سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 10 فروردين 1403
  • همه پرسي تغيير نظام شاهنشاهي به نظام جمهوري اسلامي ايران، 1358 هـ‌.ش
20 رمضان 1445
  • شب قدر
Friday 29 Mar 2024
    به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

    جمعه ۱۰ فروردين

    پست های وبلاگ

    شعرناب
    سیاه سفیدپوش (۳)
    ارسال شده توسط

    فریبا غضنفری (آرام)

    در تاریخ : جمعه ۲۰ آذر ۱۳۹۴ ۱۳:۳۴
    موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۰۷ | نظرات : ۳۱

    با تیزبینی زیادی به همکاریم ادامه می دادم. خانوم خودش فهمیده بود که دختر حواس جمعی هستم و زیر ذره بین گذاشتمش و بگی نگی بهش مشکوک شدم. ولی به روم نمی زد و سعی به اثبات خودش داشت. یک روز ازم خواست برای انجام ماساژ من هم برم داخل اتاق کار و بهش کمک کنم و همزمان خودم هم یاد بگیرم. ۲ عدد پماد رزماری، یه ملافه ی سفید و ۲ جفت دستکش جراحی شماره ۷ ، اینها وسایلی بود که هر فردی تو روز ماساژ باید همراه خودش می آورد. همه ی کسانی که ازش ماساژ گرفته بودن، می گفتن دستای جون داری داره و معلومه قدرت خودش نیست ... ایشون حتی با ماساژ افراد به بعضی از بیماریهاشون پی می برد !! مدت زیادی نگذشت که دورویی خانوم اعصابمو به هم ریخت، رابطه ی بین من و آبجی و دوستمو کلا با دروغ هاش خراب کرد. کلی حرف از مسایل شخصی اونا بهم گفته بود و بدگویی کرده بود. و از رفتارهای تلخ دوستم متوجه شدم همین کارو در مورد من هم انجام داده .هرچی به دوستم می گفتم خانوم دورویی می کنه، باور نمی کرد. خانوم هم تا میتونست پشت سرم حرف میزد و اونها رو شستشوی مغزی می داد تا اینکه یه روز دل و زدم به ‌دریا وتمام حرفای خانوم رو به دوستم گفتم ؛ اینجا بود که دوستم کاملا سکوت کرد . می تونستم درکش کنم. براش شوک سختی بود. رابطمون دوباره جوش خورد ولی هر سه تامون سردرگم بودیم مخصوصا اونا که چند سال به این خانوم ایمان صد در صد داشتن. با این حال هیچکدوم باهاش قطع رابطه نکردیم. من مصمم بودم که از کارش سر در بیارم. دوستم و خواهرش می گفتن خانوم موکل داره و با جن ها در ارتباطه ، در واقع بزرگوارا اجنه هستن!!!! نمی تونستم بپذیرم ، داشتن موکل شرایط خاص خودشو می طلبه و بعید می دونستم این فرد تونسته باشه باهاشون ارتباط دایم برقرار کنه ، الله اعلم ..... باید سر در میاوردم. همچنان پیشش کار می کردم. تا اینکه تصمیم جدیدی گرفتم. دوستی داشتم که دکتر روانشناس بود بسیار خبره و معروف. دو تا پسر داشت یکی دانشجو و دیگری دبیرستانی بود‌. دعوتش کردم تا پیش خانوم بیاد. با اجازه ی خانوم براش وقت گذاشتم. خانوم هیچ وقت دوستها و آشناهای ما رو رد نمی کرد و تو اولین فرصت وقت می داد. اون جلسه ، در کمال تعجب دیدم که خانوم دست و پاشو گم کرده و در مورد صحت و سقم حرفاش از دوستم تایید می خواد ؟؟؟ ا ا ا ... مگه بزرگوارا اشتباه هم می کنن که خانوم اینطور بی اعتماد به نفسه؟ به دوستم گفته بود پسر بزرگت معتاده و همسرت بهت خیانت میکنه ، از زن دیگه ای هم بچه داره و خیلی حرفای دیگه. دوستم که دکتر فهمیده ای بود یک روز که با پسرش با ماشین شخصی برای کاری بیرون رفته بودن، یکدفعه جلوی آزمایشگاه ترمز میکنه و درخواست تست اعتیاد برای پسرش میده و جواب منفی رو هم می گیره و بهم اطلاع می ده. به کمک وکیلش همسرش رو هم زیر نظر می گیره و اینبار هم حرف های بی پایه ی خانوم ثابت میشه. پس موکلی هم وجود نداره ، داستان هایی از خودش می سازه و تحویل مردم میده . حالا دیگه عزمم جزم شده بود تا به اصطلاح مچ خانوم و بگیرم و دستش و رو کنم. حواسم کاملا جمع کاراش بود. خانوم غالبا پیش من با تلفن حرف نمی زد اما یکبار که هردومون تنها تو سالن بودیم همراهش زنگ خورد و چون مشغول حسابرسی بود نتونست تغییر موقعیت بده و همونجا جواب داد. سعی کرد رمزی صحبت کنه : « خب ، خب ، زود باش بگو، الان کجاست؟ آها ، آها، اونم برده؟ کامل بگو....‌ باشه ادامه بده و باهام در تماس باش» بعد شماره ای رو تو گوشیش پیدا کرد و بهش زنگ زد: « ببین چی بهت می گم، همین الان بزرگوارا بهم گفتن همسرت رفته اونجا، پرونده رو هم برده. حواستو جمع کن. زود باش اقدام کن، زود باشیا...» « ا ا ا ا ، عجب پستیه! پس آدمم داره .... هه بزرگوارااا ، آره جون خودت... آخ آخ ، کاش می تونستم به اون طرف خبر بدم و بگم گول حیله های اینو نخوره . ای بابااااا مدرکم کجا بود آخه ؟...» جلسه بعد ، خانوم برای آقایی وقت انرژی درمانی گذاشت و به منم گفت که می تونم توی اتاق کار باشم و از نزدیک همه چیو ببینم البته نباید حرفی میزدم یا حرکتی می کردم. نمی دونم شاید میخواست پیشم هنرنمایی کنه. کنار دیوار دقیقا زیر پنجره های سالن کار نشستم، اون آقا روی صندلی وسط سالن نشست. خانوم پشتش قرار گرفت و گفت : چشماتو ببند هروقت سوزش، درد، کشیدگی احساس کردی بلند بگو «یا علی» . چشماشو بست، منم چهارچشمی خانومو می پاییدم. خانوم دستاشو باز کرد و بالا سر اون آقا نگه داشت ، بعد خیلی نرم و آهسته دستاشو بالای سر اون حرکت داد .... ا .... ا .... دیییدم، خودم دیدم، یواشکی و خیلی سریع یه تار موی اون آقا رو کشید..... سریع به اون مرد نگاه کردم ولی اون خیلی عادی نشسته بود. چند ثانیه بعد خانوم ازش پرسید : چیزی حس نکردی؟ مرد: نه خانوم : کشیدگی؟ سوزش؟ مرد : نه، فقط یکبار خود شما موی منو کشیدید... داشتم از خنده منفجر می شدم.... ایول، خوب حالشو گرفت... خانوم سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت : نه، من نکشیدم . من دستم با سر شما فاصله داره ، کار من نبود. حواستو جمع کن، چیزی حس کردی بلند بگو یا علی. باز همون کار و تکرار کرد. و مرد باز هم سکوت کرد.خانوم متوجه باهوشی مرد شد و زود کار و فیصله داد. بهش گفت واسه امروز بسه. شما جلسه ی بعد آماده تر میشی و بیشتر جواب می گیری. حرصم در اومده بود ولی ازینکه یه مورد دیگه رو هم کشف کرده بودم ذوق داشتم. خانوم اصلا به روش نیاورد و راجع به اون جلسه هیچ وقت حرفی نزد. دیگه نمی تونستم تحملش کنم، ظلمی رو که به آدما می کرد ، اونم آدمایی که تو بدترین شرایط به عنوان آخرین امید به این رو آورده بودن، نابخشودنی بود. دفعه ی بعد ، وقتی رسیدم اونجا ازم خواست که برم بالا تو خونه اش. گاهی وقت ها این کار و می کرد. ولی من اون روز مثل دفعه های قبل نبودم. تو این یک ماه و نیم اونقدر چیزای مختلف دیده بودم که دیگه نمی تونستم مثل قبل باشم. تو آشپزخونه ی شیک و فانتزیش که پر از ظرفهای خوش قیمت و خوش رنگ بود ، روی صندلی کنار میز نهارخوری نشستم اونم رو صندلی سمت چپم نشست. هر دو ساکت بودیم . داشتم با خودم کلنجار می رفتم . آخرسر تصمیمم و گرفتم . نگاش کردمو گفتم :« خانوم؟ ... یه سوالی داشتم....» با حالت خاصی که نشون می داد منقلبه گفت: بگو.... پرسیدم : « شما دقیقا کارتون چیه ؟ یکی مثل حاج آقا مجتهدی هستین؟» باورم نمی شد که اینطوری دست و پاشو گم کنه ...‌ با استرس سیگاری روشن کرد و تو سکوت فکر کرد. حالتش عوض شده بود. صورتش بی رنگ شد. چرا آخه ؟!! یعنی انقدر از من می ترسید؟!! بالاخره حرف زد : نه، ........ من ... من کارم انرژی درمانیه و به میز چشم دوخت. (قبلا کتاب هایی با این محتوا رو تو وسایل هاش دیده بودم ) لبخند معنی داری زدمو دیگه چیزی نگفتم. ساعت کار شروع شد . توی سالن کار مشغول انجام وظایفم بودمو اونم پشت میز منشی پولا و دعاها رو چک می کرد و تماسهای تلفن همراهشو جواب می داد. از فرصت استفاده کردمو به دوستم زنگ زدم. « دیدی گفتم این کارش چیز دیگه ایه. کارش انرژی درمانیه... آره... حالا بعدا کامل برات تعریف می کنم.... فعلا خدافظ» گوشی و قطع کردم ولی حسی بهم می گفت اون حرفامو شنیده آخه گوشه ی در باز بود و شنیدن صدام کار سختی نبود. وقتی هم که دیدمش رنگش پریده بود. فکر نمی کردم انقدر ترسو باشه، عجییییبه. چند وقت بعد ، یک روز عصر که دلم خیلی گرفته بود رفتم مطب همون دوستم که مشاور بود، عادت داشتم، خیلی مواقع اونجا می رفتم. منشیش، هم دوستم بود و هم همسایمون، سه تایی با هم خیلی خوش میگذروندیم. اون شب هم کلی مراجعه کننده داشت. از صدای خنده ی توی سالن فهمید من اونجام. با تلفن بهمون گوشزد کرد که کمتر سر و صدا کنیم. آخر وقت رفتم پیشش و کلی احوالپرسی و بگو بخند ، بعد بهم گفت : خوب شد اومدی می خواستم یه چیزی و بهت بگم . پرسیدم :« چی ؟» گفت: دیروز رفته بودم بانک واسه قسط وامم. دیدم یه خانومی که شلوار برمودای نازک سفید پوشیده و مانتوی نخی سفید بالا زانو به تن داره بدون نوبت رفت سراغ یه باجه و کلی هم تحویلش گرفتن. همون موقع نوبت من شد و رفتم باجه مربوطه، تو اون شعبه همه ی پرسنل من و می شناسن ، متصدی باجه بهم گفت : اون خانوم دکترو میبینی؟ پرسیدم کدومو می گی؟ با چشم و ابرو نشونش داد و با طنز گفت : این اگه حسابشو ببنده این شعبه رو باید کلا تعطیل کنیم. خوب که نگاه کردم با تعجب دیدم همون خانومیه که تو پیشش کار می کنی. حسابی آرایش کرده بود و روسریشم عقب بود. من که از دیدنش جا خوردم. گفتم :« اون که می گفت پولا مال خودش نیست ؟! دروغگویه بی وجدان .... » گفت : باور نکن دختر، خودم دیدمش. اینا حقه بازن ، امثالشونو زیاد دیدم. اون شبم موقع خواب خیلی فکر کردم، دیگه حاضر نبودم پیشش بمونم. از همکاری انصراف دادم.حتی دستمزدمم نگرفتم. پول حرومش به درد من نمی خورد. اونم خودش و ازم پنهان می کرد و حاضر نبود باهام رو در رو بشه !! دیگه اون شیاد و ندیدم، بعدها نقل مکان کرد و چند سال بعد از طریق آبجی باخبر شدم که از همسرش جدا شده و دیگه کار نمی کنه. برام مهم نبود که مریضیش چی شد و چرا جدا شده و اصلا چرا دست از کار کشیده ، فقط از ته دل خوشحال بودم. ازینکه آدمهای ساده و بیچاره ی به بن بست خورده ای از مکر و دسیسه های اون سیاه دل بی رحم خلاص شدن ، احساس سبکی می کردم. واقعا خدا هیچ کاری و تو این دنیا بی جواب نمی ذاره و این باوری بود که از لحظه ی شنیدن این خبر تو دلم پررنگ تر شد. «پایان» از همراهی شما عزیزان بی نهایت سپاسگزارم.

    ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
    این پست با شماره ۶۴۲۷ در تاریخ جمعه ۲۰ آذر ۱۳۹۴ ۱۳:۳۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید

    نقدها و نظرات
    تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



    ارسال پیام خصوصی

    نقد و آموزش

    نظرات

    مشاعره

    کاربران اشتراک دار

    محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
    کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
    استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
    0