مراعات دیگران، شرط عقلست مراعات دیگران، شرط عقلست ماجرای اول ماشین آن جوان ، پشت اتومبیل آن مسافرکش مُسِن قرارگرفت . جوان با وضعیت فجیعی شروع کرد به بوق زدن . با نعره هایی وحشیانه ، که انسان را بیاد جنگلیان می انداخت فریاد میزد وبد وبیراه میگفت . باری از گناه بود که در لحظاتی از سوی آن جوان بر روی کمرخودش انبار می شد ولی خِنگ بود اینرا نمی فهمید. بار گناه هایی که اگر یک دقیقه بعد ، راجع به آن با او صحبت میکردی انگار نه انگار که انجامش داده ، و فقط مثل یک نکبت مغرور، به انسانیتش می بالد وبه کمالات انسانی نداشته اش افتخار میکند درحالیکه سرسوزنی انسانیت در او مشاهده نمیشد . پیرمرد حدود هشتاد سال داشت و بیمه تأمین اجتماعی هم نداشت . درهرحال مجبوربود که برای گذران زندگی خودش و همسرش که او نیز تقریباً با او همسن بود ، کار کند . وحال ، یک جوان جاهل، یک خیابان را بهم ریخته بود که به جایی برود . خودش که می گفت کارمهمی دارد . بالاخره پس از پنج ثانیه از پشت ماشین پیرمرد خودش را دیوانه وار رهانید ، کنار یک مغازه با ترمزی وحشیانه ایستاد و دوید و یک سیدی خرید . انگار واقعاً راست میگفت، کارمهمی داشت !!! گناه هایش را مروری کردم . مراعات نکردن آن فرد مسن باغیرتِ بزرگوار، که بجای بازنشسته گی که حقش بود و با اینکه از شانزده سالگی مشغول به کار بود ولی کارفرماهای بی انصافش حق بیمه اش را واریز نکرده بودند و به روز سیاه کنونی اش کشانده بودند . نعره ها و فحشهای رکیک آن جوان هم مرا به خاطرات قدیم کشانید وبه حرفهای قشنگ پدر و مادر و دیگر بزرگترها ، که ازعظمت احترام کوچک و بزرگ می گفتند ولی ظاهراً کِشت قدیمی ها "آبی" بود و کِشت جدیدی ها "دِیم" ، و این هم نتیجه اش . جوانی که توسرش بخوره چندوقت دیگرمیخواهد پدرشود. حالادرنظربگیرید که فرزندش چه خواهد شد ؟ اوهیچگاه نمیخواهد قبول کند که چند وقت دیگرخودش پیرمردی میشود وجوانی پشت ماشینش قرارخواهد گرفت . پیری که قاعدتاً با ناتوانی و کندی عکس العمل ها همراه است . ماجرای دوم جوان سرش را پایین انداخته بود و داشت وارد اداره میشد . نگهبان انگار داشت چیزی میخورد . وقتی چشمش به او افتاد که دیگر از دراصلی وارد محوطه ی اداره شده بود. نگهبان که انگاروظیفه ی سین جین کردن اولیه را بعهده داشت، جوان را صدا زد. او راهش را ادامه داد ، دوباره ولی بلندترصدایش زد و وقتی دید نمی ایستد به دنبالش دوید و درحالیکه می گفت : مگه به تو نیستم ؟ به شانه ی جوان زد . جوان مؤدب و متین درحالیکه با هول ایستاد ، لب های وحشی ای را دید که مثل درندگان باز وبسته میشد وقتی بزرگوارانه به گوش اش اشاره کرد که یعنی نمیشنود ، نگهبان اول آرام شد و بعد ، آب شد . چیزی نمانده بود که با شرمندگی در زمین محو شود . جوان اولین بار بود که به اداره ی پدرش آمده بود و می خواست خبر مهمی را به او بگوید . ماجرای سوم جوانی ازعابری آدرسی را پرسید . عابر،اشاره ای به تابلویی در دوردست ها کرد که خودش واضح آنرا میدید . گفت : آنجا کنار آن تابلو قرمزه . دوباره پرسید کجا را میگویید ؟ دوباره همان را و به همانگونه تکرار کرد . راستش جوان، کوررنگی داشت وفقط اسم قرمز را شنیده بود وبه مفهوم ، آنرا نمیدانست . اوحتی ضعف چشمانش طوری بود که کم میدید . عابرمیتوانست طریقه ی جوابش را با گفتن جهت ومسافت تقریبی اش بگوید ، همانگون که خیلی وقت ها هم چنین کرده بود ولی حالا رأی اش بر این قرارگرفته بود که به اینگونه پاسخ دهد . با پرسش سه باره ی آن جوان چنان به هم ریخت که جوان را با خاک یکسان کرد . وقتی که ماجرای ضعفهایش را با چندکلمه شنید، عابر بود که با خاک یکسان شد . تعریف سه ماجرا از بیشمار ماجرا کافیست . همیشه باید یادمان باشد : ما هم ممکن است توانایی هایمان را در آینده ای نه چندان دور از دست بدهیم . و باز یادمان باشد که ما دربحبوحه ی آزمونهای سختیم و یه جورایی اسیر تقدیر . بهمن بیدقی 22/2/99
|