شعرناب

تپش

تا چشم هایش را باز کرد دکتر بخش اورژانس را بالای سرش دید. دکتر گفت باز که مراقب خودت نبودی. چه بلایی داری سر قلبت میاری. دختر به سختی گفت: خسته شدم خانم دکتر. قلبم اذیتم می کنه. مثل همیشه چند ساعتی همونجا نگه اش داشتند و بعد مرخص شد. دکتر تاکید کرد که هیجان برای تو حکم سم دارد پس باید از آن دوری کنی. دکتر نمی دانست که دختر مهمترین اتفاق هیجان انگیز زندگی اش یعنی عشق را تجربه می کند. چندی وقتی بود قلب اش آرام و قرار نداشت. قلب اش برای کسی می تپید.


1