پنجشنبه ۶ دی
ملنگ(11)
ارسال شده توسط ابوالفضل رمضانی (ا تنها) در تاریخ : چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۶ ۰۳:۵۴
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۴۸۰ | نظرات : ۸
|
|
Abolfazl Ramezani:
ملنگ قسمت یازدهم
فرنگیس دیگر آن دختر بچه ی سابق نبود،وقار،متانت و خلاصه هرچه تصورش را بکنی دراو نمایان بود.همه ی آن رفتار های بچگانه را دیگر از دست داده بود.
خیلی یکه میخوردم که مادری نیست که دیگر با او درمیان بگذارم...
زندگی به همین منوال میگذشت،می رفت و می رفت تا به ته خط می رسید باز از اول شروع میکرد.
شروعی دیگر،انگار کارش را خوب بلد بود،بهتر از هر کس دیگر.
بعضی وقت ها آن قدر خوشحالت میکرد که دست و پایت را گم می کردی بعضی وقت ها هم آنقدر غم به هیکلت میریخت که گریه ات نمی آمد.درست مثل وقتی که خیلی خسته هستی واز فرط خستگی خوابت نمیبرد.جان سوز و شکننده.
دیگر رفت و آمد های ما و مند حسن خان کمتر شده بود،انگار دیگر از هم خسته شده باشیم.این وسط فقط یک نفر احساس خستگی نمیکرد.
آن هم من بودم.
منی که تازه خودم را اول راه می دیدم و حسابی برای خودم رویا می ریختم.
چند ماهی گذشت و از خان و خانواده اش خبری نبود،کنسرت های استاد عزیز قلندر هم بدون فرنگیس برگزار میشد.
انگار داشتم دیوانه می شدم،دنبالش میگشتم وپیدا نمیکردم.
رفتم در خانه شان پیر مردی بیرون آمد و گفت از اینجا رفته اند. در و همسایه شان هم خبری نداشتند که کجا رفته اند.
از طرفی غرغر های پدر مرا برای یافتنشان مصمم تر میکرد.
روز ها از این و آن دنبال نشانی بودم و شب ها مثل گربه های بی خانمان در خیابان ها پرسه میزدم تا که نشانی به چشمم خورد.
اما نه نشانی بود ونه ردی.
این وسط ضربه هم زیاد خوردم مثلا یک بار که داشتم پرس و جو میکردم،کیف پولم را دزدیدن،اما این ها هیچکدام مرا دلسرد نمیکرد.
تقریبا دوماهی هر روز کارم جستجو کردن بود تا اینکه دیگر به خودم قبولاندم که دیگر نمیشود پیداشان کرد.نمیدانی که چه به حالم گذشت،تمام آن رویا پردازی ها را از یاد بردم،کوه خیالاتم داشت در چند ماه ذره ذره جلویم به باد می رفت.
باز هم مدتی گذشت،همیشه فکر میردم فراموشش کرده ام،اما مگر می شود به چیزی فکر کرد درحالیکه فراموشش کرده باشی؟
این هم یک نوع گول زدن خودم بود.در این کار دیگر استاد شده بودم.
تابستان بود،هوا هم خیلی گرم شده بود،در و پنجره ها را باز کرده بودیم تازه هوا عوض شود،ان زمان کولر و پنکه و این حرف ها نبود که...
تا استکان چای را به لب بردم تلفن زنگ خورد،استکان را به سینی برگرداندم و تلفن را برداشتم و گفتم:الو؟
صدایی نیامد،مجددا حرفم را تکرار کردم،کمی منتظر ماندم تا مطمئن شوم باز مزاحم های تلفنی نیستند،که صدایی آشنا اما خش دارد جوابم را داد.
:الو سلام حسن آقا
این صدا صدای مند حسن خان بود،بله صدای خودش بود.دست پاچه شده بودم به طوری که گفتم:"سله بلام"(بله سلام)حالتان چطور است؟این رسم رفاقت است خان؟بگذارید بروید به ما خبری ندهید؟حالا این ها به کنار حال خانواده خوب است؟
آن قدر توپم پر بود که هر لحظه میخواستم دهن وا کنم به فحش دادن و بگویم مردک نفهم مگر مرض داشتی مارا ول کردی رفتی،آخر میدانی با دل من چه ها کردی؟
در همین فکر هابودم که صدای گریه اش بلند شد،ما را خواست به بیمارستان.
گفت بیایید اینجا که کارم سخت گیر است،ان قدر بریده برید که نصف حرف هایش را میخورد.
گفتم:آخر چه شده؟
تلفن را گذاشت!"
*******
انگار بغض گلوی ملنگ را گرفته بود،بعضی کلمه هارا در حنجره میکشت.به خودش فشاری آورد،با دهانش نفس کشید و ادامه داد:"عجیب دلشوره به دلم افتاده بود،چقدر نگران بودم،آن روز از بس ناخن هایم را جویدم که انگشت سبابه ام را زخم کردم.
راهروهای بیمارستان حس تلخی را برایم تداعی میکرد که وقتی بالای جنازه ی مادرم میرفتم،هر لحظه خودم را آماده ی رویارویی با یک جسد میکردم. فکر میکردم کسی مرده است.
به اتاق مدنظر که رسیدیم وارد که شدیم،دیدم هیچ کس نمرده،انگار همه خوش و خرم داشتند گل میگفتند،تنها کسی که اثری ازش نبود مند حسن خان بود.
فرنگیس روی تخت نشسته بود،طوبی خانم مادرش هم کنار تخت ایستاده بود.مه رخ خواهر بزرگ فرنگیس هم داشت با فرنگیس می گفت و می خندید.
طوبی خانم تا مارا دید آمد سمت ما.
پدرم گفت:چه شده طوبی خانم؟
طوبی خانم که از دیدن ما شکه شده بود گفت:کی به شما گفتید بیایید؟چرا به زحمت انداختید خودتان را؟از دست این مند حسن بی فکر.خودتان ببینید فرنگیس هیچ طوریش نیست،فقط سرش گیج رفته و خورده زمین ماهم آوردیمش بیمارستان.
پدرم گفت:خب خداراشکر که بهتر است.راستی طوبی خانم مند حسن کجاست؟اصلا چرا یکهو رفتید و پیدایتان نشد؟
طوبی خانم هم ماجرای فروختن خانه و خریدن یک خانه و جدید و یک سفر دوماهه به پاریس را گفت و کلی هم عذر خواهی کرد و گفت که ناگهانی پیش آمده و نتوانستیم خداحافظی کنیم.Abolfazl Ramezani:
درست به حرف های زن پرحرف خان گوش نمیدادم،با خودم فکر میکردم که اگر مشکلی نیست چرا خان پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی ایینقدر دل نازک است که اگر دخترش زمین بخورد گریه اش می گیرد؟همان مردی که هزار هزاربلا سرم رعیت خودش می آورد؟هیچ چیز با عقل جور در نمی آمد اما دعا دعا میکردم که واقعا چیزی نباشد...
ادامه دارد...
ا.تنها
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۸۱۷۳ در تاریخ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۶ ۰۳:۵۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
در انتظار بقیه روایت جالب و پر جذبه داستان میمانیم ...
دستمریزاد جناب رمضانی ...