شنبه ۳ آذر
اندر حکایت من و روزهای پایانی سال ۹۸
ارسال شده توسط مرضیه حسینی در تاریخ : چهارشنبه ۶ فروردين ۱۳۹۹ ۱۸:۲۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۱۰ | نظرات : ۲
|
|
☘☘ " اندر حکایت من و روزهای پایانیِ سال ۹۸"...
چند روزی به پایان سال ۹۸ باقی نمونده بود. با خودم گفتم کاش این چند روزِ آخر، تعطیلی بشه و من خونه بمونم. و به کمپین در خانه بمانیم بپیوندم. ببینم چه حال و هوایی داره. آخه می ترسیدم. شانس که نداشتم. اومدیمُ و این یکی دو روز آخری دور از جونم واقعا کرونا راهَمو سَد میکرد و یک بلایی سرم میاورد. داشتم فضای خونه رو با دودِ سپند ضدعفونی میکردم تا علاوه بر اینکه یاد خاطره های خوب بیفتم، یک هیجان خوب رو هم تجربه کنم. همینکه سپند رو بردم دور سرِ ماسکِ فیلتردارَم بچرخونم...
تا علاوه بر شستن، بهتر ضدعفونی بشه، چند تا دونه سپند افتاد رو ماسکم....
و بدون اینکه متوجه بشم اون دونه های ریزِ داغ، ماسکمو سوراخ کرد. انگار که دنیا رو سرم خراب شد.گفتم دیدی؟ سدِ دفاعیِ تنفسیمو در برابر کرونا از دست دادم. حالا ماسک هم ندارم...
تووُ همین حال و هوا بودم که گوشیم جیغ زد که بیا پیام داری. پیام از طرف یکی از دوستام بود که طفلکی از روی نگرانی گفته بود: مرضیه جان فردا دوشنبه مترو دیگه خدمات رسانی نمی کنه اتوبوس هم ساعتش محدوده...
با دیدن این خبر که دیگه اصلا نمیتونستم برم سرکار. باید دورِ تپسی و استنپ رو هم خط میکشیدم. چون در این روزهای بحرانی، علاوه بر هزینه های سر به فلَکِش، جای امنی هم نبود. فاصله ات که با راننده کمتر از یک متر بود. بعدشم خیلی هاشون انگار نه انگار که ویروسی اومده و خطری هست. تا اینکه بخت با من یار شد و اون دو روز باقی مونده رو از رفتن به سرکار معاف شدم. خونه موندم تا به خونواده خدمت کنم. راستش من عاشقِ نون ام.فک میکنم اگه نون تووُ خونه نباشه یعنی هیچی تووُ خونه نیست.حتما گرسنه میمونی.با خودم گفتم اولین کار مهمی که باید انجام بدم اینه که، یه عالمه نون بخرم تا خاطر جمع بشم...
ماسکمو از داخل بهش یه چسب زخم زدم تا سوراخش بسته بشه. تا بلکه راه ورودِ کرونا رو ببندم. خلاصه حاضر شدم و رفتم نونوایی...
آقایِ نونوا، نه دستکشی داشت و نه ماسکی. یک کوچولو سرفه هم میکرد.پول کاغذی رو با دست می گرفت و با همون دست هم نون میداد...
منم آروم گفتم : ای بابا مثل اینکه مریضی اومده هااا...
آقای نونوا یک نگاهی به دستکشهای دستم کرد و یک نگاهی به ماسکم.. گفت خیلی ناراحتی برو از جای دیگه نون بگیر.
گفتم عیبی نداره حالا ایندفعه رو میگیرم..ولی میبرم خونه رو آتیش کرونا رو کباب میکنم.
تو راه که میومدم یه پیرزنی رو دیدم که روُ نیمکت کنار خیابون نشسته بود. نفس نفس میزد. جلوتر رفتمُ و بهش گفتم: حاج خانم چرا اومدی بیرون؟ خدای نکرده مریض میشی. شما سالمندی...
گفت برو دختر... فضولی نکن. مگه فضولی؟
گفتم ای بابا. بیا و خوبی کن. اصلا بمن چه. راهَموُ گرفتم رفتم. ولی بازم نگرانش بودم. چه فایده کاری از دستم بر نمیومد. خونه که رسیدم. مادرم گفت چرا اینهمه نون خریدی؟ گفتم خوب لازم میشه. برای چند روز خریدم. مامانم گفت: مگه قحطی اومده؟ وای به حالت اگه نخوریشون و بیات بشه. هیچی نگفتم و غریبانه یه گوشه نشستمُ و با خونواده حرفی نمیزدم. مامانم خنده ای کرد و گفت: چه عجب از شعر و شاعری افتادی.. ما که حریف تو نشدیم مگه همین کرونا اوقات تورو تلخ کنه..
مادرم حق داشت. بچه که بودم حتی به عکسِ خرسِ روی جامدادیم جون می دادم. جوندارش می کردم. همش باهاش حرف می زدم. از بچگی تخیل قوی داشتم. از دوازده سالگی شروع به نوشتن کردم. همیشه دلم می خواست نویسنده و شاعر بشم. عاشق این کار بودم اما مادر و پدرم هر دو بشدت مخالف بودند. چون فکر می کردن اگه شاعر و نویسنده بشم یا مجنون و عاشق میشم یا افسرده و گوشه گیر...یا با این احساس سرشار دور از جونم آخرش دِق می کنم...
نمی دونم از کجا شنیده بودن. ولی همین شد که من سالها در خفا نوشتم تا شیر مادر حلالم بشه...
اینروزها بیشتر از هر روزی نگرانم. قلب خودم که چه عرض کنم قلب قلمم درد میکنه. دوست دارم همه حالشون خوب باشه... از حالِ مردم سایر نقاط دنیا که به مدد اخبار تلویزیون باخبر میشدم...
فقط میموند حال اونهایی که میشناختمشون ولی این روزهایِ پایانی سال ازشون بیخبر بودم.. بهار که اومد تصمیم گرفتم یک متن رسمی تبریکِ عید تنظیم کنم. یک برگ سبز اولش و یک برگ سبز هم آخرش بزارم. که بشه برگ سبزی تحفه ی درویش. با اونهائی که صمیمی بودم یک کارت موزیکال دیجیتالی علاوه بر اون پیام فرستادم...
با اونهایی هم که صمیمی نبودم فقط از باب ادب و احترام همون پیام رسمیِ تنها رو فرستادم. اونهایی که جواب پیام رو دادن که هیچ...اونهایی هم که جواب نمیدادن همین که دو تا تیک آبی کنار پیام میخورد یعنی ارسال با موفقیت انجام شده و حالشون خوبه و صد هزار مرتبه شکر که از کرونا جون سالم بِدَر بردن و در صحت و سلامت هستن...
و این مسرت بخش بود..
اگر چه دید و بازدید نیست. اگر چه خیلی وقت هست که خیلی ها رو ندیدیم. ولی ممنون فضای مجازی که امسال کمکمون کردی از حال هم باخبر بشیم. به هم تبریک بگیم.حال خوب رو بِهَم منتقل کنیم. و حتی کرونا هم نمی تونه ما رو از هم دور کنه. ما در خونه هامون هستیم تا مراقب سلامت هم باشیم ...
و من همچنان در حال تجربه ی چله نشینی در خانه هستم...
تا روزی که همه بتونیم همدیگر رو یک دل سیر از نزدیک ببینیم. برای تمام ساکنان زمین دعا میکنم که سلامت باشند. و لطفا مراقب خودتون باشین تا روز دیدار...
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۹۸۲۰ در تاریخ چهارشنبه ۶ فروردين ۱۳۹۹ ۱۸:۲۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
درود و سپاس بانوی مهربان. بله آذر ماهی هستم. | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
توقع داشتم تیر ماهی باشید اما اذر ماهی هستید
جالب بود روایتتون از اخرین نفسهای اسفند امیدوارم بلا ازتون دور باشه و سال خوبی باشه براتون.