در اتاق رو که باز کردم دو تا چشم به در دوخته شد روی تخت دراز کشیده بود و با نگاهش دنبالم میکرد که دارم بهش نزدیک میشم.کنارش نشستم. و دستاشو گرفتم هنوز گرم بود هرچند حرکت کردن براش سخت شده بود .
بدون رد و بدل کردن حتی یک کلمه خیره به لبهام چشم دوخته بود منتظر جمله ای جدید بود منتظر بود حرفی بزنم فکر کنم صدای خواهرم رو شنیده بود.
خواهرم وقتی حرف میزد بوی تعفن نفرت از دهانش بیرون میزد.
میگفت هنوز جوانی دختر این مرد دیگه مرد بشو نیست بفهم داری حیف میشی.احمق واست هستن که برات بمیرن.حالا که فلج شده طلاق بگیر .بزارش اسایشگاه از تو بهتر ازش نگه داری میکنن.تو هم برو پی زندگیت یه شوهر خوب پیدا کن یکی که بتونه تامینت کنه.هنوز داشت چرت و پرت میگفت دلم میخواست لیوان چای رو تو صورتش بریزم.دست و پامو جمع کردم.و به مبل تکیه زدم.
یاد روزهایی افتادم که شوهرم با دستای پرمحبتش واسه همین خواهر بی چشم و رو خرید میکرد.از انگشتر و گوشواره طلا بگیر تا لباس و شکلات و شیرینی.دلم میخواست داد بزنم کثافت بی چشم و رو بی صفت .
اشک از گوشه چشمم چکید ولی غرورمو حفظ کردم دستمو به زانو گرفتم و ایستادم.
گفتم پاشو برو بیرون.دهنش باز مونده بود.
گفت :چرا؟
از سوالش تعجب کردم .
صدامو بالاتر بردم گفتم ؟برو گم شو بیرون
اون روزی که جهیزیه تو شوهر من خرید نیشت تا بناگوش باز بود.شوهر من از همه مردای عالم بهتر بود.حالا بد شده.نهههه
اون مردی که رو تخت خوابیده عشق من.زندگی من.مرد من.همه ی هستی منه.تو گوش کثیفت فرو کن و به همه ی اون احمقایی که دندون تیز کردن بگو.من پای مردم وایستادم مثل کوه .برو و خبرشو واسشون ببر و بگو مرد من با همین دست وپای بی حسش شرف داره بهشون بگو .
بهش پشت کردم و صبر کردم تا دست و پاشو جمع کنه و بره در و محکم کوبید .تلنگری خوردم و همینجور ایستادم تا اروم بشم و خشمم و از صورتم پاک کنم.
به خودم که اومدم دیدم هنوز منتظره.
گفتم :جونم
گفت:تو هنوز جوونی
گفتم :خوب
با صدای لرزون گفت:جوونیتو پای من نزار
دستاشو محکم فشار دادم فکر کنم درد گرفت صورتش چروک شد.
من که از درد کشیدنش ترسیده بودم صورتشو نوازش کردم و گفتم من با تو زنده ام میخوای بمیرم؟
اشک تو چشمش جمع شد و سر خورد تو صورتش.اشکشو پاک کردم و بازم خیره بهش گفتم مگه میتونم بدونت بی وفا.تو که بی وفا نبودی عزیزم.
با انگشتاش بازی میکردم هنوز قانع نشده بود.گفتم یادته شبهایی که تب میکردم و تا صبح رو سرم دعا میکردی ؟
گفت :اره
گفتم اون شبها قسم خوردم همیشه همینقدر عاشقت باشم.نه واسه محبت اون شبها واسه اینکه فهمیدم فقط یک نفر میتونه مثلت باشه اونم خودتی.چطوری میتونم ازین گوهر بگذرم چطور میتونی منو انقدر احمق فرض کنی.
از دست من خلاصی نداری عزیزم.
دستمو زیر شونه اش گذاشتم و نشوندمش و بغلش کردم قلبش داشت تند تند میتپید .خوشحال بود و من از خوشحالیش خوشحال بودم.
گفتم چای یا قهوه؟
گفت :سیب برام سیب بیار
خیلی زیبابود
مولوی می گوید : عشق آمدنی ست نه آموختنی
ولی باید گفت عشق هم آمدنی ست هم آموختنی