سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 4 ارديبهشت 1403
    15 شوال 1445
      Tuesday 23 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        سه شنبه ۴ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        بیشه دراز تاریخ تمدن یک ایل
        ارسال شده توسط

        عیسی نصراللهی( تیرداد)

        در تاریخ : چهارشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۴ ۱۴:۵۹
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۲۲ | نظرات : ۵

        سالهاست که از روستای نیاکانم کوچیده ام ولی هنوز روح و دل و هوش من میخواند زادگاهم را... ظهر است بنا به ماموریت اداری ام سری هم آنجا میزنم و وارد آبادی ام میشوم، و جز چند کودک که در حال بازی کردن هستند و صدای سگی از دور و دیدن خانه های رنگ و رو رفته و آن خاطرات زیبای بی بازگشت، انگار فقط خالق به تماشاست/ناخودآگاه وقت مدرسه ام میشود تند تندی لباسم را میپوشم با خود می اندیشم که چه خوب میشود که معلم غیبت کند ...یواش کتاب دینی و پرورشی را ورق میزنم ناگاه یاد میآورم که امروز معلم درس میپرسد همان که چهره ای گندمگون مایل به تیره دارد همان معلمی که گهگاهی که حوصله میکرد به همراه همکارانش در زنگ تفریح توپ و راکدهای درون کمد داخل دفتر مدرسه را بر میداشت و نزدیک پانزده دقیقه و حتا بنا به حساسیت و تشویق بی امان شاگردانش پنج دقیقه بیشتر بازی میکرد ...عرق زیادش را با دودستش از چهره ی خسته ی خویش کنار میزد و یهو بدون اینکه انگار اتفاق خاصی نیفتاده سریع فراخوان رفتن به کلاس را میداد با چهره ی ملولی که گویا پتک سنگینی گویا آب سردی بر ریخت لاغر و بی گوشتم بزنند به سر میزم میخزیدم..... آماده ی رفتنم در بین راه زن همسایه ی کر و لال مهربانم با ایما و اشاره بهم میفهماند که نان داغ تازه از تنور گرفته اش را برای پسرش(حمید )به مدرسه ببرم ...میپذیرم و با لبخند تلخی از کنارش رد میشوم....وارد مدرسه میشوم ، همه بر سر کلاسها حاضر شده اند انگار دیر شده است...نانی که حالا سرد شده ولی بوی طراوت دارد( ...بوی مادر دارد...)به همراه کتاب و دفترم را تنگ در آغوش میگیرم...سری میچرخانم و با دلهره ای خاص وارد کلاس میشوم... ظهر است صدای سگی از دور و غرق شدن چند کودک در بازی میدان روستا را انگار سالهاست ندیده ام.... ماشین را روشن میکنم ....حسم بوی تنوره ی نان گر گرفته ی دیروز خاطرات واقعی دور است دور میشم....میروم...گاهی نگاهم را دوباره بر میگردانم، گویی سالهاست مرده ام/ خاطره ی واقعی امروز صبح در مورخه94/8/26 عیسی نصراللهی

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۶۳۳۴ در تاریخ چهارشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۴ ۱۴:۵۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0