چهارشنبه ۱ ارديبهشت
داستان کوتاه رودخانه
ارسال شده توسط پیمان رحیمی مقدم در تاریخ : دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۹ ۰۴:۲۶
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۸۳ | نظرات : ۵
|
|
نگاهی به رودخانه انداخت کفش هایش از راه رفتن در گل سنگین شده بود یکسالی بود دهکده اش را ندیده بود کوله باری از آذوقه و صد سکه زر نتیجه یکسال زحمت در شهرهای دور از آبادی را حمل می کرد.
آب رودخانه بالا گرفته بود و پل چوبی را با خود برده بود. به یاد دختر کوچکش افتاد که یکسال قبل او را در حالی شبانی گوسفندهایش در حال خنده دیده بود و دخترش منتظر پدر بود دخترش با پدربزرگ و مادربزرگ پیرش در فقدان مادر زندگی می کرد و به یاد نگاه های اشک آلود مادرش در هنگام خداحافظی افتاد صحبت های پدرش در ذهنش آمد که می گفت از فکرت بیشترین استفاده را در هنگام مشکل داشته باش.
درختان اطراف رودخانه را دید با تیشه ای که در کوله بارش بود درختی نازک و بلند را با زحمت برید بار آذوقه را به آنطرف رودخانه پرت کرد درخت را در عرض رودخانه انداخت درخت قدری حرکت کرد و به تخته سنگی آنطرف رودخانه رسید و مورب در مسیر رودخانه قرار گرفت چند تکه سنگ بر روی درخت انداخت و کیسه زر را به شال کمرش محکمتر بست و خودش را به آب انداخت و با کمک درخت از رودخانه رد می شد در حالی که آب رودخانه تا گردنش رسیده بود خودش را به زحمت به آنطرف رودخانه رساند.
نویسنده: پیمان رحیمی مقدم
نقاش های تصاویر دیجیتال زیر: نامشخص
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :

|

|

|

|

|
این پست با شماره ۹۱۰۹ در تاریخ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۹ ۰۴:۲۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
داستان رو با اشتیاق خوندم
عالی بود
در پناه خداوند موفق باشید