"زخمی رو که یه زن روی قلبت میذاره، فقط یه زن میتونه از روی قلبت برداره"
این تموم تجربه ی پدر از یک عمر عشق ورزیدن و زخم خوردن بود. تجربه ای که سخاوتمندانه در اختیار من گذاشت. همیشه با خودم فکر میکردم چرا خودش از این تجربه استفاده نکرد؟!... چرا هیچوقت واسه برداشتن زخم روی قلبش کاری نکرد؟!...
پله های دادگاه رو دو تا یکی طی میکنم و خودمو به خیابون میرسونم.
بدون اینکه متوجه باشم، اونقدر تند تند راه میرم که "بهار" پشت سرم جا می مونه. دل توی دلم نیست که برسم محضر و کارو یه سره کنم.
هنوز از خیابون رد نشدم که یه تاکسی میزنه روی ترمز. تا میام سوار شم "بهار" هم دوون دوون خودشو به تاکسی میرسونه و سوار میشه. یه لحظه چشمم به چشماش میوفته. چشمای "بهار" حسابی ابریه ولی از بارون خبری نیست. خودشو سفت گرفته که اشکاش نریزه.
یه اسکناس دو هزار تومنی به راننده میدم و میگم: دو نفر!
بلافاصله "بهار" از توی کیفش یه هزاری در میاره و میگه: آقا! یه نفر!
اولش جا میخورم، بعد خندم میگیره، آخرشم دلم براش میسوزه. هنوزم، حتی توی این لحظه های آخر داره برام ناز میکنه...
روبروی محضر پیاده میشم. بهارم دنبالم میدوه... حکم دادگاه رو روی میز محضردار میذارم...
از محضر که بیرون میایم، بهار با چشم گریون میره.
من می مونم و پاییز... و یه زخم روی قلبم، که دوست ندارم هیشکی از روی قلبم برش داره.
(م. فریاد)_ پاییز ۹۳
پی نوشت:
دوست داشته باش ولی دل نبند! همراهی کن ولی وابسته نشو! انتهای هر راهی تنهایی ست...(چهل قطره_ م. فریاد)
..............
من پیر شدم و تنها
چون
کسی نبود که براش بمیرم.
.............
خیلی خیلی خیلی خوب بود .........