چهارشنبه ۲۸ آذر
باور\قسمت اول\
ارسال شده توسط بنجامین بتا در تاریخ : پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۸ ۱۲:۱۶
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۷۴ | نظرات : ۱
|
|
با سلام دوستان،داستانی که براتون میزارم باور نام داره که خودم اون را نوشتم،این داستان هر چند روز یکبار به روز میشه و من بهتون پیشنهاد میکنم حتما اون را بخونید،این فقط یک داستان نیست.
باور"قسمت اول"
برام باورش سخت بود،اون روز مثل همیشه از خواب بیدار شدم،طبق معمول صورتم شستم و بعد صبحانه چای و بیسکویت خورد،لباسام را پوشید و از خونه بیرون امدم،اما اون روز هوا یه جور دیگه بود،یه مه عمیق توی خیابون جاری بود، جوری که حتی روبروی خودم را هم نمیتونستم ببینم،صدای پای یک نفر را میشنیدم که داشت نزدیک و نزدیکتر میشد و بلاخره تصویر اون را از درون مه تونستم ببینم مردی با لباسهای عجیب به سمتم امد،یه کلاه قدیمی داشت با یک پالتوی بلند و یه سیبیل نازک،شبیه ادمهای قدیمی بود،رو بهم کرد و گفت ساعت چنده؟!گفتم هفت و ربع!گفت:خوبه دنبالم بیا...با تعجب گفتم شما کی هستید؟!یه مکثی کرد و اب دهانش را قورت داد و گفت بیا،البته اگه دوست داری باور کنی،با تعجب بهش گفتم چی را باید باور کنم؟!گفت حقیقت را،من چیزی از حرفاش نفهمیده بودم ولی کنجکاو شدم و به دنبالش رفتم همین که شروع به قدم برداشتن کردم دیدم که محیط اطرافم با چیزی که همیشه بود فرق داشت انگار یک صحرای بی اب و علف بود،رسیدیم به یک دره،مرد ایستاد و به سمت من برگشت و گفت اون پایین را ببین،جلوتر رفتم یه دره عمیق بود جورای که ته اش مشخص نبود،مرد گفت اونجا حقیقته و تو باید بپری،بعدش خودش دستاش باز کرد،رفت جلو و پرید پایین،من ترسیده بودم،سریع برگشتم به عقب تا به خونه برسم ولی هرچی میومدم اثری از خونه نبود،هر جا را نگاه میکردم و یا به هر سمتی که میرفتم، همه جا یک دشت بی اب و علف بود،شروع کردم به دویدن ، حس یاس و نامیدی وجودم را گرفته بود ، خسته و نا امید روی زمین نشستم و نفس نفس میزدیم ، یاد گوشیم افتادم سریع با دست پاچگی از جیبم درش اوردم و شروع کردم به شماره گرفتن اما گوشی هیچ انتنی نداشت.
پایان قسمت اول
نویسنده بنیامین بتا
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۹۳۵۶ در تاریخ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۸ ۱۲:۱۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.