سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 29 فروردين 1403
  • روز ارتش جمهوري اسلامي و نيروي زميني
9 شوال 1445
    Wednesday 17 Apr 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      چهارشنبه ۲۹ فروردين

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      خاطره ای از رسوایی تقلب در امتحان جبر
      ارسال شده توسط

      احمد پناهنده

      در تاریخ : يکشنبه ۶ ارديبهشت ۱۳۹۴ ۲۲:۴۲
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۳۹ | نظرات : ۸



       
      خاطره ای از رسوایی تقلب در امتحان جبر

      این خاطره را به شکل خام در اینجا بخوانید تا در فرصتی، دستی بر سر و رویش کشیده شود تا نا صافی هایش صاف گردد و کمبوهایش، کامل شود.

      کلاس سوم متوسطه بودم و در مدرسه داریوش، در لنگرود درس می خواندم.
      معلم جبر و حساب ما آقای عارف جوادی بود.
      این مرد بسیار انسان ِ شریف، دلسوز و مهربان بوده است و خوب هم دروس ریاضی را تدریس می کرد.
      آن سال من بدون مشکلی قبول شده بودم اما دوستانی چند، همراه برادرم در درس جبر قبول نشده بودند و ناچار شدند که شهریور ماه دوباره امتحان بدهند.
      گفتنی است، بچه هایی که در سال تحصیلی و خرداد ماه قبول نمی شدند، بچه هایی بودند که در درس ضعیف بودند و طبیعی بود که بسیاری از آنها اگر حمایت نمی شدند، آن سال تحصیلی را یکبار دیگر تکرار می کردند.

      القصه:

      شهریور ماه از راه رسیده بود و من هم برای کمک کردن به برادرم همراه دوستانم به مدرسه رفته بودم تا یک نفر پرسش های امتحانی را بیرون بیاورد و من پاسخ ها را بنویسم و به دستشان برسانم.
      محل امتحان در حیاط ساختمانی بود که از پشت به مزرعه برنج چسبیده بود و دیواری آن را از مزرعه جدا می کرد.
      آقای عارف جوادی برای اینکه بتواند به تنهایی بچه ها را کنترل کند، آنها را به فاصله ی یک و نیم تا دو متر در ردیف های افقی و عمودی نشانده بود.
      برادرم و دوستانی که قرار بود پاسخ ِ پرسش ها را برایشان بیاندازم و یا بدستشان برسانم، در ردیف جلو و بعصن در ردیف دوم نشسته بودند.
      امتحان شروع شد و آقای عارف جوادی پرسش ها را پخش کرد.
      بعد از 20 دقیقه یکی از بچه ها به بهانه توالت رفتن اجازه گرفت و همراهش برگه پرسش ها را بیرون آورد.
      من سعی کردم هر چه سریعتر پاسخ ها را بنویسم و آن را در کاغذی پیچیده و بعد در فرصتی برایشان پرتاب کنم تا آنها وقت ِ کافی داشته باشند، رونویسی کنند.
      البته ناگفته نماند که آقای عارف جوادی فهمیده بود که ما می خواهیم برایشان جواب پرسش ها را بفرستیم اما سعی می کرد چشمانش را در این باره ببندد.
      وقتی که به پرسش ها به قدری کافی و در حد فراتر از قبولی پاسخ نوشتم. برگه ی پاسخ را در سنگی کوچک پیچیدم و در فرصتی مناسب که پشت ِ آقای عارف جوادی به من بود از فاصله 10 تا 12 متری از پشت یک ساختمان، به سوی ِ ردیف اول و بویژه به طرف برادرم پرتاب کردم.
      برگه پرسش در این فاصله نرسیده به ردیف اول، در هوا از سنگ جدا می شود و در دو متری ردیف جلو می افتد.
      در این فاصله همهمه ی بچه های ردیف جلو، آقای عارف جوادی را هوشیار می کند که سبب می شود، نگاهش را به طرف ردیف جلو بچرخاند.
      در همین نگاه متوجه می شود که کاغذی در دو متری ردیف جلو افتاده است و بچه ها بسیار بی قرار هستند.
      باز چشمانش را بست تا این نمایش به آخرین مرحله ی خودش برسد.
      ساعت در این زمان چون سرعت باد تیک تاک می کرد و وقت امتحان هر چه بیشتر محدودتر می شد. اما کسی جرئت نمی کرد در یک خیزش ِ چالاک گونه برخیزد و برگه ی پاسخ ها را بردارد و بنویسید و سپس به دیگری بدهد.
      در این هنگام در نگاه مضطرب و بی قرار برادرم و همچنین دوستان، باد آرام آرام، تن و جان برگه پاسخ ها را نوازش می داد و آن را چند سانتی متر اینور و آنور می کرد.
      اما نگاه ها همه نه روی برگه امتحانی خودشان بلکه روی همین یک تکه کاغذ پرتات شده، دوخته بود.
      یعنی بدون کوچکترین حرکتی، ردیف های جلو فقط به کاغذی چشم دوخته بودند که برایشان پرتاب شده بود.
      و ما هم در این سو، پشت یک ساختمان به ردیف جلو با اشاره فشار می آوریم که یکی برخیزد و برگه را بردارد.
      اما در حالی که همه ی چشمان افراد ِ ردیف جلویی به برگه پاسخ ها زول زده شده بود، کسی را جرئت نبود که چون باد برخیزد و مشگل را حل کند.
      آقای عارف جوادی هم از این صحنه ی پر هیجان در حالی که نیم نگاهی به ردیف جلو داشت، خنده ای کوتاه بر لب باز می کند و به ما که پشت یک ساختمان در هیجانی بی قرار بودیم، نگاهش را با تمسخر به سوی ما پرتاب می کند.
      زمان می گشت و لحظه ی تصمیم آرام آرام در ذهن ردیف جلو آغاز می شود.
      و ما در این سو فقط نگاه بودیم تا یک نفر خیز بردارد.
      ناگهان و همزمان چهار نفر ِ ردیف جلویی در یک خیز نا هماهنگ شده به سمت برگه پاسخ ها هجوم می برند.
      در این لحظه چهار دست، برگه ی پاسخ ها را در خود می فشارد که همهمه ای ایجاد می می شود که نگاه عارف جوادی را به خودشان جلب می کند.
      در این هنگام عارف جوادی خودش را به آن چهار نفر می رساند و با تشر زدن به آنها برگه ی پاسخ ها را را از دست آنها می گیرد و در دستش مچاله می کند و حسرت این تقلب و یا بهتر بگویم این نمایش جذاب و نا تمام را بر دل آنها می گذارد.
      ولی با همه ی این احوال، در آن سال هر چهار نفر با حمایت آقای عارف جوادی قبول شدند.
      یادش شاد و یاد باد

      احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۵۴۳۲ در تاریخ يکشنبه ۶ ارديبهشت ۱۳۹۴ ۲۲:۴۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0