من آ دم خوبی نیستم ....جانماز هم آب نمیکشم .....ولی گاهی اوقات کارهایی انجام میدهم ....که سبب تعجب خودم میشوند.
غروب بود ....غروبی نیم گرم ....نیم خنک .....در اواخر بهار ....از خانه بیرون آ مدم و به سمت داروخانه محله رفتم تا قرص سردرد بخرم .....سرم خیلی درد میکرد ....با خودم گفتم هم قدم میزنم .... شاید هم بتوانم تسکینی برای این درد لعنتی پیدا کنم .....
با بی تفاوتی قدم میزدم و به چیزی توجه نمیکردم .....نزدیک داروخانه که رسیدم ....کنار پیاده رو مردی را دیدم که روی پله خانه ای نشسته است و به سوی مردم دست دراز کرده و ناله هایی خراشیده از گلو بیرون میدهد...... عابران هم بی تفاوت یا باعصبانیت از او دور میشدند ....به او که رسیدم .....تصمیم گرفتم ....من هم مثل بقیه از کنارش بی تفاوت رد شوم ....اما ناگهان چشم در چشم او ایستادم ....نگاه عجیبی داشت مثل التماس ....مثل نگاه آخر یک نا امید .....کسی که در حال غرق شدن است ... پاهایم قفل شد ....در کنارش نشستم ....یک کیف برزنتی کوچک به گردنش آویخته بود ......اشاره به کیف کرد ....دست داخل کیف کردم ......یک کپسول فلزی در آ ن بود ....کپسول را بیرون آوردم .....نمیدانید چقدر متعجب شدم ....یک کپسول کوچک اکسیژن بود ....خواستم شیر آن را باز کنم ....با اشاره و صدای خس خس سینه اش به من....تفهیم کرد که کپسول خالی است و با دست آنطرف خیابان را نشان داد.....یک تزریقاتی و کمک های اولیه آنطرف خیابان بود.....سریع کپسول را درون کیف برزنتی گذاشتم و زیر بغل مرد را گرفتم و با خود کشان کشان به طبقه دوم ساختمان رو به رو بردم. ...دکتر آ نجا با دیدن مرد فریاد زد ....اکسیژن.....بعد به من کمک کرد مرد را روی تخت خواباندیم .....چهره مرد دیگر کبود شده و در مرز خفگی بود که ماسک اکسیژن را به دهان او نصب کردند......
به دکتر گفتم ...من .....حالا .....
دکتر گفت ...شما کار خود را کردید .....بقیه کار با من است ایشان را میشناسم ..... به خانواده اش هم خبر خواهم داد.......
من خداحافظی کردم و به داروخانه رفتم ....سردرد را فراموش کرده بودم اما چند قرص مسکن خریدم و به خانه بازگشتم......ماجرا را فراموش کرده بودم تا امروز که هنگام بازگشت از محل کارم .....سر کوچه حجله ای نظرم را جلب کرد و اعلامیه ای بزرگ با تصویری رنگی.....
جلو رفتم ....چهره آشنا بود ...چهره همان مردی بود که داستانش را تعریف کردم ....از تمام اعلامیه فقط یک جمله اش مدام در ذهنم مرور میشود و نمیتوانم فراموش کنم ......
شهید جانباز شیمیایی.......
شاید باور نکنید ... اما هرکدام از ما در طول روز چندین بار به خود دروغ می گوییم ...
وحشتناکتر آن است که همه آن دروغ ها را باور می کنیم ...
مهدی رفوگر
درود استادبزرگوارم
تلخ اما بسیارزیبا نگاشتید
تاثیرگذاربود