سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 9 فروردين 1403
    19 رمضان 1445
    • ضربت خوردن حضرت علي عليه السلام، 40 هـ ق
    Thursday 28 Mar 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      پنجشنبه ۹ فروردين

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      آرزوی کوچک
      ارسال شده توسط

      لیلا خیشاوه

      در تاریخ : سه شنبه ۱۶ تير ۱۳۹۴ ۰۲:۳۳
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۰۶ | نظرات : ۳

      توی یکی از تابستان های گرم جنوب در یک محله ی فقیر نشین، وقتی که زمین مثل کوره داغ و آتشین شده بود بچه ها با پاهای برهنه روی سنگ های کوچک می دویدند و گرگم به هوا بازی می کردند ..
      اونا لباس های رنگی به تن داشتند که از وصله شدن چند نوع تیکه پارچه درست شده بود و جالب این بود که صفا و صمیمت بین آنها بیداد می کرد، وقتی از اون مسیر رد شدم نگاه ها به من خیره شد ظاهرا قیافه ی جدید و غریب بودنم رو حس کرده بودند ..
      قدم هام و آهسته تر کردم تا یکم بیشتر از دیدنشون لذت ببرم ،ناگهان متوجه پسری شدم که با سرعت به سمت من می دوید تا خودش رو به یه بلندی برسونه ولی وقتی به من رسید، ایستاد و دستش رو به سمتم دراز کرد وگفت: سلام من علی هستم ، شما تازه به این محله اومدین؟
      تا اومدم خودم رو معرفی کنم یکی از پشت علی رو گرفت و گفت باختی، من گرفتمـــــــــِت، اون منو به دوستاش معرفی کرد و از من خواستن که تو بازی با اونا شریک بشم .. 
      توی اون هوای گرم اینقد خیس عرق شده بودم که انگار از زیر دوش بیرون اومده بودم ،تمام نگرانی و ترسی که داشتم این بود که چطور با این قیافه جلوی مامان ظاهر شم!
      وقتی نزدیک خونه شدم متوجه شدم که در بازه .. یواشکی وارد حیاط شدم و مامانم رو در حال کشک سابیدن دیدم وقتی منو با اون قیافه دید حسابی کُفری شد،پیشش نشستم و همه چیز رو تعریف کردم .
      راستش اونا بچه های خاکی و ساده ای بودند که بزرگترین آرزوشون داشتن یه توپ پلاستیکی دو پوسه بود .. من قلکم و شکستم و با اون خورده هایی که جمع کرده بودم دو تا توپ پلاستیکی خریدم ..
      فردای اون روز با ذوق و شوق خاصی که داشتم به اون محله قدیمی رفتم وقتی توپ رو توی دستم دیدن ،خوشحالی و می شد از نوع نگاهشون دید ،همگی به سمت ساحل رفتیم و قرار شد دوتا تیم شیم که باهم گل کوچیک بزنیم ،با دمپایی ها دوتا دروازه ساختیم و شروع به بازی کردیم ..
      نویسنده: لیلا خیشاوه

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۵۸۰۳ در تاریخ سه شنبه ۱۶ تير ۱۳۹۴ ۰۲:۳۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0