چشمام و که باز کردم فقط نور میدیدم هنوز توان باز کردن چشمامو نداشتم.درد از لابه لای نور توی سرم میپیچید.دلم میخواست همیشه شب باشه.تاریکی بهترین مرهم واسه دردیه که مثل خوره پیچیده تو تنم.
با چشم بسته دنبال گوشی میگردم مثل همیشه خاموشه.میگن وقتی گوشیت خاموشه یعنی امیدی نداری یکی حالتو بپرسه یعنی دیگه هیچ ادم مهمی تو زندگیت نیست.میگن دیگه یه نقطه ی سپیدی توی یک کاغذ سپید بی اثر بی رنگ.با چشمهای نیمه باز صفحه ی گوشی و نگاه میکنم و روشنش میکنم.پیامهاشو میخونم.راستی چرا الان اومدی؟چرا الان پیدات شد؟و با هر پیام این سوال تو سرم تکرار میکنم.
ناخواسته اشکها سرمیخورن رو صورتم.دستم میره رو کیبورد تا بنویسم.
سلام عزیزم حالت چطوره؟
ما رو نمیبینی خوشحالی؟
...
به خودم میام میگم دیوونه چیکار میکنی و همه شو پاک میکنم.
و گوشی و پرت میکنم گوشه ی تخت.
یک قهوه درست میکنم و با یک دنیا فکر جرعه های داغی که از اتش قلبم داغتر نیستن و فرو میبرم.وقتی قهوه تموم شد تازه فهمیدم زبونم سوخته.گوشی زنگ خورد.خودشه قلبم دستم پام داره میلرزه انگار زنگ گوشی به خودم وصله.
الو
سلام خوبی
من نمیدونم چی باید بگم فقط میفهمم تو قلبم غوغاست فقط همینقدر میفهمم که باید جواب بدم.
خیلی عادی میگم سلام و بلند بلند حرف میزنم و میخندم از همه جا میگم الا اون چه تو قلبمه.
از همه چی میگم الا لرزشی که حالمو خراب کرده.
قطع که میکنم روی تخت ولو میشم و به سقف نگاه میکنم.هم میخندم هم گریه میکنم.
ای دنیای لعنتی.ای بخت شوم.ای ای ای...
باز درد توی سرم میپیچه.محکم دستمو فشار میدم رو پیشونیم.چشمامو میبندم شاید بتونم دوباره بخوابم.صدای زنگ افکارمو به هم میریزه.
بی رمق و اهسته به سمت ایفون رفتم. باورم نمیشد پشت در کی ایستاده بود!
نمیدونم هوا سرد بود یا من فشارم افتاده بودو دستام میلرزید.زلزله ی بم بود که توی وجودم پیچیده بود
ناخوداگاه یاد این شعر افتادم.
من ارگ بمم خشت به خشتم متلاشی
تو نقش جهان هر وجبت ترمه و کاشی
منتظر ایستاده بود .درو باز کردم.پشت در ایستادم و قلبم نمیدونم داشت پرواز میکرد داشت میمرد اصلا نمیفهمیدم چه خبر شده.چشم که باز کردم سرم روی سینه اش بود و پیراهنش خیس اشک شده بود.صدای تپش قلبش که میپیچید توی گوشم تازه میفهمیدم ارامش یعنی چی.
امدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
اشکها را از صورتم پاک کرد و با صورت مهربونش یک لبخند به قلبم هدیه داد.و من مردم.
مردم و دوباره زنده شدم.
بیدار شدم همه اش خواب بود .
ولی فقط یک قسمتش واقعی بود اشکهایی که ریختم و دستاش نبود که پاکشون کنه.
باز بالشت رو محکم تو بغل گرفتم و صدای گریه مو باهاش خفه کردم.
شعله
کاش تغییر کند عاقبتِ این قصه
چه بیرحم است انسانی
که عاشق می شود اما به معشوقش نمی گوید...(چهل قطره_ م. فریاد)
درود شاعربانو
دریای دلتون آرام