سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 30 فروردين 1403
    10 شوال 1445
      Thursday 18 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        پنجشنبه ۳۰ فروردين

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        خاطره ای خواندنی از غذا خوری ما در ماه محرم باشد که با خواندنش از دل بخندید
        ارسال شده توسط

        احمد پناهنده

        در تاریخ : چهارشنبه ۲۶ فروردين ۱۳۹۴ ۰۰:۳۳
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۴۱ | نظرات : ۰

         
        خاطره ای خواندنی از غذا خوری ما در ماه محرم
        باشد که با خواندنش از دل بخندید
         
         
        ماه محرم که می آمد، متمولین ِ شهر غذا پخت می کردند و در مجمع یا مجمع هایی برای مساجد می فرستادند تا اهل ایمان و بیشترشان گرسنه، بتوانند بعد از گوش دادن ِ روضه و مصیبت ِ بارها تکرار شده ی کربلا، شکمی سیر کنند و غذایی لذیذ بخورند.
         
        القصه:
         
        ما نوجوانان و سپس جوان شده های زمانه ی خودمان، یکی از سرگرمی ها و بازی ها و اذیت و آزار کردن های ِ شبانه مان رفتن به مساجد مختلف بود تا بهترین و لذیذ ترین غذاها را به قدر یک مشت هم شده است، بخوریم.
        زیرا می دانستیم که کدام مسجد زودتر از مساجد دیگر، روضه ی پایانی اش تمام می شود و غدا می دهند.
        همینکه چند مشت غذا را در گلو فرو نداده بودیم، کفش هایمان را می پوشیدیم و با سرعتی چون باد، خودمان را به مسجد بعدی می رساندیم تا چند مشتی هم از آنجا بخوریم.
        همین طور به مساجد دیگر
        تا اینکه این عمل هر روزه و سپس هر ساله ی ما، کارگزاران مساجد را کنجکاو کرده بود که چرا ما غذا را کامل نخورده بر می خیزیم و با شتابی اندازه ناگرفتنی به سمتی می دویم؟
        چنین بود که از آن پس، کارگزاران مساجد در همان در ِ ورودی ِ مسجد، جلوی ما را می گرفتند و می گفتند، چون شما در مساجد دیگر غذا خوردید، بنابراین اجازه ندارید وارد مسجد بشوید و فقط غذا بخورید. بلکه از آغاز باید بیایید اینجا، در مسجد بنشینید، روضه را گوش بکنید و بعد با دیگر ِ مومنین غذا بخورید.
        اما وقتی با مخالفت و انکار ما روبرو می شدند، می گفتند، پس دستتان را به ما بدهید تا بو بکشیم که آیا غذا خورده اید یا نه؟
        و وقتی که دستمان را بو می کردند، متوجه می شدند که این دستها بوی زعفران و ادویه جات دیگر می دهد و به تازگی در غذاهای مجمعی فرو رفته است. از این جهت و با این مدرک و یا دلیل مانع می شدند که ما وارد مسجد شویم.
        اما ما راه حل این مشکل را پیدا کرده بودیم که چگونه این مانع را دور بزنیم و بعد بی هیچ مزاحمتی وارد مسجد بشویم.
        بنا براین از آن پس، ما بعد از هر غذا خوردنی دستمان را تو خاک فرو می بردیم و به هم می مالیدیم و سپس می شستیم تا بوی زعفران و ادویه جات معطره از بین برود.
        اما ای کاش فقط همین مانع ما را به خود مشغول می کرد که ما راه حلش را به راحتی پیدا کرده بودیم اما یک مانع دیگری هم بود که ما هیچگاه نتوانستم مانع را دور بزنیم و یا مشکلش را حل کنیم.
        این مانع و یا مشکل این نبود که نگذارند ما وارد مسجد بشویم و با مومنین غذا بخوریم بلکه این مانع و یا مشکل مربوط به کسی می شد که سرش کچل بود و روغن از سرش جاری می شد.
        بطوریکه هر جا می رفت، کسی دور وُ برش نمی نشست و همه از او دوری می کردند.
        و ما نیز باید مواظب می شدیم قبل از اینکه این فرد ِ کچل به غذا دستی بزند، غذایمان را به سرعت بخوریم و برویم.
        اما این کچل زرنگتر از ما بود. وهمینکه سفره ی دراز را در مسجد پهن می کردند و مجمع های غذاهای گوناگون را روی سفره می چیدند، در چشم به هم زدنی این کچل خودش را به مرکز سفره می رساند و در نگاه ِ همگان، دستی بر سر کچلش می کشید و روغن جاری شده از سرش را بر روی غذاهای خوشمزه می مالید و پخش می کرد تا حال همگان را به هم بزند و خود بتواند به تنهایی و دلخواه، غذاها را به آرامی در معده اش بریزد.
        و چنین بود که ما وقتی این صحنه را می دیدیم بلافاصله از مسجد می گریختیم تا خودمان را به مسجد دیگری برسانیم.
        و من تا جایییکه در خاطره ام ضبط و ثبت شده است، هیچگاه نتوانستیم از پس ِ این کچل بر آییم و همیشه هر گاه این کچل را می دیدیم صحنه را ترک می کردیم تا هم او را نبینیم و هم حالمان به هم نخورد.
        امروز بعد از چهل و چند سال، وقتی این خاطره را در ذهنم مرور می کردم، هم از دل خندیدم و هم به آن کچل دست مریزاد و آفرین گفتم که برای دفاع از منافع خود، از سلاح روغن سرش بهره می گرفت و همگی را فراری و یا شکست می داد.
        بعد از این چهل و چند سال وقتی به عقب برمی گردم، می بینم ایرانم از من دریغ شده است و دوستانی هم مرا تنها گذاشته اند.
        اما نمی دانم این فرد ِ کچل کجاست و حالش چگونه است؟
        پس اگر هنوز در قید حیات است برایش سلامتی و شادی آرمان دارم و اگر او هم مرا تنها گذاشته است برایش شادی روح و روان آرمان دارم.
        یادش شاد و هماره یاد باد
         
        احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۵۳۶۷ در تاریخ چهارشنبه ۲۶ فروردين ۱۳۹۴ ۰۰:۳۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0