سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 9 فروردين 1403
    19 رمضان 1445
    • ضربت خوردن حضرت علي عليه السلام، 40 هـ ق
    Thursday 28 Mar 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      پنجشنبه ۹ فروردين

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      من و حکایت دیگری از کرونا
      ارسال شده توسط

      مرضیه حسینی

      در تاریخ : دوشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۸ ۰۴:۰۱
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۹۴ | نظرات : ۲

      ☘☘"من و حکایت دیگری از کرونا"...
      خون به جیگر شده بودم...پاهام دیگه قدرت راه رفتن نداشتن.. بس که از این داروخونه به اون داروخونه رفته بودم..اینقدر که گاهی از یاد می بردم و دو بار به یک داروخونه میرفتم....بعد برای اینکه کم نیارم می گفتم: اِاِاِ... اینجا که اومده بودم...
      خلاصه برای خرید یک ماسک و چند قطره الکل ناقابل بال بال زدم نشد که نشد...و از اونجاییکه علاقه ی خاصی به مترو دارم ‌...دروغ نباشه علاقه که نه ...مجبورم...
       این روزا هم که رفتن تووُ مترو حکم رفتن توُو دهن شیر رو داره...
       کافیه حواست نباشه بعد با خودت میگی: دستمو زدم به جایی نزدم؟؟..زدم یا نزدم؟؟..ای خدا فک کنم زدم...وقتی هم که مرکز(محل کارم) می‌رسیدم دچار تردید می شدم.با خودم میگفتم: دستمو شستم یا نشستم؟؟...فک کنم نشستم.. شایدم شستم...
      این کار من شده بود، و این چرخه هِی تکرار می شد..خلاصه ماسک گیر نیاوردم و برام کابوس شده بود...
      وقتی آدمها رو  توُو خیابون می دیدم که ماسک زدن، با چه حسرتی بهشون نگاه می کردم...
       انگار که همرنگ جماعت نبودم یا اینکه هر لحظه ممکن بود کرونا منو شناسایی کنه...آخه من سابقه ی خوبی  پیشش نداشتم... 
      و خیلی سر به سرش میذاشتم... بالاخره باید خودمو یه جوری از دیدش پنهان می کردم...
       یادم اومد که از سالهای پیش توُو خونه یه ماسک فیلتردار عتیقه دا  رم... این بود که فردا گذاشتم رو صورتم و راهیِ مرکز(محل کارم) شدم... با خودم گفتم خدایا! حالا چطوری با این ماسک بِرم بیرون...
      آخه شبیه یک کلاغ انیمیشنی شده بودم، با یه سوراخ گنده کنار منقارش که حکم سوراخ بینی اش رو داشت...
       همینطور که با خودم قُر قُر می کردم...مادرم  گفت: میخوای کلاغ باشی یا دور از جوونت مریض بشی؟؟کدومش؟ جوونت یا کلاغ شدن؟منم به اجبار گفتم ولش کن بابا کلاغ شدن...
      اما برخلاف اون چیزی که فکر می کردم وقتی داخل مترو شدم، آدمهایی که ماسک ساده داشتن به من جوری نگاه می کردن که حسرتو، توُو چشماشون میدم...حداقل ماسک منو در مواقع قحطی، می شد چند بار شست...بعدشم ایمن تر بود...
      ولی خودمونیم.. چه عذابی کشیدم... خیلی سفت و محکم بود... بیچاره دماغم صداش در اومده بود و می گفت: آخه مسلمون نفسم گرفت بزار هوا بیاد...با خودم گفتم اینجوری نمیشه...امشب میرم و یه ماسک پارچه ای درست می کنم...که اونم نشد.. یعنی اصلا بهتره نگم چی از آب در اومد...شب که شد توُو خواب کابوس می دیدم... 
      من بودم و کرونا.. 
      من می دویدم و اون می دوید..
       هِی به پشت سرم نگاه می کردم...
       خودِ خودِ نامردش بود.. 
      تاج داشت...
       گفتم جوون مادرت کاری به من نداشته باش... باور کن من میزبان خوبی نیستم... اینقَدِ ضعیفم که خودم به زور خودمو میزبانی میکنم...
      بعدشم من هنوز آرزو دارم... 
      من می گفتم و کرونا بِهِم می خندید..و می گفت وایستا بابا...کاری دیگه ای باهات دارم...باهات حرف دارم... بالاخره راضی شدم وایستادم...ولی گفتم پس فاصله ات رو با من حفظ کن.‌..
      محافظین بهداشت گفتن: یک متر باید با من فاصله داشته باشی...
      کرونا قبول کرد و گفت: واقعا من راضی به زحمتت نیستم، نمی خوام تووُ خرج بیفتی‌‌..نمیخواد توُو این بازار سیاه، ماسک بخری... منم دستم توو کار خیرِ...گفتم آره جون خودت... تو گفتی و منم باور کردم...عیدمونو خراب کردی... آدمها رو از هم جدا کردی...دیگه از جونمون چی می خوای... کرونا گفت  من اومدم تا مرزها رو در هم بشکنم تا برای آدمهای دنیایِ تو، درد مشترک و رنج مشترک بیارم... تا اونهایی که صلح و آرامش رو از دیگران می گیرن بفهمن، کس دیگه ای هست که میاد و آرامش رو از اونها می گیره.. حالا همگیِ شما یک درد مشترک دارین... 
      با وجود همه ی بدجنس بودنم می تونم درسهای زیادی بهتون یاد بدم...
      شاید مسبب این بِشَم که دلهاتون بهم نزدیک بشه...که باز نشد.‌. 
      می بینی حتی یک ماسک هم  نمی تونی پیدا کنی...‌ اینقدر که منِ کرونا از دست کارای شما آدمها کم آوردم...
       از خودم خجالت می کشم.. دلم میخواد جهش پیدا کنم و دیگه کرونا نباشم...منم بهش گفتم...
       کرونا مطمئن باش و یادت باشه...من و آدمهای دنیای من، دست به دست هم میدیم که از تهدیدی مثل تو یه فرصت بسازیم ...
      ما یاد می گیرم که اتفاقات ناگوار و درد هایی با عامل ناشناخته در هر زمان و هر مکانی ممکنه اتفاق بیفته...
      و ما برای آینده برنامه ریزی می کنیم تا دیگه غافلگیر نشیم...
       مردم دنیای من یاد خواهند گرفت که از هم ناگسستنی هستن... 
      و باید هوایِ همو داشته باشند تا دنیایی بهتر بسازن...
       و اینو بدون ما خدایی در کنارمون داریم که همیشه محافظ و نگهدار ما خواهد بود...
      پس تلاش بیهوده نکن...☘☘
      مرضیه. حسینی

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۹۷۵۴ در تاریخ دوشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۸ ۰۴:۰۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0