هنوزهم فکرمیکرد که خان است و درخانه ای بزرگ و پُرازخَدَم وحَشَم . حتی نمیدانست اجاره خانه اش را فرزندانش پرداخت میکنند . او که دیگر وسع اش نمی رسید .
یاد نمایشگاه اتومبیلش افتاد و گاوی که در ایام عاشورا میکشت به ریا دیگ دیگ خورش می گذاشت و با پلو به سیل بی نیازان میداد و در رؤیا خودش را دلخوش میداشت که به نیازمندان بخشیده و برای نکیر و منکر خط ونشان می‌کشید که در جواب آنها بگوید که چقدر لطفش شامل حال بندگان خدا شده !!!
اینورشهراوداشت ریایش رامیکرد وآنورشهردرمیان آن محله ی قدیمی خواهرش وچند خیابان آنطرف تر برادرش داشتند دربدبختی نان خشک سَق میزدند . زندگی شان لِنگ درهوا بود و در برآوردن کوچکترین حوائج شان درمانده بودند و با خوردن خونِ دل روزگار می گذراندند .
روزی دو نفر ازفامیلهایشان پس از دید و بازدید عیدنوروز، از فاصله ی سطح زندگیِ آن برادر نسبت به برادر و خواهرش با هم صحبت میکردند . یکی گفت : آن ثروتمند ، برادرِ کوچک خانواده بود . وقتی از شهرستان به تهران می آمدند با صد حیله و نیرنگ با گرفتن وکالت نامه ، خانه ی رویایی پدرو مادرشان که فوت کرده بودند را فروخت و بجای اینکه پولش را تقسیم کند ، همه را برای خودش برداشت .
طرفِ مقابل گفت : شنیدم فقط دوهزار تومان برداشته، الان ۲هزارتومانی روی زمین بیفتد با فیس و افاده بَرَش می دارند .
طرف مقابل گفت : بنده ی خدا کجای کاری ؟ داریم راجع به هفتاد سال پیش صحبت میکنیم . از بزرگی شنیدم که میگفت: کوچه ای بود بنام کوچه صد تومانی. همه ساکنین آن کوچه ثروتمند بودند و درآن زمانه صد تومان برای خودش ثروتی بوده و حال دوهزار تومان ؟ درست تر فکر کن !
برای همین هم بود که چون میلیاردرها زندگی کرد ویکعالمه پسرودخترو نوه و نبیره و الان هم ندیده اش چند روز پیش به دنیا آمد . وضعیت مالی همشون هم خوبه ولی از زندگیشان خوشم نمی آید یه جورایی روی حق الناس بنا شده .
پیرمرد که هنوز فکر می‌کرد که خان است درعید نوروز درحالیکه عصایش را به سان شاهی در دست میگرفت بر روی صندلی می نشست وهمه لشکرخانواده اش از زن ومرد و دخترو پسر، صف می بستند که او را ببوسند و اوهم شِلِپ شِلِپ آنها را می بوسید. حتی بعید میدانم که می شناخت کدام محرمند و کدام نامحرم ، کار خودش را میکرد . درحالیکه زیاد دندان نداشت با لبهایش بوسه که نه ، بادکش اش را بر روی گونه ها می انداخت .
ولی حالا بعد ازآن کرّ و فَرَ، وقتی که میمرد فقط یک پرستار خانگی کنارش بود و روحی که باید حساب وکتاب یک عالمه حق الناسِ خواهر و برادر ونسل های بدبخت دنباله ی آنها را بدهد و حقی را که خورد و پس نداد .
آهی کشیدم و رفتم نانوایی نان بخرم . در صف ایستادم . نوبت من که شد تا خواستم نانم را بردارم مردی آمد و بدون اینکه صحبتی کند چند نان که از تنور درآمد، برداشت و بعد از پرداخت پولش ، رفت .
بازخواستم شروع به جمع کردن نانها کنم اینبار خانمی همان کار را تکرار کرد. با دستم ضربه ی خفیفی به گونه هایم زدم . راستش برای لحظه ای فکر کردم مُردم و روح ام و این بنده خداها مرا نمی بینند که چنین مشغول ارتکاب حق الناس اند ولی وقتی فهمیدم زنده ام به حال خودم وآنها ودیگران تأسف خوردم .
بهمن بیدقی 99/2/22


1