سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 9 فروردين 1403
    19 رمضان 1445
    • ضربت خوردن حضرت علي عليه السلام، 40 هـ ق
    Thursday 28 Mar 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      پنجشنبه ۹ فروردين

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      بازی زندگی
      ارسال شده توسط

      بهمن بیدقی

      در تاریخ : شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۸ ۱۹:۰۱
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۵۶ | نظرات : ۰

      بازی زندگی
       
      همه افراد حاضر در بانک ترسیده بودند. سارق تنها، با تهدید اسلحه، از متصدی بانک پول طلب میکرد.  حرکاتش ناشیانه بود و با عکس العمل سریع یکی ازکارکنان بانک و رفتنش به زیر میز واعلام وضعیت به پلیس با موبایلش وحضورمأموربانک که بسرعت ازطبقه بالا خودرا به پایان رسانید،سرقت را نافرجام  گذاشت.
      تعقیب وگریز آغاز شد وماموربانک درحالیکه اسلحه کلت اش را رو به بالا گرفته بود، ایست گویان میدوید. مدتی گذشت ودرحالیکه مامور زل زده بود به سارق تا گمش نکند ، یک تیرهوایی شلیک کرد. اما هرگز متوجه نشد که پس از لحظه ای، کارگری از بالای ساختمان درحال ساخت بر روی زمین افتاد.
      بخت برگشته با شنیدن داد وقال، ازتخته زیرپایی که برروی آن قرارداشت خم  شد ببینند چه شده که گلوله به سر او اصابت کرد.
       
      مردی که در پایین ساختمان مشغول به کار بود با شنیدن صدای سقوط ، نگاه ناباورش به پیکر بی تحرک او افتاد و لحظه ای نگذشت که درمیانه آنهمه خون صورت، چهره برادررا شناخت که مرگ، نعش او را فریاد میکرد.
      در یک عکس العمل سریع، دیوانه وار، درحالیکه صورتش سرخ و وحشی شده بود و به نظر میرسید که از شدت عصبانیت، در حال منفجرشدن است درحالیکه توان فریاد زدن را نداشت، فقط به سوی ماموری که هنوز اسلحه اش رو به بالا بود و تعقیب کنان میدوید، دوید.
      جفت پایی ازجانب مرد، تعادل مامور را بهم زد و درحالیکه درمسیرحرکتش به صورت درازکش برشکم افتاد ، اسلحه اش از دستش جدا شد و در ادامه  همان مسیر، بر زمین غلتید و چند متر جلوتر، از حرکت بازایستاد.
      مرد بدون توجه به مامور، تنها خودش را به اسلحه رسانید،آنرا برداشت ودرحالیکه جنون آنی به او دست داده بوداسلحه ای که برای شلیک هوایی دیگرآماده شده بود را بسوی مامورگرفت وبدون حتی یک لحظه تردید و فکر، شلیک کرد.
       
      و حال مأمور درحال جان دادن بود که عده ای خود را به مرد رساندند و پس از یک حرکت بی درنگ ، اسلحه را از او گرفتند.
      وقتی که دیگر دیر شده بود. 
      .
      .
      .
      سارق که بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند فقط فرار میکرد تصورمینمود که صدای شلیک گلوله برای اوست، و بی مکث و تأمل، تنها از نظرهای شاهدین نزدیک ساختمان نیمه تمام، محو میشد.
      جلوتر از او ، تجمع عده‌ای که در وهله اول دلیل آن مبهم مینمود  ولی با نزدیک شدن به آن،معلوم شد که دعوایی گروهیست، ماجرا را بگونه ای دیگر تغییر داد .
      هیچکدام از آن افرادی که درآن دعوا حضور داشتند و مردمی که دراطراف آنها به دعوا زل زده بودند ، متوجه نشدند که آن اسلحه کمری که به آسمان پرتاب شد ودرمیانه آن جمع برزمین افتاد از کجا آمد .
      واورکتی که سارق درحین دویدن،از تنش بیرون آورد و در یک لحظه درمیان کوچه ای انداخت و آرام ، دربین آن ازدحام ، دستهایش را با خونسردی درجیب شلوارش جا داد را هیچکس ندید ومحوشدنش ازبین شاهدین نزاع را هیچکس متوجه هم نشد.
      تنها او بود که این جهنم را آغاز کرده بود.
       
      با برداشتن اسلحه توسط یک نفر از طرفین دعوا و نشانه گرفتن بسوی آنها، چشمها بود که انگار از حدقه بیرون می آمد و نفسها بود که بند می آمد و فرد اسلحه بدست بود که بهمراه چند رفیقش با گام برداشتن به عقب،ازجمع دورمیشدندوسریعاً با نشستن دراتومبیلی که بصورت نافرمی متوقف بود ازصحنه میگریختند و سوالی که یکباره افکار شاهدان درگیری را به خود مشغول کرد که حال، این عده شرور به اضافه یک اسلحه، چه آینده‌ای را خواهند ساخت؟
       
      وحال، جمعیتی که آرام آرام، متفرق میشد و سرهایی که با نشان تاسف، تکان میخورد.
      کل این ماجرا، در لحظات کوتاهی رخ داد بگونه‌ای که هیچکس گذرزمان را حس نکرد.
       
      اینک پلیس رسید. و تا موضوع را از شاهدین بانک  بپرسند و با راهنمایی نفر به نفر و گام به گام  مسیر - از محل بانک تا محل نزاع - به انتهای مسیر برسند مدتی نه چندان کم ، گذشت.
      در راه ، دو جسد غرقه به خون بود و یک دیوانه شده ای که هنوز تا عاقل شدنش مدتها  وقت لازم بود و عده متفرق شده‌ای که بعضاً کتک خورده ومجروح، و در فضایی درمیانه فحاشی نفرت انگیز، دورازهم، در آنطرف تر به آرامش طبیعی شهر پیوند میخوردند.
      .
      .
      .
      مامورین پلیس برادر کارگر کشته شده را دستبند زدند و در ماشین خود وارد کردند . آمبولانس نیز رسید ولی کار از کار گذشته بود.
      برادرمقتول که اینک بعنوان قاتل، درمیان دو مأمورپلیس درعقب ماشین نشسته بود درحالیکه پس ازمدتی که نتوانسته بود براحتی نفس بکشد وفقط نفسهای ناخواسته اش او را ازمردن رهانیده بود ، بغضش ترکید و کم کم به حال  عادی تر برگشت . وقتی فهمید چه اشتباهی کرده و چگونه زندگیش  درمسیری نامعلوم، دگرگون گشته دنیا برایش نفسگیرشد.
      نمی دانست چکارکند. درمیانه هق هق گریه، درحالیکه سرش بگونه ‌ای پایین بود که تا نزدیک  زانوانش میرسید، وسرش که میان دستهای اسیر دردستبند قرارداشت ، با لحنی دردآلود گفت : داداشم دو روزدیگه عروسیش بود . این را گفت و تا دم کلانتری درحالیکه بسختی نفس میکشید، گریه کرد.
      .
      .
      .
      سارق،ازاینکه خطرازسرش گذشته وبی آنکه بداند مسبب چه مصیبت هایی بوده،خوشحال بود.مخصوصاً  ازاینکه احساس میکرد هیچ ردپایی به جا نگذاشته و مغروراز اینکه حس میکرد چقدر زرنگ است که از دست مامور گریخته ، بی خبر ازاینکه به خاطریک جرم، باعث کشته شدن دو نفر شده، به افکارگناه آلود دیگری افتاد. او خدا را فراموش کرده بود.
       
      عده‌ای ازافرادفعال درساختمان درحال ساخت، دست ازکارکشیده ومنگ درافکارمشوش،ازبالای ساختمان به بیرون زل زده بودند وبا دهانهای باز،انگارخشکشان زده بود.وتعدادی ازآنها هم برای کمک به دوستی که خیلی زود فهمیده بودند که مرده است رفته بودند وتعدادی هم درمحلی که برادراو مرتکب جنایت شده بود جمع شده بودند که همگی، توسط افراد پلیس ونیروی امدادی کماکان ازمحل وقوع حادثه دور میشدند.
      در میان آنها  یک کارگر بود که مبهوت ، حال و هوایی خاص داشت. میانه حالتی از ناراحتی و شادی ، سرگردان بود.
      چهره اش رازی از دلش را بگونه ای کم محسوس لو میداد که بسیارغریب مینمود. چیزی نگذشت که در دنیای افکارش غرق شد و مغزش، ناتوان ازحل و فصل آنچه روی داده بود، با ایجاد ضعفی دربدنش، او را وادار به نشستن کرد . سرش را که تا نزدیک  زانوانش آمده  بود در بین دستانش قرار داد و با حالتی به سان برزخی ازغم وشادی، گریست. حالتی که میان گریستن و نیشخندی نامعلوم بود، ناشی ازعقده ای درونی، که سخنها داشت.
      بی آنکه چیزی بگوید، فقط گذرلحظه های سنگین را حس میکرد. و درغم و شادی مبهمی غوطه ور بود.  تمامی  آن صحنه هایی  که  برایش اهمیت  داشت ، در لحظه هایی  دوست داشتنی ،  که  بر لحظه های ناراحت کننده سبقت میگرفتند افکارش را اشباع کرد.
      چهره لیلا ، دختری که بسیار دوستش میداشت ، دختری  که قرار بود دو روز دیگر با دوستش که  اینک فوت شده  ازدواج  کند . کل  لنز دوربین مغزش  را  به  خود معطوف  نمود . درحالیکه  نمیدانست  چه عکس العملی داشته باشد .
      نه میتوانست بخندد چون دوست صمیمیش را از دست داده بود
      نه میتوانست گریه کند، چون عاشق لیلا بود
      ترجیح میداد سکوت کند، چون نمیدانست که چه بگوید.
      پس تصمیم گرفت در آن لحظات بی تفاوت بماند .
      تنها صحنه‌ای که او را مست و مدهوش ازخود میکرد احساسی خاص وغریب ازحالتی بود که با برداشته شدن مانعی از سر راه ، به آدم دست میدهد.
      واین اصلاً احساس خوبی نبودکه اوتجربه اش میکرد، چون یاد لیلا لبخند مبهمی رابرقلبش مینشاند ولبانی که هنوزمردد بودند که بخندند یا بغض کرده  بگریند ، و این ناشی از طینت رذل و موذی نهفته دراعماق وجود آدمیست که گاه ممکنست رخ نماید.
       
      حامد و منصورازکودکی با هم دوست بودند. دوستان خوب و صمیمی . منصور اینک دوستش را ازدست داده  بود ولی در اعماق وجودش حس میکرد آنچنان که باید ، ناراحت نیست . این حس عجیب ، آلوده به توانایی وحشیانه آدمیست.آدمی که میانه خوی انسانیت و حیوانیت دائماً در دست و پا زدن است و درمیانه دو بینهایت اعلی علیین و اسفل السافلین - در ورطه ای سخت - روزگار را میگذرانَد.
       
      لیلا همبازی ایام کودکیشان بود.هردو او را دوست داشتند. ولی حس غریبی باعث شده بود که لیلا ، حامد را بیشتر دوست داشته باشد و نسبت به منصور بی تفاوت باشد. حرکات لطیف و مرام خاص لیلا هرروز بیشتر از روزپیش منصور را به سویش جلب میکرد و با گذشت زمان، این حس دوست داشتن ، بیشتر و بیشترمیشد ولی کلاً درنگاه لیلا ، حامد بیشتر جلب توجه میکرد.
      با سپری شدن دوران کودکی، شرم زیبای ناشی از نوع تفکرمذهبی محله، آنها را با خاطره ای شیرین از دوران کودکی ، جدا نموده وبه ادامه مسیرزندگی ترغیب کرد. تا اینکه دو دوست، قرار گذاشتند که با هم به سربازی بروند. وهمچنان دوستانی خوب برای هم باقی ماندند.
      بعد از دوران سربازی با هم بعنوان کارگر ساختمانی مشغول به کار شدند.
      با احساس نیاز به تشکیل زندگی،هیچکدام از آنها بجزخاطره ی لیلا، خاطره ای از جنس مخالف نداشتند، لذا  هردو درافکارشان به او رسیدند بی آنکه احساسشان را با هم درمیان بگذارند.
      روزی که حامد با خانواده اش به خواستگاری لیلا رفت، بدلیل وضعیت ضعیف مالی اش با مخالفت شدید خانواده دختر روبرو شد.
      وقتی مسئله را با منصور درمیان گذاشت ، با آنکه شنیدن خواستگاری لیلا اززبان دوستش - که مدتها بود در فکرش با او روز وشب گذرانده بود – تلخ بود ، وقتی که موضوع را شنید بی آنکه راز دلش را برای دوستش بگوید به اوامید داد که وقتی پرتلاش ومُصردر مقابل خانواده لیلا قرارگیرد به خواسته اش خواهد رسید و صبر را که ثروت آدمی درین بیغوله دنیاست و راهکار انسانست را به او توصیه کرد و حامد را مصمم  براجرای خواسته اش نمود.
       
      مسئله ی سخت رقابت،درلحظه اول با حس ازخودگذشتگی آغازشد ولی مدتی نگذشت که با تغییرعقیده اش و به قول خودش با اشتباهی که مرتکب شده  بود و موتورروشن شده  حامدی که دیگر فکر و ذکرش لیلا گشته بود، اوضاعی را پیش آورد که بدون بازتاب جسمی، بازتاب روحی وروانی وحشتناکی را باعث شد.
      گردابی مهیب، دراقیانوس طوفانی روح منصور.
      و حامدی که دیگر هیچ مانعی جلودارش نبود.
       
      ماجرای خواستگاری، بارها ادامه یافت. به اصطلاح، پاشنه درخانه عروس را درآورد. تا اینکه خانواده لیلا اجازه ازدواج با او را مشروط به بدست آوردن شرایط حداقل، جهت شروع زندگی عنوان کردند.
       
      البته میان پرانتز بگویم که لیلا بدلیل حس خوبی که نسبت به حامد داشت، ازروحیه و رفتار حامد خوشش می آمد و از تلاش او برای به دست آوردنش ، خوشحال بود . و با اینکه در این  باره حرفی  نمیزد  ولی لبخندهای پرمعنایش عامل مهمی برای حرکت و اصرارحامد بر سر این موضوع بود.
       
      ازآن به بعد، اگرچه منصوردرعذاب عمل خودکرده، غوطه وربود ولی هیچگاه نتوانست مسئله را با حامد درمیان بگذارد ودوستی را که اینک در نظرش دشمن مینمود ازآنچه در روحش میگذشت آگاه کند وبعضاً با اخمهاوبی محلی هایی که دلیلش ازسوی حامد نامشخص ونامفهوم بود روزها میگذشت تا اینکه خانواده دختر با پیگیری ازچگونگی کاراو و تواناییهایش وبدست آوردن تخصص درقسمتهایی ازاجرای ساختمان و اینکه خانه کوچکی جهت آغاز زندگی اجاره کرده بود، به این ازدواج رضا دادند.
      .
      .
      .
      مدتی بعد از حادثه، زمانی که منصوراندکی از دریای خاطرات رها شد، برخاست و به کنار پنجره ناتمام رفت وبه محل سقوط حامد خیره شد، هنوزخون باقی بود.  آن خون که تا چندی پیش با دویدنش دررگهای حامد باعث زندگی وحرکت وامید حامد میشد، دیگر با فرار بیدرنگش ازشریانهای اوبه تمامی آرزوهایش خاتمه داده بود و منصور به چشم خود میدید که این دنیا چقدر بی وفاست و آنچه که باید لحظه لحظه عمر را با آن گذراند آنست که فنا ندارد. و آنکه فنا ندارد جز خدا چه چیز میتواند باشد؟
      .
      .
      .
      درخانه مأموربانک ، مادری علیل انتظار فرزندش را میکشید. مادری که در این دنیا هیچکس را نداشت جز پسرش . چند ماه بود که پسرش قول داده بود که  به مشهد بروند  و ساعتهای انتظار ، یکی یکی  کم میشدند. پسرش گفته بود که فردا حتما به مشهد میروند. مادرش گفته بود: هزار بار نگفتم انشالله گفتن  را هیچوقت از یاد نبر. گفته بود: باور کن فردا حتما میبرمت مشهد.
      مادرهنوز نمی دانست پسرش دیگر هیچوقت به خانه برنمیگردد . او دیگر نه تنها ماموریت در بانک که مأموریتش در دنیا هم  تمام  شده  بود . وقتی زنگ تلفن به صدا در آمد ، دلش هُرّی  ریخت ، حس ششم - حس لطیف مادرانه - و یک الهام درونی ، او را منقلب  کرد . بسختی و کشان کشان خودش را به تلفن رسانید. تا خواست گوشی را بردارد صدای زنگ قطع شد . دلشوره عجیبی ریخته شده بود درون دلش . نمیدانست چرا درون دلش چون سرکه میجوشد؟ گفت : نمیدانم چرا اینقدر احساس بدی دارم و کلافه ام ؟
      صدای زنگ  تلفن دوباره درآن سکوت کسالت بار، لرزه براندام نحیف پیرزن انداخت . با تردید، گوشی تلفن را برداشت. فقط گفت : بله... من مادرش هستم و دیگر هیچ نگفت... تلفن از بانک بود . و با اینکه آنکه پشت خط بود بطور واضح چیزی نگفت ولی مادرازلحن غمباراوهمه چیزرا فهمید. مادرست دیگر .
      در یک آن، تمام بدنش بی حس شد و گوشی از دستش افتاد و بعد از گوشی ، خودش نیز بیهوش نقش بر زمین شد.
      .
      .
      .
      توی زندان، برادرحامد درحالیکه رعشه برتنش مستولی شده بود به آنچه کرده بود فکر میکرد. یادش آمد آنوقت که محکم وقوی با اراده ای هرچه تمام تربه دنبال مامور بانک میدوید اصلاً فکر نکرده بود که چه می کند. شاید یادش رفته بود که فکر کند. 
      همه پشیمانی ها از آنجا آغاز میشود که آدم اول میخواهد عمل کند و بعد فکر نماید و شاید هیچ وقت لازم هم نداند که تفکرهم لازمست.
      همبندیهایش وقتی دیدند مثل بید می لرزد، دستش را گرفتند و کمکش کردند تا روی تخت بخوابد و رویش چند پتو انداختند ولی چه اثری داشت؟ روحش میلرزید وچاره لرزش روح تنها گرمای بخشش وعفو است ولاغیر.
      و وجدان، که روح خطاکار را انگاردراتاق تن به اینسو و آنسو میزند و با برخورد به دیوارها، لرزش تن ایجاد میشود و زلزله وار امان بدکرده را میبُرَد 
      نمیتوانست تحمل کند . برای کسب یک لحظه آرامش ، یاد جسد برادرش افتاد و خود را با شخصیت منتقم خون برادر،خواست آرام کند، ولی نشد.هرترفند، یک لحظه بیشتر اثر نداشت.همچون مُسَکّنی که درمقابل دردی بسیار، تنها چند دقیقه اثر میکند و مرفین وار لحظات آرامتری را فراهم میکند و بازآغازدرد و باز
      عذاب.
      آرزوی مرگ میکرد. ولی مگر مرگ الکی ست. تا وقتی زمان مرگ انسان نرسیده حتی اگر او را بکشند هم نمی میرد. اما از کودکی آموخته بود که کسیکه خودکشی میکند همیشه درعذاب جاوید خواهد ماند پس  آرزوکرد کاش اقوام مقتول برسرش میریختند و انتقام خون ریخته شده را میگرفتند، آرزویی که با دانستن اینکه مقتول تنها یک مادر پیر و ناتوان دارد بر باد رفت و برعذاب وجدانش افزود.
      و آرزوی مرگی که با فکر ترس ازمرگ بعد از جنایت ، رنگ باخت.
      درهرصورت روحی شده بود که داشت بال بال میزد. 
       
      وقتی که به بهداری منتقلش کردند پس از تزریق یک مسکن قوی، لرزش بدنش آرام گرفت.
      تازه بعد از مدتها مغزش مهلت یافت تا در آرامشی مصنوعی ، فکری کند و خاطرات گذشته را مروری  نماید . یاد پدر و مادرش  افتاد که بارها و بارها به او گفته  بودند پسرجان ، آخر تو به کی رفته ای ؟ ما هیچکدام نه اهل عصبانیت هستیم و نه اهل فحش و ناسزا . برادرت هم که خوش مشرَب است و اهل بگو بخند، تو چرا بیمورد از کوره درمیروی؟
      حتی راهکار انهم گفته بودند : یاد خدا و یادآوری اینکه خدا الان درحال نگاه به توست، فرستادن صلوات و خوردن آب خنک. حتی در صورت جدی بودن موضوع، تنها راه، خدا را شاهد رفتار خود دانستن .
       
      مُسکن تا حدی اثر کرده بود. دراین چند مدت ، انگارسالها براو گذشته بود . می خواست بخوابد و اصلاً به هیچ چیز فکر نکند. ازخودش بیش ازهرچیزی در عالم، بدش می آمد.ازخودش بدجوری شرمگین بود.
      .
      .
      .
      لیلا همچنان به عکس خودش درکنارحامد می نگریست و آرام آرام اشک می‌ریخت.
      دنیایی که با امید هایشان و درطول چند سال، با آرزوهایشان ساخته شده بود، در یک لحظه نابود شده بود ویک عمرکوتاه که بخش اعظم آن به آرزوگذشت انگاربا یک فوت که به فُوت انجامید، ویران شد. اکنون خوشبختی نگاههایی عاشق،جای خود را به انتظارنافرجامی داده بودکه دراین راه مسافرازسفربرگشته ای نداشت. مسافری داشت  زیر خروارها  خاک، جا خوش کرده و بی بازگشت . دخترک  افسرده و خاموش فقط  در دل، گاه به فریاد و گاه به آرامی میگفت : حامد
      .
      .
      .
      سارق با ناراحتی،درصورتی که تنها غمش، ازدست دادن اسلحه اش بود وپولی که چندی پیش بابت خرید آن پرداخته بود ، به زمین و زمان فحش میداد . به  فکرافتاد جهت خرید مجدد اسلحه قاچاق سفری داشته باشد . برخاست تا با برداشتن شناسنامه که احیاناً جهت ماندن درمسافرخانه نیازش میشد، راهی سفرشود. متوجه شد شناسنامه اش نیست. همه جا را گشت . کل خانه را زیر و رو کرد و عصبانی و  پرخاشگرانه برزمین ولوشد وبا فکری داغون وخسته، ناگهان به ذهنش آمدکه شناسنامه را در اورکت اش گذاشته بود. به سرعت برق جستی زد و بی آنکه  بداند چه میکند فقط  بسوی آن حوالی که اورکت اش را انداخته بود رفت.
      شب بود.کوچه هایی تاریک و تودرتو. محله‌ای که پرازکوچه بود و اوکه ناآرام و وحشت زده، دیوانه وار میگشت و می‌گشت...
      دریکی از کوچه‌ها صدایی او را به خود آورد : دنبال چیزی میگردی؟
      گفت: آره یه چیز گم کردم .
      در میان روشنایی اندک کوچه دستی را دید که اورکتش را نشانش میداد. صدای غریبه ادامه داد : این را گم کردی؟
      گفت : آره آره خودشه.
      چهره و اندام صاحب صدا با جلوترآمدنش واضح شد. مردی در لباس یک مامورکلانتری.
      سارق، بی آنکه اورکت اش را بگیرد پا گذاشت به فرارومأمورنیز به دنبالش. مأمورتند وفرز، خیلی زود توانست با یک عکس العمل سریع، تعادل سارق را برهم زده او را پخش زمین نماید.
       
      و چند دقیقه بعد، هر دو درکلانتری محل بودند. 
      سارق زیرلب گفت: بخشکی شانس. بی توجه به اینکه درهرحال، پایان جرم وتبهکاری، بازخواست است. دیر و زود داره سوخت و سوز نداره. واقعا جالبه، همانوقت که تبهکاری مشغول جرمیست، همه اطرافش را براندازمیکند تا ازنگاهها دورباشد درحالیکه خدای بزرگ درحال نگریستن اوست.
      و خنده‌ دارتر اینکه وقتی مؤفق به فرار میشود و مغرور ازگریزش ، پیش خودش فکر میکند که ازصحنه جرم به سلامت گریخته ، درواقع آغاز اسارت اوست.ازاسارت وجدان تا اسارت نفرین مالباخته تا اسارت زندان وتا اسارت جهنمی که خود برای خویشتن در دنیای دیگر ساخته است.
      .
      .
      .
      دادگاه برادر حامد که تشکیل شد، مادر مأمورکشته شده بانک حاضربه شرکت درجلسه دادگاه نشد . زیرا پسرش  بدست  کسی کشته  شده بود که برادر کسی  بود که  پسرش او را  کشته  بود . گویی  اولیای دم
      دو ازدست رفته ، روی دیدارهم را نداشتند. هردو طرف مصیبت زده بودند و خجل ازهم .
      حکایت غریبی بود.
      انگار غم عالم بر وجود نحیف پیرزن سنگینی میکرد. آرزوی مرگ کرد .
      وقتی به پیرزن خبردادند برادرمقتول دیوانه شده . گفت : اگر آدم بدی بود که دیوانه نمیشد .
       
      وجدانست که آدم را به جنون میکشد وگرنه بی وجدانها  درسراسرعالم به زندگی عادی وعیش و نوششان مشغولند ، اگرچه مال ضعیفان را بالا کشیده و خونشان را در شیشه کرده باشند.
       
      پیرزن ادامه داد: اما ازاون سارق نمیگذرم. و خواهش کرد درصورت تشکیل دادگاه سارق، او نیزحاضر باشد.
       
      دادگاه سارق که تشکیل شد، پیرزن با ناله واشکی که گونه هایش را اخیس کرده بود با گریه ای بی امان، خطاب به سارق گفت : بد کردی . خیلی بد کردی. تو زندگی منو گرفتی . تو با گرفتن پسرم همه کس من  را گرفتی . من دیگه تو دنیا تنهای تنها شدم. خدایا یاریم کن. وصدای گریه آرام و مستمری که قطع نمیشد، سراسر دادگاه را فراگرفت . آه مظلومی که چشمان تمامی حاضرین دادگاه را پرازاشک نمود.
       
      سارق، سرش را به زیرانداخت . انگار تازه داشت به خود می آمد و تازه داشت می ‌فهمید چه اشتباهی را مرتکب شده. دلش برای پیرزن بدجوری سوخت . آغاز یک جهنم .
      وقتی صدای پیرزن درون هزارتوی گوشش، آواره وار، با انعکاس صدایی دیوانه کننده میگفت: هیچوقت نمیتونم ببخشمت، خدا سزاتو بده . واگذارت کردم به خدا .
      با شنیدن این حرفها برای سارق حرفهای پدرش تداعی شد.آنوقت که پدرش اورا که کودکی بازیگوش بود با لحنی آرام وخاطره انگیز مورد خطاب قرارمیداد که : پسرم کاربد نکن . خدا همه جا هست. اگه کار بد بکنی، خدا می‌بینه وناراحت میشه ها. خانم همسایه میگفت امروز شیشه خونشون شکستی، نفرینت میکرد و میگفت : واگذارش میکنم  به خدا که امانمو بریده . از شیطونی زیادت  ذلّه شده بود . پول شیشه ای که شکسته بودی دادم. یه نصیحتی بهت میکنم به نفعته که فراموش نکنی : بترس ازاین جمله واگذارت میکنم به خدا. نفرین بزرگیست . خیلی بزرگ. 
      ولی سارق، همه آن نصایح را از بی اعتقادی به فراموشی سپرده بود ولی حالا یکباره به خود آمد.
      انگارروح سارق دردادگاه نبود.جمله واگذارت میکنم به خدا، اورا به سالهای زیبای زندگی با پدربرده بود ومحودرخاطرات. بعد ازاین خاطره ، دیگردردادگاه، سارق سخنی نگفت وسرافکنده فقط موجهای متلاطم سخنها بود که درراهروهای پیچ درپیچ گوشش با انعکاس کلافه کننده ای گیجش میکرد.بازخواست ازگناه دردادگاه عدل و به خون تپیدن جوانی که  درست است گناه  کشته شدنش به  گردن سارق نبود ولی بطور غیرمستقیم ثمره عمل اشتباه بود .
      و دردنیای مغز او همه این اتفاقات دادگاه با آنهمه خاطرات کودکی در کنار پدری آرام و فهمیده و مادری عصبی که توان ماندن در کنار آن مرد را نداشت  و ناسازگاری  و دوستی ای گناه آلود با مردی غریبه و آبرویی که در خطر بود و پس از تلاش بی‌ثمر، ظالمانه ریخته شد و طلاقی خانمانسوز و ظلم زنی که نام مادری را یدک میکشید و پدری که  نتوانست اینهمه بی مهری  دنیا را  تحمل کند و مُرد و کودکی که در فضای زندگی گناه آلودی رشد کرد و دیگرجز نکبت ندید و این هم، آخروعاقبتش . پسرخوش ظاهری که دیگر نام سارق را یدک میکشید.
       
      وقتی دادگاه تمام شد و سارق  با دستبند بسوی درب هدایت شد وقتی ازمقابل پیرزن گذشت  پیرزن خطاب به او گفت: قبول کن که بد کردی .
      سارق درحالیکه سرش خاضعانه  به زیر بود و زمین را می نگریست ، جواب داد : قبول دارم ، بد کردم خیلی هم بد کردم منو ببخش مادر. و با فشار آرام دست مأموربسوی درب خروجی دادگاه هدایت شد.
      و در آن دادگاه ، تنها سکوتی جاری شد و آینده ای مبهم.
      .
      .
      .
      سه ماه گذشت. یک روز که لیلا بسوی خانه برمیگشت منصور خود را به او رسانید و سلام کرد. لیلا در موقعیتی غریب قرارگرفت. درحالیکه مغزش درهجوم سوالات زیادی گرفتارشده بود، درمحاصره افکار، جواب داد سلام . شمائید ؟ و به راهش ادامه داد.
      دوست حامد خیلی زود خودش را دوباره به اورسانید وگفت: توی ختم حامد، خدمتتون تسلیت عرض کردم  ولی از شدت ناراحتی انگار متوجه نشدید، چون جوابم را ندادید.
      لیلا گفت : ممنون . خدا رحمتش کنه. یک باره افکار لیلا پرشد از خاطرات کودکی . لیلا، حامد، منصور
       
      اینک کوچه است وآن دو که ازهم دور میشدند... لیلا که بسوی منزل میرفت بی آنکه به پشت سرش نظر افکند و منصوردرحالیکه همانجا میخکوب شده بود و با نگاهش لیلا را تا درخانه شان بدرقه میکرد.
       
      چند روز بعد از این اتفاق، منصور مادرش را راضی کرد که  به خواستگاری لیلا بروند و عجیب اینکه چه راحت آنها  پذیرفتند وتنها شرطشان انتظاربرای طی شدن زمان و موکول شدن آن به بعد ازسال حامد بود.
      دوست حامد تمامی اتفاقات را درذهنش مرورکرد، سختیهایی که حامد برای کسب رضایت ازخانواده لیلا متحمل شده بود سعی وتلاشی خستگی ناپذیرو بارها پیگیری، در حالی که همیشه دردل لیلا جایگاه رفیعی داشت و حالا ، آسانی پذیرش منصور ازسوی خانواده لیلا، درحالیکه همیشه در دل لیلا جایگاهی نداشت.
      بازی دیگری از زندگی .
       
      و مغزهای  بسیاری  در هپروت  تعجب انگیز  واقعیتها .  سماجتهایی  که  چه  آسان  رنگ  می بازد  و بی تفاوتی هایی که چه آسان جان میگیرد و به بار می ‌نشیند .
      و دلهای جوان وپرشوری که راحت میمیرند وجانهای مرده ای که چه طولانی میزیند تاغم عالم را هرچه بیشتر تجربه کنند .
      و افکاری که درمیماند از این حکایتهای دنیای فانی ما .
      راستی ، اسلحه به سرقت رفته شده  سارق در میان آن دعوا ، چند ماه  بعد با کشته شدن جوان بی گناهی  خبرسازشد.                                                                                       بهمن بیدقی 

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۹۴۴۰ در تاریخ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۸ ۱۹:۰۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0