هر چند بیانیه شعر نیمایی دیالوگ دیالیکتیک گونه ای بین افسانه و عاشق است ،که افسانه از دل آشفته خود سخن ساز می کند و عاشق نرد ناکامی های خویش می بازد.،عاشق از افسانه می پرسد که آیا او یک قصه است؟ و افسانه در جواب می گوید که قصه عاشق بیقرار است. افسانه از عاشق می خواهد که زندگی را به شادی و خوشی بگذراند اما عاشق به او می گوید که شادی و خوشی جز وهم و فریب نیست و می گوید که صدای او را در آسمان ها فقط فرشته های می شنوند و در پایان این شعر نیما از زبان عاشق می گوید که جز دل عاشق بیقرار کسی خواننده نوشته او نیست.در این جا نیز عاشق و افسانه در هم تنیده است و مشخص نیست کدام ،کدام یک می باشد و انگار هردو یکی ویا حداقل علت ومعلول یکدیگرند،
افسانه : در شب تیره ، دیوانه ای کاو
دل به رنگی گریزان سپرده
در دره ی سرد و خلوت نشسته
همچو ساقه ی گیاهی فسرده
می کند داستانی غم آور
در میان بس آشفته مانده
قصه ی دانه اش هست و دامی
وز همه گفته ناگفته مانده
از دلی رفته دارد پیامی
داستان از خیالی پریشان
ای دل من ، دل من ، دل من
بینوا ، مضطرا ، قابل من
با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من
جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چع دیدی
که ره رستگاری بریدی ؟
مرغ هرزه درایی ، که بر هر
شاخی و شاخساری پریدی
تا بماندی زبون و فتاده ؟
می توانستی ای دل ، رهیدن
گر نخوردی فریب زمانه
آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس
هر دمی یک ره و یک بهانه
تا تو ای مست ! با من ستیزی
تا به سرمستی و غمگساری
با فسانه کنی دوستاری
عالمی دایم از وی گریزد
با تو او را بود سازگاری
مبتلایی نیابد به از تو
افسانه : مبتلایی که ماننده ی او
کس در این راه لغزان ندیده
آه! دیری است کاین قصه گویند
از بر شاخه مرغی پریده
شاعر نوپرداز فقط در قالب نو پردازی نکرده بلکه سپر سینه را به محک الفاظ و کلمات و بیان نو از آنها نیز آزموده و چنان است مفهوم شب در شعر نیما که بدیع و جانواز و گزنده است:
هست شب، يك شب دمكرده و خاك
رنگ رخ باخنهاست؛
باد - نوباوهي ابر- از بر كوه
سوي من تاختهاست؛
هست شب همچو ورمكرده تني گرم، دراستاده هوا؛
هم از اين روست نميبيند اگر گمشدهاي راهش را؛
با تنش گرم، بيابان دراز
مرده را ماند، در گورش تنگ؛
به دل سوختهي من ماند؛
به تنم خسته كه ميسوزد از هيبت تب؛
هست شب، آري شب.
موضوع شعر: فضاي جامعه
ــ درونمايه و فكر حاكم بر شعر: فضاي جامعه سرد، بيروح و مايوس كنندهاست.
ــ جهانبيني شاعر: تاريكي همه جا را فرا گرفته و اميد نجاتي نيست؛ ياس و نوميدي فراگيري بر زندگي مستولي است.
شب، جامعه ای سرد و کرخ و بی روح است که هر کس در آنست ره گم می کند و بیراه می رود ودر بیابان بی در و پیکری(جامعه)گم می شود و امید نجاتش نزدیک به صفر است و امید در آن "مرده را ماند در گورش تنگ"و این وضعیت جامعه است که دل را چون خودش سرد ،بی روح و مایوس کرده است و در واقع این هیبت شب است که تن را تب دار کرده و در کوره درد می سوزد"به تنم خسته كه ميسوزد از هيبت تب"
همان گونه که در بالا آمد شاعر از مظروف قدیم در ظرف جدید مظروف جدید می سازد و فکر رها شده از فرمول چند هزار ساله را غلغلکی دوباره می دهد تا راه بجوید و آنگاه به سرانگشت تدبیر بپوید"
هست شب، يك شب دمكرده و خاك
رنگ رخ باخنهاست؛
شب در شعر نیما اشارت است به جامعه شبزده و چرک آلود آن زمان که در گرداب حوادث ریز و درشت گرفتار آمده شاعری که تحولات عمیق اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و.. را به چشم خود دیده و به گوشت خود احساس کرده است لذا واژه ای رساتر از شب را برای تعریف منویات قلبی خود درباره پیرامون نمی یابد:
ميتراود مهتاب،
ميدرخشد شب تاب.
نيست كه دم شكند خواب به چشم كس و، ليك،
غم اين خفتة چند؟
خواب در چشم ترم ميشكند.
نگران با ما استاده سحر،
صبح، ميخواهد از من،
كز مبارك دم او، آورم اين قومِ به جان باخته را بلكه خبر،
در جگر، خاري ليكن،
از ره اين سفرم ميشكند.
نازك آري تنِ ساقِ گلي،
كه به جانش كشتم،
و به جان دادمش آب،
اي دريغا! به برم ميشكند.
دستها ميسايم.
تا دري بگشايم،
بر عبث ميپايم،
كه به در كس آيد.
در و ديوار به هم ريختهشان،
بر سرم ميشكند.
ميتراود مهتاب،
ميدرخشد شب تاب،
مانده پاي آبله از راه دراز،
بر دم دهكده مردي تنها،
كولبارش بر دوش،
دست او بر در، ميگويد با خود:
« غم اين خفتة چند،
خواب در چشم ترم ميشكند.»
در بستهام، شب است.
با من، شب ِ من، تاریک همچو گور.
با آنکه دور از او نه چنانم
او از من است دور.
خاموش میگذارم من با شبی چنین.
هر لحظهای چراغ
میکاهمش ز روغن.
میسایمش ز تن.
تا در رهم نگیرد جز او کسی سراغ
در بستهام
(از شعر "در بستهام")
در شب ِ سرد ِ زمستانی
کورهی ِ خورشید هم، چون کورهی گرم ِ چراغ ِ من نمیسوزد.
و به مانند ِ چراغ ِ من
نه میافروزد چراغی هیچ
نه فروبستهبهیخ ماهی که از بالا میافروزد.
(از شعر "در شب سرد زمستانی")
تا صبحدمان در این شب ِ گرم
افروختهام چراغ زیراک
میخواهم برکشم بهجاتر
دیواری در این سرای ِ کوران.
(از شعر "تا صبحدمان")
به شب آویخته مرغ ِ شباویز.
مدامش کار ِ رنجافزاست چرخیدن.
اگر بیسود میچرخد
وگر از دستکار ِ شب، در این تاریکجا، مطرود میچرخد...
(از شعر "مرغ شباویز")
شب است
شبی بس تیرگی دمساز با آن.
به روی ِ شاخ ِ انجیر کهن وگدار میخوانَد به هر دم.
خبر میآورد توفان و باران را، و من اندیشناکم .
(از شعر "شب است")
شاید شعرهایی چنین از نیما را بتوان شبانه های نیما لقب داد چنین پنداری در آیینه حوادث چموش آن دوران قابل بازبینی است،حوادثی که نگاه تند نیما را به حوادث در پی دارد نگاه انتقادی تند وتیز در قالب کلماتی پر ایهام چون واژه شب.
آری شب را شبگیری باید که:
1)در طول شب بیدار است
2)سحر را امیدوارانه نوید می دهد و با خود می آورد
3)و خود چشم در انتظار آمدن روشنایی دارد هر چند که خود در طول شب نور را می پراکند.و اوست که"در تمام طول شب، کاین سیاه سالخورد انبوه دندانهاش میریزد".
شبگیر چون چراغ اتاق شاعرست که سوسوکنان کمی از محیط را روشن می نماید و امید به دیدن را افزایش می دهد.در واقع پرتوی از حقیقت را در سیاهی می پراکند