_ باشه! هرچی تو بگی!
*******
مجنون با ناامیدی از درِ شیشمین بنگاه انتشاراتی بیرون آمد و با سری در لاک خود فرو رفته، به طرف زاینده رود به راه افتاد تا سری به لیلا بزنه. از صبح که از خونه بیرون زده بودن، لیلا رو کنار زاینده رود، توی سایه ی درخت نارونی نشونده بود تا هم هوایی بخوره هم دست و پاشو توی آب خنک رودخونه صفایی بده، و خودش دنبال چاپ کتاب رفته بود و حالا حسابی دلش برای لیلا تنگ شده بود.
به زاینده رود که رسید، لیلا رو دید که لب رودخونه نشسته و دو تا پاشو توی آب گذاشته و داره ترانه می خونه:
_ عروسکِ قشنگ من قرمز پوشیده... توو رختخواب آبی مخمل خوابیده... عروسک من! چشماتو وا کن... وقتی که شب شد...
مجنون با عشق و اشتیاقِ تمام، مشغول تماشای لیلا شد. لیلا که متوجه شد یکی پشت سرش ایستاده و داره نگاش میکنه، به سرعت و با توپِ پُر برگشت و گفت:
_ مگه خودت خواهر و مادر...
که چشمش به مجنون افتاد و با شور و شوق گفت:
_ مجنون! عزیزم! تو از کی تا حالا اینجایی؟... کتابمون چی شد؟
مجنون با ناراحتی گفت:
_ قبول نکردن.
لیلا که حسابی دلش شکسته بود، از کوره در رفت و مُشتی به سینه ی خودش کوفت و گفت:
_ الهی خیر نبینن که کتاب ما رو چاپ نمی کنن!
مجنون که دید لیلا خیلی دلش شکسته و الانه که نفرینش زاینده رودو خشک کنه، دستپاچه شد و گفت:
_ حالا خودتو ناراحت نکن عزیز دلم!... گفتن یه انتشاراتی سر (چهار راه بعدی) هست که کارش چاپ و انتشار کتابای شعره... شاید اون قبول کنه!
لیلا گفت:
_ (چهار راه بعدی)کجاست؟
_ نمیدونم... از یکی می پرسیم.
و به دنبال اون، از چند نفر سراغ (چهار راه بعدی) رو گرفتن، ولی هیچکدوم نمیدونستن (چهار راه بعدی) کجاست، تا اینکه بالاخره پیرمردی که لنگ لنگان از (چهار راه قبلی) میومد، نشونی (چهار راه بعدی) رو سخاوتمندانه در اختیارشون گذاشت و گفت:
_ بعد از (چهار راه قبلی) میرسین به (چهار راه بعدی).
چشمای لیلا با پیدا کردن نشونی (چهار راه بعدی) برقی زد و با خوشحالی به مجنون گفت:
_ بزن بریم!
مجنون که از برق چشمای لیلا دلش غنج رفته بود، خندید و حرف لیلا رو تکرار کرد:
_ بزن بریم!
و دست در دست هم، به سمت (چهار راه بعدی) شروع به دویدن کردن.
دمِ درِ انتشاراتی که رسیدن، مجنون سر درِ مغازه رو نگاه کرد و شعری رو که با خط خوش روی اون نوشته شده بود خوند:
(ای نام تو بهترین سرآغاز/بی نام تو نامه کی کنم باز؟
ای یاد تو مونس روانم/ جز نام تو نیست بر زبانم
ای کارگشای هرچه هستند/ نام تو کلید هرچه بستند)۲
بعد بسم الله گویان وارد مغازه ی انتشاراتی شدن. مرد میانسالی با محاسن بلند و دستار سفید، پشت میزی نشسته و مشغول نوشتن بود. لیلا و مجنون سلام کردن و منتظر جواب ایستادن. بعد از چند دقیقه ای مرد سرشو بلند کرد و گفت:
_ سلام علیکم و رحمت الله!... بفرمایید!
مجنون به سمت مرد رفت و در حالی که برگه های دستنوشته ی شعرهاشونو روی میز میذاشت، با صدایی لرزون گفت:
_ شنیدیم که شما کتاب شعر چاپ می کنین... ما شعرامونو آوردیم که اگه لطف کنین...
مرد، بی درنگ شروع به ورق زدن برگه های شعر کرد و در حالی که لحظه به لحظه اشتیاقش بیشتر میشد، گاهگاهی سری تکون می داد و با صدای بلند می گفت: احسنت! احسنت!
ورق زدن برگه ها که تموم شد، مرد سرشو بلند کرد و گفت:
_ آفرین بر شما!... بسیار به دلم نشست... ولی... ولی بیش از حد عاشقونه ست... راستش بعید میدونم بتونیم مجوز انتشار بگیریم...
و وقتی قیتفه ی در حال وا رفتن لیلا و مجنون رو دید، دلش سوخت و متفکرانه دستی به محاسنش کشید و گفت:
_ ولی نگران نباشید!... الساعه میرم (اداره ی مجوّز)، اگه مجوّز دادن که چه بهتر! اگه ندادن، خودم یه فکری براش میکنم، چون این اشعار خیلی گرانبها هستن.
ایلا و مجنون که با شنیدن کلمه ی (گرانبها)، از خوشحالی در پوست خودشون نمی گنجیدن، همزمان با هم گفتن:
_ حاج آقا! ما کی مزاحمتون بشیم؟
مرد با ابروان گره خورده و نگاه نافذش نگاهی بهشون انداخت و گفت:
_ فردا صبح... فردا صبح بیاین تا در مورد جزئیات کار با هم حرف بزنیم ان شاالله!
لیلا و مجنون با خوشحالی خداحافظی کردن و راهی خونه شدن و به محض رسیدن، از زور خستگی به خواب رفتن.
*******
_ مجنون!... مجنوون!... مجنووون!... مجنوووووووون!.... پا شو تنبل! صبح شده، باید بریم انتشاراتی واسه کتابمون!... امروز قراره پولدار بشیم!
مجنون چشماشو وا کرد و کش و قوسی به بدن نحیفش داد، ولی همین که دید لیلا داره آماده ی غُر زدن میشه، مث فنر از جاش پرید و آماده ی رفتن شد.
در طول راه، لیلا برای پولی که قرار بود از چاپ کتاب نصیبشون بشه برنامه ریزی می کرد:
_ مجنون!... باید یه النگو برام بخری! از اونا که خسرو واسه شیرین خریده بود.
_ چشم!
_ یه گردنبندم میخوام، از اونا که زلیخا داشت.
_ چشم!
_ یه ماکسی از اون بلندا هم میخوام، از اونا که فرهاد میخواست واسه شیرین بخره فرصت نکرد.
_ چشم!
_ مجنون!
_ بله محبوبم؟
_ تو هیچی نمیخوای واسه خودت بخری؟
_ نه عزبز دلم!
_ آخه اینجوری من عذاب وجدان می گیرم... یه چیزی هم واسه خودت بخر!
_ چشم!
_ میخوای چند جفت دستکش ظرفشویی خوب واسه خودت بخر که دستات خراب نشن!
_ چشم!
_ راستی مجنون! من میخوام واسه خودم یه دونه از اون...
نزدیک انتشاراتی که رسیدن، پارچه ی سبز فسفریِ بزرگی رو که به سر درِ مغازه نصب شده بود به فال نیک گرفتن و قدمهاشونو تندتر کردن. به مغازه که رسیدن، دیدن روی پارچه با خط قرمز و حاشیه ی مشکی نوشته شده:
(مژده به همشهریان عزیز
بنگاه انتشاراتی نظامی به علت مهاجرت به گنجه، تعطیل، و به زودی کله پزیِ حسن_کله پز در این مکان افتتاح می گردد.)
با خوندنِ نوشته ی روی پارچه، لیلا که مثل هر زن شکست ناپذیر دیگه ای از رو نمی رفت، رو به مجنون کرد و گفت:
_ مجنون!؟... یه فکر بکری به سرم زد.
_ فکر؟!
_ بعله!... اونم یه فکر بکر!... میدونی عزیزم! این حسن_کله پز که کله پزی به این بزرگی راه انداخته، حتماً شاگردم میخواد...
و بعد با بدجنسیِ تموم، لباشو غنچه کرد...
(م. فریاد)
پی نوشت:
۱) نظامی گنجوی_ منظومه ی لیلی و مجنون_ باب غزل خواندن مجنون نزد لیلی
۲) همان کتاب_ دیباچه