.
.
.
.
64
سر به هم آورده دیدم برگهای غنچه را
اجتماع دوستان یکدلم آمد به یاد
65
دل ز همدردان شود از گریه خالی زودتر
وقت شمعی خوش که پا در حلقه ماتم نهاد
66
ز شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلی
که چشمش وقت گل چیدن به چشم باغبان افتد
67
دلیل راحت ملک عدم همین کافی است
که هر که رفت به آن راه، برنمیگردد
68
نمیگردد به خاطر هیچ کس را فکر برگشتن
چه خاک دلنشین است این که صحرای عدم دارد
69
بزرگ اوست که بر خاک همچو سایهٔ ابر
چنان رود که دل مور را نیازارد
70
ای کارساز خلق به فریاد من برس
زان پیشتر که کار من از کار بگذرد
71
دولت سنگدلان زود بسر میآید
سیل از سینه کهسار به سرعت گذرد
72
تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است
عالمی را شاد کرد آن کس که یک دل شاد کرد
73
مصیبت دگرست این که مرده دل را
چو مرده تن خاکی به گور نتوان کرد
74
درین دو هفته که ما برقرار خود بودیم
هزار دولت ناپایدار رفت به گرد
75
من که روزی از دل خود میخورم در آتشم
وای بر آنکس که نعمتهای الوان میخورد
76
ای که چون غنچه به شیرازهٔ خود میبالی
باش تا سلسله جنبان خزان برخیزد
77
گر از عرش افتد کس، امید زیستن دارد
کسی کز طاق دل افتاد از جا برنمیخیزد
78
قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند
به من خسته بجز چشم پریدن نرسد
79
تیره روزان جهان را به چراغی دریاب
تا پس از مرگ ترا شمع مزاری باشد
80
شکست شیشهٔ دل را مگو صدایی نیست
که این صدا به قیامت بلند خواهد شد
81
از جوانی نیست غیر از آه حسرت در دلم
نقش پایی چند ازان طاوس زرین بال ماند
82
از پشیمانی سخن در عهد پیری میزنم
لب به دندان میگزم اکنون که دندانم نماند
83
ز رفتن دگران خوشدلی، ازین غافل
که موجها همه با یکدیگر هم آغوشند
84
قامت خم , مانع عمر سبک رفتار نیست
سیل از رفتن نمیماند اگر پل بشکند
85
تار و پود موج این دریا به هم پیوسته است
میزند بر هم جهان را، هر که یک دل بشکند
86
غافلی از حال دل، ترسم که این ویرانه را
دیگران بی صاحب انگارند و تعمیرش کنند
87
بریز بار تعلق که شاخههای درخت
نمیشوند سبکبار تا ثمر ندهند
88
چون صبح، زیر خیمهٔ دلگیر آسمان
روشندلان به یک دو نفس پیر میشوند
89
عمر مردم همه در پردهٔ حیرانی رفت
عالم خاک کم از عالم تصویر نبود
90
شیوه عاجز کشی از خسروان زیبنده نیست
بی تکلف، حیلهٔ پرویز نامردانه بود
91
گر گلوگیر نمیشد غم نان مردم را
همه روی زمین یک لب خندان میبود
92
سراب، تشنهلبان را کند بیابان مرگ
خوشا دلی که به دنبال آرزو نرود
93
در طریق عشق، خار از پا کشیدن مشکل است
ریشه در دل میکند خاری که در پا میرود
94
هیچ کس عقدهای از کار جهان باز نکرد
هر که آمد گرهی چند برین کار افزود
95
به داد من برس ای عشق، بیش ازین مپسند
که زندگانی من صرف خورد و خواب شود
96
سیل دریا دیده هرگز بر نمیگردد به جوی
نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود
97
بوسه هر چند که در کیش محبت کفرست
کیست لبهای ترا بیندو طامع نشود
این لب بوسه فریبی که ترا داده خدا
ترسم آیینه به دیدن ز تو قانع نشود
98
به هیچ جا نرسد هر که همتش پست است
پر شکسته خس و خار آشیانه شود
99
چندان که در کتاب جهان میکنم نظر
یک حرف بیش نیست که تکرار میشود
دور نشاط زود به انجام میرسد
می چون دو سال عمر کند، پیر میشود
100
روزی که برف سرخ ببارد ز آسمان
بخت سیاه اهل هنر سبز میشود
_خیلی زیبا_
101
نتوان به آه , لشکر غم را شکست داد
این ابر از نسیم پریشان نمیشود
102
رتبهٔ زمزمهٔ عشق ندارد زاهد
بگذارید که آوازه جنت شنود
103
مرا ز روز قیامت غمی که هست این است
که روی مردم عالم دو بار باید دید
104
از قید فلک بر زده دامن بگریزید
چون برق، ازین سوخته خرمن بگریزید
ماتمکدهٔ خاک ،سزاوار وطن نیست
چون سیل، ازین دشت به شیون بگریزید
105
میدان تیغ بازی برق است روزگار
بیچاره دانهای که سر از خاک برکشید
106
زندگی با هوشیاری زیر گردون مشکل است
تا نگردی مست، این بار گران نتوان کشید
.
.
.
.
گردآوری:ابوالقاسم کریمی(فرزندزمین)
سه شنبه 25 دی 1397
ابیات بسیار زیبایی را گلچین نموده اید ، لذت بردم
دستمریزاد