افسوس به تو هیچ نخواهد گفت ، امّا من ، منی که از توام به تو می گویم .
ماتم تنها بهایِ سنگینی را می شناسد که باید بپردازی ، قانونی که وادار می کند تو را در مقابلش سر تعظیم فرود آوری ، اما اگر به من فرصت دهی بی ادعا همه چیز را به تو خواهم گفت .
زمانی که نگاه ها التماست می کنند ، کاش گریه کنی ؛ اگر آغوش شوی !؟
هنگامی که کودکان ترانه می خوانند ، چه زیباست اگر دست تکان دهی ؛ اگر سر جنبانی !؟
اوقاتی که اخم ها در هم گره می خورند ، چه شیرین است لبخند زنی ؛ اگر شانه شوی !؟
صحنه هایی که فریاد می شنوی ، زشتی می بینی ، اگر حق دهی ؛ اگر بگذری !؟
ایامی که گِله می کنند ، انتقاد دارند ، ستم می کنند ، اگر درک کنی ؛ اگرخوب ببینی !؟
دورانی که همراهت نیستند ، هم صدا با تو نمی خوانند ، اگر فرصت دهی ؛ چشم ها را روشن کنی !؟
بیا درها را همیشه باز بگذار ، دریغ به تو هیچ نخواهد گفت ، شرم همیشه دوری را پیشنهاد می کند که باید بگریزی ، اما اگر به من گوش فرا دهی تمامِ تکلیف ها را برایت خواهم نوشت .
چند بار آیا به این جمله اندیشیده ای که : تاریکی همان قدر واقعیّت دارد که روشنایی و یا : اگر تنها به تماشای آفتاب بنشینی سایه ها را نخواهی توانست دید و یا : آنان که محبّتِ خود را آشکار نسازند محبوب نخواهند بود
و یا : عمری آزمون وخطایِ آگاهانه نه تنها افتخار آمیز است بلکه بسیار شرافتمندانه تر از ایامِ نشستن به باطل و چشم داشت به نجات بخشیِ دیگران است وآیا چند دفعه این کلمات را تکرار کرده ای که : دریافتی ارزشمند تر از همین امروز نیست ، پس فقط برای امروز تصمیم بگیر و برنامه ریزی کن و مُصر باش که بهترین باشی و یا : اشتباهی در کار نیست ، فقط عبرت آموزی است ، خود را آزار مده و بهترین گزینه ها و پخته ترین تصمیم ها را با دانشی که از تجربه ها آموخته ای در لحظه انتخاب کن و یا : هستی مداوم در حال تغییر و حرکت است ، این قانونِ خلقت است و هرگز با تو مشورت نمی کند ، تو فقط می توانی بایک بینش بزرگ و درکی واقعی هم نغمه با آفرینش سفر کنی .
این حکایت را گوشه پندارِ جاوید مدّت خود حک کن که : آرامش آنگونه به دست نمی آید که دنیا و همه ی مخلوقاتش بر وقفِ مرادت درآیند ، بلکه آنگاه شمیم رضایت و آسایش بر وجودت وزیدن آغاز خواهد کرد که تو از تمامیِ بندهایِ تنیده ی احساس رهایی یابی ، همه آنانی که تو را عمری برده ی خویش ساخته اند ، آنزمان که از همه ی فرمان های غیرِ ارادی و بی قید و بندت آزاد گردی ، بزرگتر از همه ی خواهش های لجام گسیخته و پایان ناپذیرِ هوس ها .
راستی شنیده ای این جمله را که : ماهیّتی که هویّت خویش را نیافته است ، جوهرِ رنج است ، وجودی که با خود نیز نیست ، " چه تنهایی جانکاهی" و اینکه : بگشای تن را که تنها خود باشی و بدین سان فراتر از همه ی رؤیاهایِ افسانه ای خویش به پرواز در خواهی آمد ، آن باش که هستی و همان شو که توان و امکان و میلِ بودنت هست .
کلیدِ نقره ایِ عشق گشایش همه ی گره هاست و دوست داشتن نخستین فصلِ دفترِ بی نیازی و پذیرش آهنگِ شادی بخشِ بزرگی و سعادتمندی .
افسانه لجوجانه می خواهد که بماند ، اگر حوصله ات خمیازه نمی کشید باز برایت می خواندم ، آنقدر که دیگر نگویی دیر است، که نگویی آه.
شمعی را از جنس ناتمامِ ایمان بر صحنِ همایونِ سقا خانه ی پاینده ی امید روشن کن و هر روز باز برخاستن را از نو نیایش کن و اوج بیکران را آرزو کن و پرواز را مجسم کن و به شکرانه ی تمامیِ پرهایت سپاسگزاری کن ،
آسمان در انتظارِ توست ، بر زمین دویدن کافیست ، لَه لَه ، عطشی واهیست ، نفسی تازه کن .