سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 30 فروردين 1403
    10 شوال 1445
      Thursday 18 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        پنجشنبه ۳۰ فروردين

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        بازی تقدیر 6
        ارسال شده توسط

        فریبا غضنفری (آرام)

        در تاریخ : سه شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۴ ۱۶:۵۶
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۷۹ | نظرات : ۲۴

        قسمت ششم :
         
        باز هم بی خبری و همان روال ناپایان تکراریِ سه ماه گذشته .... و من ، هر روز پیرتر از روز قبل می شدم.
        دیگر آترینا هم می دانست بابا بیشتر از چند دقیقه نمی تواند بغلش کند، ببوسدش، خوب می دانست اوج شاد کردن بابا برای دخترکش خریدن یک کادوی کوچک است.
        حتی پارک و تفریحش هم با خانم موسیقی و مادربزرگ هایش بود.
        به جای اینکه دیدنِ قشنگ ترین روزهای دخترم و لحظه به لحظه بزرگ شدنش را به روحم تزریق کنم و تا آخر عمر با نقش خاطراتش لذت ببرم، داشتم تمام این مهم ها را می کُشتم و می گذشتم. حسرت و افسوسی که تا ابد پاگیرم بود ولی چاره ای نداشتم. نمی توانستم.... اراده ای از خودم نداشتم.
        سه هفته گذشت و  هیچی به هیچی ..... !!!
        سه شنبه بود، مشغول کار  بودم و مثل همه  ی روزهای کاریِ بعد از گم شدن شراره در سکوت ، شبیه رباط فقط و فقط کارهایم را انجام می دادم ، که همراهم زنگ خورد. نگاه تلخی به آن انداختم. چقدر احساس تنفر داشتم. از همراهی که تا به امروز واسطه ی خبری خوش راجع به دنیای من  - شراره ی من – نداشت.
        نخیر ، دست بردار نبود. یک بند شماره می گرفت. شماره ناشناس بود و مطمئن بودم که اشتباه گرفته است. حس جواب دادن نداشتم . دست آخر گوشی را برداشتم و با حالت تَشَرآمیزی گفتم: بفرمایید...
        : آقای راستی ؟
        ... اشتباه نگرفته بود!!! مرا می شناخت !!! صدایش ناآشنا بود. خانمی با استرس پشت خط بود.
        با لحن متعجّبی گفتم: شما؟؟
        : آقا یه آدرس بهتون می دم ، تو رو خدا زودتر برید اونجا.
        : چرا؟؟ آدرس کجا ست؟ اصلا شما کی هستید؟
        : این شماره رو همسرتون داده، گفته اسمش شراره ست. درسته دیگه؟
        هول شدم و بی اختیار ایستادم و با صدای بلند گفتم: شراره؟؟ کجاست؟ خانوم شراره کجاست؟
        : لطفا آدرس و بنویسید .......
        آدرس مال یکی از محله های جنوب شهر بود. همین بیشتر نگرانم کرد. دست هایم می لرزید. تمام تنم یخ کرده بود.
        بدون اینکه توضیحی بیشتر بگیرم. گوشی را قطع کردم و راه افتادم. همکارهایم متحیر بودند و فهمیده بودند مسئله راجع به مهمترین موضوع زندگی ام است.
        یکی از صمیمی ترین همکارهایم سریع  دنبالم دوید و گفت : می خوای منم باهات بیام؟ کمک نمی خوای؟
        همونطور که با سرعت می رفتم بلند بلند گفتم: نه ، نه
        می دانستم تنها رفتنم کار درستی نیست و باید با مامور بروم. به همین دلیل اول به پدرم اطلاع دادم و بعد به سمت پاسگاه حرکت کردم.
        همه ی جریان را تعریف کردم و آنها بعد از کمی انجام مراحل قانونی از من خواستند تا به آنجا برویم.
        چه مسیر بلند و تلخی بود. نفسم بالا نمی آمد. بالاخره رسیدیم.
        آپارتمان سه طبقه ی باریکی بود وسط یک کوچه دراز. در  ورودی ِ آپارتمان باز بود و چند تا پسربچه روبه روی ساختمان نشسته بودند و با هم سرگرم صحبت بودند که حضور ما توجهشان را جلب کرد و با تعجب با نگاهشان ما را دنبال کردند. آن خانه ی کذایی در طبقه ی دوم واقع شده بود.با صدای زنگِ در، خانمی با چادر گل گلی در را باز کرد . تا مامورها را دید رنگش پرید. مامورها حکم ورود به منزل را نشان دادند و خانم که خشکش زده بود کنار رفت . زار می زد و به مردی که آنجا حضور نداشت ناسزا می گفت. بی اختیار خودم را با فشار از کنار مامورها رد کردم و داخل شدم. خانه ی ساده و بی رنگ و رویی بود و بیشتر از 55 متر به نظر نمی آمد.
        بلند داد زدم: شراااره؟؟ شراااره؟؟
        یه اتاق سمت راست بود که درش بسته بود. دویدم و با حرکتی سریع در را باز کردم ....
        خودش بود. شراره ی من بود.... ولی ..... ولی ، چرا برای بلند شدن داشت از در و دیوار کمک می گرفت ؟! چرا انقدر ضعیف و بی رنگ و رو شده بود. زیر چشمهایش حلقه ی سیاهی افتاده بود.
        نتوانستم جلوی اشک هایم را نگه دارم، به سمتش دویدم ، مامورها هم پشت سر من وارد اتاق شدند. وقتی مطمئن شدند که آدرس درست بوده سراغ آن خانوم رفتند و سوال های جور و واجوری پرسیدند. بعد هم گفتند که باید همراهشان برود.
        زیربغل شراره را گرفتم. چقدر دلم برای بوی شراره تنگ شده بود. نفس عمیقی کشیدم و کمکش کردم که حاضر شود.
        من و شراره فقط گریه می کردیم. طفلک توان حرف زدن هم نداشت. قرار شد اول او را به بیمارستان تا بعد تمام جریان را برای مامورین تعریف کند.
        توی راه بابا زنگ زد ، بهش گفتم : بابا فقط زودتر به پدر و مادر شراره خبر بدید. من دارم می برمش بیمارستان.
        بابا نگران شد و سوال پیچم می کرد.
        : بابا... بابا جان. من الان نمی تونم صحبت کنم. منم نمی دونم چی شده. باید دکترها معاینه کنن و بگن. شراره می گه تصادف کرده بوده.
        بعد از انجام معاینات و عکس و آزمایش ها مشخص شد به خاطر تصادف لگن شراره شکسته و وضع جسمانی اش هم خوب نیست چون در این مدت تغذیه ی مناسبی نداشته و باید بستری شود.
        بیچاره شراره ی من .....
        بعد از اینکه خانواده ها آمدند هیاهویی به پا شد ، شب که بعنوان همراه مانده بودم، توانستم بعداز مدت ها ، دل سیر نگاهش کنم. نمی خواستم در ان شرایط مجبور به توضیح جریان شود ، خواهش کردم فقط استراحت کند. مهم این بود که پیدایش کرده بودم و باز پیش هم بودیم. وقت برای باقی قضیه بسیار بود.
        خیلی زود همه چیز مشخص شد.
         
        ادامه دارد ......
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۶۶۹۱ در تاریخ سه شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۴ ۱۶:۵۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        جمیله عجم(بانوی واژه ها)
        چهارشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۴ ۰۶:۳۶
        خندانک خندانک خندانک
        خندانک خندانک خندانک خندانک
        درود فریبای عزیزم خندانک خندانک
        سیوش می کنم تاسرفرصت بخونمش
        خسته نباشی خواهری خندانک
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        نجمه طوسی (تینا)
        سه شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۴ ۲۰:۳۷
        سلام عزیزم
        چقدر زیبا می نویسی . احسنت . با اجازه ات داستانت رو کپی می کنم تا توی گروهم بزارم .البته با اسم نویسنده
        در اینجا شاعر می فرماید :
        شراره شراره دلا رو دیوونه کرده
        خخخخ
        فقط خواهشا زود به زود بزار اعضای گروهم صبر منو ندارن .

        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        صابرخوشبین صفت
        چهارشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۴ ۰۸:۰۱
        درودها به بانو غضنفری
        خندانک خندانک خندانک
        فرهاد سامی
        چهارشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۴ ۰۸:۴۱
        خندانک درود به شما مهربان خندانک
        آلاله سرخ(سیده لاله رحیم زاده)
        چهارشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۴ ۱۲:۱۵
        یکم با فاصله گذاشتی فریبا جان....خوب منم پیر ...مادر فراموشکار ...یادم رفت قسمت قبلیشو خندانک خندانک
        ممنونم خیلی قشنگ می نویسی...افرین عزیزمخندانک
        علیرضا کاشی پور محمدی
        چهارشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۴ ۱۴:۵۹
        آفرین ها
        خندانک خندانک خندانک
        فریبا غضنفری  (آرام)
        پنجشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۴ ۰۶:۰۹
        جای بهارنارنجمون چقدرررر خالیه خندانک خندانک
        بهاره ترابی (بهارنارنج)
        يکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۴ ۱۹:۲۴
        بهارنارنج تون ام اووووومد خندانک خندانک ببخشید کمی درگیر کارم، بعد از چند وقت اومدم تو سایت اولین مطلبی که دویدم واسش بازی تقدیر 6 بود خندانک فریبااااااا عالی بود! بابا دلم واسه این شوهره می سوزه، بدبخت هیچی از زندگیش نفهمید خندانک منتظر بقیه شم هاااااا بدووووو خندانک
        می دوستمت خندانک خندانک خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0