شنبه ۸ مهر
کوچک ماندهام
ارسال شده توسط علی حیدری در تاریخ : جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۸ ۱۱:۵۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۷۵ | نظرات : ۲
|
|
وقتی که خیلی کوچک تر از این حرفا بودم یعنی هفت هشت سالم بود، با بزرگتر ها به بیرون و بازار که میرفتم و یهو چشمم به چیزی می خورد و اونو دوست داشتم سریع برمیگشتم و به بزرگتر ها میگفتم و اگه اونا جواب رد میدادن همینطور اصرار میکردم تا جایی که به این باور میرسیدم که او وسیله رو نمیخرن و اونجا بود که تصمیم میگرفتم خواسته هامو کوچک تر کنم و التماسمو بیشتر تا جایی که راضی بشن و اون چیزو بگیرن ولی بعد از این همه فشار منت و التماس بعد از چند وقت دیگه اون چیز دیگه بهم کیف نمیداد چون من یه چیز دیگه رو میخواستم و از سر اینکه دستم خالی نباشه اونو انتخاب کرده بودم...
سال ها گذشت و وقتی بزرگ شدم هنوز هم کوچک مانده ام و داستان تغییر نکرده است
این دفعه اون چیز جون داشت،دل داشت و منو درک میکرد ولی خوب این بار هم اصرار های من تاثیری نداشت تا جایی که قانع شدم بهای
اون چیز بیشتر از خواسته ی منه و هر روزی که میگذرد خواست ام رو کوچک تر میکنم مثلا امروز آرزو میکردم یکی رو که حتی لباسش شبیه اون باشه ببینم
یادمه دیروز چیز بزرگتری رو آرزو کرده بودم
حتی یادم میاد یک ماه پیش آرزو کرده بودم دستاشو بگیرم
و فقط ترسم اینهاگه روزی برسه که فقط آرزو کنم چهرشو یادم بیاد اون هنوز هم نرسیده باشه...
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :

|

|

|

|

|
این پست با شماره ۹۳۰۹ در تاریخ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۸ ۱۱:۵۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.