سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 31 فروردين 1403
    11 شوال 1445
      Friday 19 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        جمعه ۳۱ فروردين

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        پسوندهای گم‌شده در فارسی
        ارسال شده توسط

        احمدی زاده(ملحق)

        در تاریخ : دوشنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۵ ۱۳:۴۰
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۹۶ | نظرات : ۴

        پسوندهای گم‌شده در فارسی
        پسوندها و پیشوندها از گوشه‌های بنیادی و واژه‌ساز زبان پارسی هستند که همواره در پژوهش‌های دستوری از جایگاه ویژه‌ای برخوردار بوده‌اند.
        دو پسوند “ل” و “ال” در زبان پارسی کاربرد گسترده‌ای داشته‌اند، ولی شوربختانه هیچ کسی در دوره‌ی درازی که از نگارش دستور زبان پارسی می‌گذرد، چشمی به آن‌ها نداشته است.
        درباره شناسای پسوند گفته‌اند که در پایان واژه می‌آید و از آن، نام/ چه‌گونام/  کنش‌بند /جای نام و… می‌سازد.
        ما در این بررسی از واژه‌نامه‎ی دهخدا کمک گرفتیم و برای پاس‌داری سخن دهخدا، شناسای واژه‌ها را بی‌کم‌وکاست از واژه‌نامه آورده‌ایم.
        به دنبال هر واژه نمونه‌ی گزاره‌ای را آوردیم که به گمان ما شناسای درست  واژه‌ی ساخته‌شده بر پایه‌ی دستور است.
         پسوند ل
        پسوند “ل” در پایان واژه می‌آید و همان واژه را می‌شناساند که در جای نادرست به‌کار رفته است.
        نمونه‌ها:
        دَوَل: دو. [دَ / دُو / دُ] (اِ) مخفف داو، نوبت بازی قمار و غیره (داوطلب)
        دول. [دَ وَ] (اِ) (اصطلاح عامیانه) مماطله. تاخیر در اجرای امری، دَول دادن؛ از سر باز کردن و به ‌تاخیر انداختن امری و از زیر آن در رفتن و شانه خالی کردن.
        شاید بتوان گفت که دَوَل همان داو است (نوبت بازی قمار) که هیچ‌گاه فرا نمی‌رسد.
        کُپُل: چاق، فربه/ از کُپ یا کُپه کردن. کپ. [کُ] (اِ) به زبان شیرازی قرابه‌ی بزرگ شیشه‌ای و کوچکش را کبچه گویند.
        کپل. [ک ُ پ ُ] (ص) (در تداول عامه) آدمی کوتاه و فربه. (یادداشت مولف). دارای اندام گوشتین. آکنده‌گوشت که اندام به گوشت آکنده دارد.
        کپه کردن: بر روی هم انباشتن و توده کردن.
        کپل کسی را گویند که به کپ مانند شده است.
        تُپُل: (توپُل) چاق/ مانند توپ. توپ‌. (اِ) لغت فارسی است در اردوی هندی مستعمل و آن یکی از آلات جنگ است و شاید به مناسبت صوت آن «تُپ» این نام بدو داده شده باشد. تپل. [ت ُ پ ُ ] (ص) گرد و فربه
        و این‌که تپل (توپل) همانندی دارد با توپِ بازی. با افزودن پسوند (ل).
        تپل کسی را گویند که به توپ مانند شده است.
        بغل: بغ. [ب َ] (اِ) کَنده و گود را گویند. (برهان)‌. زمین کنده و مغاک. (ناظم‌الاطباء). به‌ معنی گو، یعنی مغاک که زمین پست و خالی باشد.
        بغل. [ب َ غ َ] (اِ) زیر مفصل شانه و بازوی انسان و حیوان، جناح. (منتهی الارب)‌. کنار و پهلو و جانب. (ناظم‌الاطباء). تنگ. || طرف و سمت. (ناظم الاطباء). ||آغوش. (ناظم‌الاطباء). آگوش.
        بغل همان بغ است  که برای درآغوش‌کشیدن کسی یا چیزی با بازوان می‌سازند.
        مچل: مچی. [م َ] (اِ) تخم‌مرغ که به نشانه، در لانه یا در غیر آن‌جا گذارند تا مرغ هر بار بر روی آن تخم گذارد.
        مچل. [م َ چ َ] (ص) آدمی که مورد تمسخر عده‌ای قرار می‌گیرد. کسی که او را دست می‌اندازند. آدمی که بر اثر شوخی دیگران اوقاتش تلخ شده و از کوره در رفته است: این یارو مچل خوبی است. یا دیشب فلانی را مچل کردیم. (فرهنگ لغات عامیانه جمال‌زاده). || (اِ) خوراکی و تنقلی است که در هنگام کشیدن تریاک و شیره می‌خورند و در این صورت در برابر «مزه» است برای عرق‌خوران. (فرهنگ لغات عامیانه جمال‌زاده). مچیل. [م َ] (اِ) به لهجه‌ی مردم تهران، تخمی که در جایی نهند تا مرغ همیشه بدان‌جا تخم نهد.
        مَچَل: بی(ل)، مچی، به تخم‌مرغی گویند که در جایی می‌گذارند تا مرغان دیگر فریب خورده، گمان کنند که آن جا (مچیل یا مچل) است.
        مچیل: جای تخم‌گذاری.
        مچل کسی را گویند که چون مچی، نشانی می‌شود تا همگان برای شوخی به او روی  کنند.
        کَچَل: بدون (ل)
        کچ، ابزاری سپید رنگ‌ست، هنگام بازی نرد، تاس را در آن ریخته و به یاری آن، تاس را می‌انداختند و شاید به انگیزه‌ی  همانندی تاس و بی‌مو و رنگ و کالبد کچ، واژه‌ی کچل، برابر با بی‌مو ساخته شده است.
        کچه. [ک َ چ َ] انگشتر بی‌نگین را گویند. یعنی حلقه‌ای باشد از طلا و نقره و غیره که بر انگشت کنند و  بدان شب‌ها بازی کنند و کچه‌بازی همان است.
        کچل. [ک َ چ َ] (ص) شخصی را گویند که سر او موی نداشته باشد و زخم یا داغ‌های زخم داشته باشد و او را به عربی اقرع خوانند (برهان). به معنی کل است که در سر مو ندارد.
        کچل سری و یا چیزی را می‌گویند که چون کچ سپیدَست و نشانه‌ای بر آن نیست.
        آبله: آب. (اِ) (اوستایی آپ ap، سانسکریت آپَ apa، پارسی باستانی آپی api، پهلوی آپ ap) مایعی شفاف بی‌مَزه و بوی که حیوان از آن آشامد و نبات بدان تازگی و تری گیرد.
        آبله. [ب ِ ل َ / ل ِ] (اِ) برآمدگی قسمتی از بشره به علت سوختگی یا ضرب و زخم و گردآمدن آب میان بشره و دمه یعنی جلد اصلی. تاوَل. مَجْل. مَجْله. نفط. جدر. بثره. دژک. خجوله. نفاطه.
        آبله: جای کوچکی زیر پوست که در آن آب گرد می‌آید. (ه) نشانه‌ی کوچکی‌ست. مانند: دمباله (دنباله)
        آبله مانند آب است اما آب نیست.
        جنگ. [ج َ] (اِ) جدال و قتال. (برهان). کارزار. ستیزه. نبرد. ناورد. پیکار. غزوه. حرب. رزم. هیجاء، و با لفظ کردن و آوردن و پیوستن و افتادن و داشتن مستعمل می‌شود.
        جنگل. [ج َ گ َ] (اِ) زمین وسیعی پر از درخت‌های انبوه. جای پردرخت و بیشه و وسعت زیادی از زمین مشجر. (ناظم‌الاطباء). اجتماع درخت‌های زیاد در یک محل به طوری که بپوشانند زمین را و زمینی که پوشیده شده باشد از درخت و نی و علف. (ناظم‌الاطباء). در جنگل معمولن درختان کوچک و بزرگ و تنومند به‌طورنامنظم و همچنین علف‌های خودرو فراوانند.
        جنگل جایی که انگار همه چیز مانند میدان جنگ به هم ریخته است.
        دُمَل: بدون (ل) همان دُم‌ست. (چیز افزوده شده). دم. [دُ] (اِ) دمب. عضوی از حیوان که در منتهای خلفی وی قرار دارد و آن از تعداد مهره‌های استخوان در دنبالچه به‌ وجود آمده است. انتهای دم به شکل دسته‌ای مو در پشت پاها آویخته و در پرندگان به شکل پرهایی که در پایان بدن آن‌ها روییده است.
        دمل‌. [دُ م َ] (ع اِ) ریش. ج، دِمْلان. (منتهی‌الارب) (ناظم‌الاطباء) (آنندراج). مغنده. دنبل. دمبل. قرحه که برآید و میان آن چرک کند و گاه سر باز کند و گاه محتاج نشتر شود.
        دُمبل/ دُنبَل: همان دُمل‌ست.
        دم، دمب (دنب) نیز آمده است. دمب‌. [دُ] (اِ) دم. دنب. ذنب. (یادداشت مولف). رجوع شود به دم.
        دمبال. [دُ] (اِ مرکب) دم و دمب و ذنب. (ناظم‌الاطباء). دنبال. || پشت و پس و عقب. (ناظم‌الاطباء).
        دمل یا دمبل مانند دم از تن کسی بیرون زده است، اما دم نیست.
        کاهل: کم‌شده/ کم‌کننده / تن‌آسا / تن‌پرور/ تنبل. کاه. (اِ) هندی: باستان کاشه، پهلوی: کاه، کُردی: که. علف خشک را گویند. ساقه‌ی گندم و جو خشک‌شده و درهم‎کوفته. قطعات خشک ساقه‌ی گندم و جو و برخی گیاه‌ها کاهی است تباه در این جهان، لیکن در پیش خر و گاو زعفران است.
        کاهل. [هَ /  ِ] (ص) تن‌آسا. تن‌پرور. تنبل. (یادداشت مولف). سست
        کاهل کسی را گویند که چون کاه سست و بی‌ارزش است.
        تنبی. [ ت َ ن َب ْ بی] (ع مص) ادعای غیب‌گویی کردن. (ناظم‌الاطباء). رجوع به تنبو شود.
        تنبل. [تُم ْ ب ُ / تَم ْ ب ُ] (اِ) حیلت و مکر بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص ۳۱۴). مکر و حیله‌. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن‌آرا) (آنندراج). حیله و نیرنگ و مکر و فریب و جادویی.
        تنبل تا پیش از سده‌ی هفتم، با افسون و جادو همراه بوده است و همگرا با برداشتی افسون‌گونه، و پس از سده‌ی هفتم، عطار نیشابوری در برداشت کاهل از آن بهره جسته است.
         
        پسوند ال
        پسوند “ال” به پایان واژه افزوده می‌شود و واژه‌ی نوین، چیزی را می‌شناساند که به واژه‌ی پیشین مانند است.
        نمونه‌ها:
        چنگال: چنگ مانند/ نام ابزار. چنگ. پنجه و انگشتان مردم. (برهان )، (آنندراج)، (ناظم الاطباء). انگشتان. (لغت محلی شوشتر نسخه‌ی خطی ذیل لغت «دول کرش»). کف دست و انگشتان چون برای گرفتن چیزی فراهم آمده باشند.
        چنگال. [چ َ] (اِ) (از: چنگ + آل، پسوند) پنجه‌ی مردم. پنجه‌ی دست. (برهان)، (جهانگیری)، (غیاث اللغات)، (آنندراج)، (شرف‌نامه منیری)، (انجمن آرا) و (ناظم الاطباء). دست. مشت. پنجه‌ی آدمی چون کمی خم.
        چنگال به ابزاری گویند که مانند چنگ است.
        جنجال: (جنگال) جنگ و ستیزه. جنج. [ج َ] (اِ) آواز و صدا و فریاد گاو را گویند. (برهان)، (آنندراج).
        جنجال. [ج َ] (اِ) جاروجنجال، سروصدا. آواز. هیاهو. آشوب. شلوغی. ازدحام. همهمه. (ناظم الاطباء).
        جنجال به همهمه‌ای گویند که چون فریاد گاو است و از آن چیزی در نمی‌یابیم.
        دنبال/ دمبال: چون دم (دنب) به کسی یا چیزی چسبیده و آویزان شده.
        دمبلان / دنبلان.
        دنبال به چیزی و یا کسی می‌گویند که مانند دم چسبیده است و رها نمی‌شود.
        روال: بی(ال) بن فعل رویدن و روش است. راه. رو. [رَ / رُو] (نف مرخم) رونده. (آنندراج). رونده و همیشه به‎طورترکیب استعمال می‌شود. مانند پیشرو یعنی پیش‌رونده.
        روال‌. [رَ] (اِ) در این اواخر به‌ وسیله‌ی نویسندگان و منشیان ساخته شده است و از آن معنای ترتیب و سبک و اسلوب و روش اراده کنند. (یادداشت مولف).
        روال واژه‌ای است که به‌تازگی ساخته شده ‌است و از دستور گذشته پی‌روی نکرده ‌است.
        پوچ‌.(ص) کاواک. پوک. بی‌مغز. میان‌تهی: پسته‌ی پوچ. گردکان پوچ. بادام، تخمه، فندق پوچ. || هیچ. مهمل. ناچیز. سخت کم. بسیار قلیل. و رجوع شود به پُچ.
        پوشال. (اِ مرکب) (از پوچ یا پوک یا پوش + آل پسوند نسبت) چیزهای سبک و میان‌تهی و هیچ‌کاره چون تراشه و رندیده‌ی چوب و خرده نجاری. الیاف و ساقه‌های برخی رستنی‌ها چون برنج و جز آن. پوچال. رندش. || پر و پوشال، از اتباع است به معنای آن‌چه از مرغ به‌ جای ماند بعد از اوریدکردن آن از پر و چینه‌دان و امعاء دورافکندنی آن.
        پوچال‌. (اِ مرکب) (از پوچ + َال ، پسوند نسبت) آن‌چه از دم رنده نجار پیدا آید و مانند آن. پوشال.
        پوشال: بی (ال) بن فعل پوشیدن و پوشش است. پوشاننده.
        پوشال یا پوچال به چیزی گویند که چون پوچ بی‌ارزش است.
        گودال: جایی گودمانند. گود. [گ َ / گُو] (اِ) به معنی گو باشد که جای عمیق و پست و مغاک است. (برهان). اصلن از آرامی و سریانی ماخوذ است. (تقی‌زاده ، یادگار ۴:۶ ص ۲۲) (حاشیه‌ی برهان قاطع چ معین). حفره. چاله. غائر. غائره. || (ص) عمیق. دورتک. دوراندر. دورفرود.
        گودال. [گ َ / گُو] (اِ) زمین پست و مغاک و جای عمیق. (ناظم الاطباء). چاله. حفره. حفیره. کریشک. رجوع به گود شود.
        گودال به جایی گویند که مانند گود ژرف است.
        گِردال: چیزی گِردگونه. گرد. [گ ِ] (اِ) دور و حوالی. اطراف. (از برهان). گرد و فراهم و دور چیزی. (آنندراج). پیرامون. پیرامن.
        گردال به چیزی و یا نگاری گویند که گردمانند باشد.
        زگال/ زغال:
        زاغ/ زغن: پرنده‌ای به رنگ سیاه. زاغ. (اِ) مرغی باشد که به‌ عربی غراب گویند و آن سیاه می‌باشد و منقار سرخی دارد. (برهان قاطع). غراب‌.(منتهی الارب). بر شکل کلاغ کوچک بود که هیچ جای او سفید نباشد و پای‌های او سرخ باشد  ll زغ‌. [ زَ ] (اِ) زاغ. کلاغ. (ناظم الاطباء). زاگ. (اِ) گوهری است کانی که به نمک ماند و معرب آن زاج است. (برهان قاطع). زاج معرب زاگ است. (از المعرب جوالیقی). و نیز خاصیت آن است میان زاگ، که او خاکی است و میان مازو کو بار درخت است که چون با یکدیگر آمیخته شوند، سپس از آنک هر دو زردند سیاه به‌غایت شوند. (جامع الحکمتین ص ۱۶۹ از حاشیه دکتر معین بر برهان قاطع)
        زغال. [زُ] (اِ) انگِشت  و چوب سوخته که پیش از آن‌که کاملن بسوزد آن را خاموش کرده باشند. (ناظم‌الاطباء). زگال. (برهان). زگال. ژگال‌. شگال‌. شگار. چوب و دیگر اندام‌های گیاهی و نیز انساج حیوانی نیم‌سوخته که قسمت اعظم ترکیبات آن‌ها تبدیل به کربن شده باشد. انگشت‌. توضیح آن‌که این کلمه را به غلط ذغال نویسند.
        زگال/ زغال: سیاه‌رنگ‌ست.
        زغال به چیزی گویند که چون زاغ سیاه باشد.
        کوپ‌. (اِ) به معنی کوه باشد و به لغت زند و پازند هم کوه را کوپ گویند.
        کوپال، گردن ستبر و گُنده را نیز گفته‌اند. (برهان). گردن ستبر و قوی.
        کوپال به چیزی گویند که چون کوپ باشد.
        تاول: تاب (تاو) گرما/ حرارت.
        تاول: تاو +ل: حرارت‌دیده، آتش‌گون‌مانند، سرخ‌شده.
        و نیز آورده‌اند: تاب (تاو)+ ول/ وَل: گل.
        تاول: چون گل آتش سرخ.
        تاول به چیزی گویند که چون تاو گرم و سرخ باشد.
         
        هشدار
        در راستای آن‌چه گفته شد، باید به‌هوش و آگاه باشیم که:
        ۱-  واژه‌های عربی را با واژه‌های پارسی یکسان نگیریم. مانند جدال / جلال/ جَمَل / عمل/ سبیل و …
        ۲-  در واژه‌هایی چون: پشم‌آلو/ خواب‌آلو/ زنگالو (سیاه‌روی)… “د” از فعل «آلود» افتاده است.
        ۳-  گاه “و” را به پایان برخی واژه‌ها میفزاییم تا کوچکی را نمایان کنیم.
        مانند: گِردالو/ کوچولو/ سبیلو/ کُپُلو (کپلی)/ تُپُلو (تپلی)…
        ۴-  بنجُل: از دو واژه‌ی بن و جُل ساخته شده است. چیزی که ریشه‌اش کهنه و پوسیده است.
        ۵- نام‌هایی داریم که از یک واژه با آمیزش نام علی ساخته شده اند؛ چون چراغ‌علی، ریزعلی، کل‌علی.
        و گاه از سر شوخی واژه‌هایی آمیخته بر همین آهنگ می‌سازند و از آن‌جا که نام‌های ساخته‌شده، بیش‌تر گفتاری هستند تا نوشتاری، گمان می‌کنیم واژه را با نام علی آمیخته‌اند! مانند: خنگَلی، زلفلی و …
        ولی ”لی” در پایان واژه‌هایی این‌گونه، چه‎گونام و دارایی را می‌رساند.
        خنگلی: کسی که خنگ و کودن‌ست و شاید واژه‌ی خنگ، همان اسب باشد!
        زلفلی: کسی که سرش چنان موی دارد که بر پیشانی ریخته است. به کچل می‌گویند زلفلی!
        و یا: خنگول که گاه کوچکی و خُردی را نیز با خود دارد. مانند: شنگول‎ومنگول/ (منگوله) و زنگوله، ازشنگ و منگ و زنگ.
        منگوله: از سر منگی این سوی و آن سوی تاب می‌خورد.
        و جنگولک، جنگولک‌بازی درآوردن: جنگ‌های کوچک و بی‌ارزش راه انداختن.
        امید است آن‌چه در این نوشتار نمونه‌وار آمد، بتواند راه‌نمای خوب و درستی برای اندیشه‌مندان، آموزگاران، پژوهشگران و دوست‌داران زبان پارسی باشد تا به یاری‌اش گام‌های پسین را استوارتر بردارند.
        هجدهم خرداد ۱۳۸۹ خورشیدی
        منبع اینترنت

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۶۹۷۶ در تاریخ دوشنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۵ ۱۳:۴۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0