سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 10 فروردين 1403
  • همه پرسي تغيير نظام شاهنشاهي به نظام جمهوري اسلامي ايران، 1358 هـ‌.ش
20 رمضان 1445
  • شب قدر
Friday 29 Mar 2024
    به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

    جمعه ۱۰ فروردين

    پست های وبلاگ

    شعرناب
    در آغوش تاریکی قسمت ۲
    ارسال شده توسط

    نیلوفر (دختر پاییز)

    در تاریخ : سه شنبه ۱۳ فروردين ۱۳۹۸ ۰۴:۴۵
    موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۷۵ | نظرات : ۱۰

    تاریکی مرا در آغوش گرفته بود. حتی می توانستم دستانش رو روی کمرم احساس کنم.دستانی که از تارو پودسرما بود.سردم شده بود و نمی توانستم تکان بخورم. چشمانم بسته بود و من هر چه تلاش میکردم بازشان کنم نمیشد .در فکر سرما و تاریکی بودم که نور مانند طوفان بر من هجوم آورد و تاریکی را فراری داد.
     
      صدای جیر جیر باز شدن لولا را شنیدم و بعد دست مردی چشم بند را از روی  صورتم گشود و طناب هایی که با انها بدنم را بسته و مهر کرد بودند را پاره کرد.(دخترم بیدار شو ).مهتاب در آمده و تو یک روز و نیم است که خوابی.  من بدون فوت وقت بلند شدم و نشستم و نور بیشتر چشمانم را آزار می داد. با دستانم چشمانم را مالیدم و حس بهتری به من دست داد. می توانستم خودم را ببینم که نور ماه بر من می تابید و پوستم روشن تر از همیشه شده بود و موهای مواج و مشکی ام روی دستان و پیراهن سفید و بلدی که تنم بود ریخته شده بودند. و تابوت را دیدم که با جواهری گران قیمت تزیین شده بود و رویش با خطی زیبا وکنده کاری شده  این کلمه را نوشته بود:noblesse  ...  هاج و واج به درو دیوار نگاه می کردم که چشمم به  سه پسر افتاد که انگار چند سالی از من بزرگ تر بودند. یکی از آنها چشم ها و موهایی خاکستری داشت و یکی دیگرشان چشم هایی قرمز با موهایی مشکی و دیگری موهایی قرمز و چشمانی سبز  داشت که هرسه با نگاهی بی تفاوت به من می نگریستند . وقتی آنهارا دیدم  ترس تمام بدنم را گرفت و ضربان قلبم  به اوج خود رسید .به سختی می توانستم نفس بکشم و دستانم می لرزید... آنها چه موجوداتی بودند که در دنیا مثالشان را نبود .آنها برای شکنجه  من آنجا بودند.؟آیا فرشتگان شکنجه بودند؟ و من انسانی ک باید شکنجه می شد؟ یعنی من در جهنم بودم؟ جهنم اینگونه بود؟؟هزار سوال دیگر هم با دیدن آنها در ذهنم پدید آمدند و باز هما ن صدای مردانه: (دخترم نترس آنها خادمان تو  اند از آنها ترسی نداشته باش .چون آنها برای حفاظت از تو در این اتاق هستند.)
     
     
     
    یعنی چه؟؟؟؟ من که درک نمی کنم من هیچوقت خادم نداشته ام. اینجا کجاست؟ من که هستم؟ اینجا چه می کنم و آنها چه موجوداتی بودند؟ سردر گم شده بودم و سرم گیج می رفت . آخر چرا  سه خادم فقط برای من؟ من که تمام شانزده سال زندگی ام را در خانواده ای متوسط زندگی کرده ام و فقط در داستان ها   خوانده ام یا شنیده ام که  فقط خوانواده های  اشراف زاده   خادم  دارند .ای وای نه ...نه...یاد دیروز افتادم  پدرو مادرم می خواستند مرا دفن کنند . ولی من زنده ام قلبم میزند و میتوانم لمس کنم و دنیا را احساس کنم.(یعنی من هنوز در دنیایی بودم که پدرو مادرم  در آن تنفس می کردند؟؟؟) این جمله را با صدای بلند فکر کردم و راهب معبد که هنوز کنارم  بود گفت ( دخترم تو اینجا در امانی هیچکس تو را نمی رنجاند و قرار نیست دیگر آن زن و مرد تو را بشناسند.)
     
    خدایا.چقدر در این شانزده سال سختی کشیدم و واقعادیروز فکر می کردم که امروز در خواب همیشگی ام. ولی امروز هم بیدارم ...زنده ام و نفس می کشم.چقدر حرف ها که مردم به من زدند. چقدر رفتار ها که مرا رنجاند حتی پدرو مادرم دیروز در مراسم دفن من حضور نداشتند. چقدر از زندگی کردن خسته بودم. و واقعا چاره ای جز مردن نداشتم.ناگهان هوا بر من هجوم آورم و راه تنفسم تنگ شد .به مقداری هوا نیاز داشتم و باید بیرون می رفتم .کمی تنفس تازه و کمی دویدن .دلم میخواست تا جایی که پاهایم نا دارد بدوم از از اینجا دور شوم....
     
     
     
    از همه بدم می آمد .مخصوصا از پدرو مادرم  . پدرو مدری که دختر شانزده سالشان را به حرف های مردم بفروشند که پدرو مادر نیستند .کسانی که از ته دل به آنها ایمان داشتم .کسانی که واقعا دوستشان داشتم.از جایم بلند شدم و به سمت در دویدم  که راهب معبد صدایم کرد( کمی صبر کن توضیح می دهم . صبر کن) از معبد خارج شدم و پا به بیابان و گندم زار بی پایان گذاشتم تا میتوانستم می دویدم  . انرژی  بسیار زیادی در من نهفته شده بود که باید تخلیه می شد باید فریادش می زدم.  اول با صدایی در دلم گفتم.(ازت متنفرم مااماان....ازت متنفرررم بابا.) اشک هایم سرازیر شد و زمزمه کردم(.. ازتون متننفرم.) و بعد همینطور صدایم بالا رفت.....ازت متنفرم دنیا....ازت متنفرم....ازت متنفرم .. از همتون متنفــــــــــــــــــــــــــــــــرم....جیغ می زدم و گلویم سوز میزد. با فریاد آخر انرژی ام تمام شد و سرم گیج رفت . کمی دیگر دویدم و به پشت سرم نگاه کردم .خیلی از معبد دور شده بودم  .پاهایم سست شد و روی زمین خاکی بیابان نشستم. با دو دست صورتم را گرفتم تا می توانستم گریه کردم.  من در بیابان بودم کنارم گندم زار  بود .با هر نسیمی که می آمد گند زار مانند موج دریا  می آمد و می رفت و ماه گرد و نورانی در بالای سرم خودش را نشان می داد. با اینکه در آن جای  ترسناک  بودم از هیچ چیز نمی ترسیدم .نه از روح نه از مار نه از عقرب نه از قاتل  زنجیره ای و نه از مترسکی که در بین گندم ها با باد تکان می خورد...و نه از آن سه پسری که در اتاق دیدم... از خودم می ترسیدم فقط از خودم می ترسیدم.....میخواستم گریه کنم.  زیر نور ماه و ستاره های چشمک زن گریه کنم و نفسم را تازه کنم. من که بودم؟ از خود می ترسیدم ....منی که روز در تابوت می خوابیدم و شب بیدار می شدم ..از خودم که برای هیچ کس اهمیتی نداشت... از خودم  می ترسیدم که سر گردان شده بودم  .من چه مو جودی بودم ؟ باز هم همان انرژی بر من حجوم آورد ولی این بار پاهایم نا نداشت فقط می توانستم جیغ بزنم.  شروع کردم به جیغ زدن سه بار  پشت سر هم و هر بار گوش خراش تر از قبل. خسته شدم . دیگر حتی نمی توانستم گریه کنم. هینطور نشسته بر روی خاک و بی تفاوت به زمین نگاه می کردم. ای کاش می مردم. ای کاش دیگر زنده نبودم. این چه هیولایی بود که درون من زنده شده بود ؟ دیوانه وار و خشمگین . خسته و غمبار. ولی برای باد تفاوت نمی کرد من چه موجودی باشم آرام می آمد و مانند نوازنده ای ساز موهایم را به صدا در می آورد. شاید می توانست آرامم کند....
     
     
     
    دستی را بر روی شانه ام احساس کردم  رویم را به آرامی بر گرداندم   باز هم همان چشم ها و باز هم همان نگاه سرد و یکی از آن پسر هارا دیدم . سر جای خودم برگشتم وزمزمه کردم من کی هستم ؟ تو کی هستی؟ چرا اینجام؟ آمد و جلویم روی زمین نشست و به زمین خیره شد ( تو مقامت خیلی بالاس  خیلی فراتر از اون انسان ها و حتی بیشتر از من) موهای مشکی اش در زیر نور ماه می درخشیدند و باد هم از فرصت استفاده می کرد و موهایش را می رقصاند . دقایقی همینطور گذشت و من  در این فکر بودم که کی هستم. یعنی چرا باید از مقام اسان ها بالا تر باشم .چرا باید از این پسر فراتر باشم . من چه موجودی می توانستم باشم؟ پس پدر و مادرم چه ؟؟ آن ها کی بودند؟؟
     
    ( اون زن و مرد مادر و پدر واقعیت نبودند) این را گفت و بلند شد یعنی ذهنم را می خواند؟(پس پدرو مادر واقعیم کیا هستن اونا چجورین؟) مچ دستم را گرفت و بلندم کرد و خودش به سمت معبد راه افتاد و مرا هم به دنبال خود می کشاند در حین راه هیچ کلمه ای حرف نزد و باز من هم در فکر فرو رفته بودم ....
     
     

    ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
    این پست با شماره ۹۲۰۰ در تاریخ سه شنبه ۱۳ فروردين ۱۳۹۸ ۰۴:۴۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید

    نقدها و نظرات
    م فریاد(محمدرضا زارع)
    چهارشنبه ۱۴ فروردين ۱۳۹۸ ۰۵:۴۱
    سلام خندانک
    اااا من دیدم قسمت سوم اومده بود حذفش کردین یا اشتباه دیدم ؟ خندانک
    ببخشید این داستان نوشته ی خودتونه؟
    به هرحال واقعن زیبا نوشته شده خندانک خندانک خندانک
    قسمت سومشم بذارید ما منتظریم خندانک
    ممنون بخاطر این داستان جذاب خندانک
    نیلوفر (دختر پاییز)
    چهارشنبه ۱۴ فروردين ۱۳۹۸ ۱۳:۴۱
    نه اقا😊 حذفش نکردم....میزارم....بله این داستان نوشته خودمه😊 ...
    خواهش میکنم خندانک خندانک
    پرنیان
    پنجشنبه ۱۵ فروردين ۱۳۹۸ ۱۲:۰۷
    آفرین خانم نیلوفر خندانک خندانک خندانک
    موفق باشید خندانک خندانک
    نیلوفر (دختر پاییز)
    نیلوفر (دختر پاییز)
    پنجشنبه ۱۵ فروردين ۱۳۹۸ ۱۶:۴۳
    ممنونم خندانک
    همچنین خندانک
    ارسال پاسخ
    همایون طهماسبی (شوکران)
    يکشنبه ۲۵ فروردين ۱۳۹۸ ۲۳:۴۲
    خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
    همایون طهماسبی (شوکران)
    يکشنبه ۲۵ فروردين ۱۳۹۸ ۲۳:۴۲
    خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
    همایون طهماسبی (شوکران)
    يکشنبه ۲۵ فروردين ۱۳۹۸ ۲۳:۴۲
    خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
    همایون طهماسبی (شوکران)
    يکشنبه ۲۵ فروردين ۱۳۹۸ ۲۳:۴۲
    خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
    نیلوفر (دختر پاییز)
    نیلوفر (دختر پاییز)
    سه شنبه ۳ ارديبهشت ۱۳۹۸ ۱۶:۴۱
    خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک ممنونم خندانک خندانک خندانک
    ارسال پاسخ
    همایون طهماسبی (شوکران)
    يکشنبه ۲۵ فروردين ۱۳۹۸ ۲۳:۴۲
    خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
    تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



    ارسال پیام خصوصی

    نقد و آموزش

    نظرات

    مشاعره

    کاربران اشتراک دار

    محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
    کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
    استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
    0