چهارشنبه ۵ دی
فصل پنجم (مقدمات مراسم ازدواج) قسمت دهم
ارسال شده توسط ژيلا شجاعي (يلدا) در تاریخ : چهارشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۳ ۲۳:۲۷
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۱۳ | نظرات : ۰
|
|
فصلهاي يك زندگي
نويسنده: ژيلا شجاعي
فصل پنجم (مقدمات مراسم ازدواج ) قسمت دهم
هنوز ستاره نرفته بود كه تلفن زنگ زد. مادر ستاره گوشي رو برداشت و گفت: الو. نگين گفت: سلام چه خبر؟؟؟ مادر ستاره گفت: نگين جان سلام خوبي؟ نگين گفت: ستاره كوشش؟؟ نيست؟؟؟؟ مادر گفت: الان بابك اومده دنبالش دارن مي رن بعد كمرش رو گرفت و نشست روي صندلي كه كنار ميز تلفن بود و ادامه داد: كارش داري صداش كنم. هنوز اينجاست!!!؟ نگين گفت: نه مي خواستم ببينم رفته!!!؟؟؟ كاري نداره ؟؟؟ مادر گفت: با بابك داره مي ره ديگه بهش گفتم باهات بيام گفت: نه ؟ نگين گفت: باشه به هر حال اگر كار داشت به من زنگ بزن من مي رم پيشش. مادر گفت: باشه نگين جان. نگين گفت: من مي خواستم برم آرايشگاه اگر خواستي بياي بيام دنبالت!!! مادر ستاره گفت: نه مادر من آرايشگاه نمي رم برو خدا به همرات. نگين گفت: باشه پس كاري نداري؟؟؟؟ مادر ستاره گفت: نه دستت درد نكنه زنگ زدي. نگين گفت: خيلي خوب پس سالن مي بينمتون. بعد گوشي رو گذاشت. ستاره تو آژانس نشسته بود . بابك از پنجره به بيرون نگاه مي كرد. آژانس راه افتاد و گفت: خوب آقا كجا برم. ستاره گفت: شما برو من مي گم. بعد نگاهي به بابك كرد و گفت: همه چي رديفه ديگه مشكلي كه نيست. بابك گفت: چي مثلا ؟؟؟ ستاره گفت: چه مي دونم همين آرايشگاه ديگه چقدر پول گذاشتي كنار. بابك به ستاره نگاه كرد بعد سرش رو پايين انداخت و گفت: نگران نباش تو برو من خودم رديف مي كنم. ستاره گفت: پس نگران نباشم ديگه. بابك دوباره روش به پنجره كرد و آهسته گفت: نه خيالت راحت. ستاره نفس راحتي كشيد و ساكت موند بعد ناگهان گفت: بپيچيد تو اون خيابون. راننده از آيينه نگاه كرد و گفت: دست راست. ستاره دوباره گفت: بله بله منظورم همون سمت راست بود. راننده پيچيد تو خيابون و تا ته خيابون رفت و ستاره گفت: همين در سفيده . راننده نگاه كرد و گفت: آهان همين جا رو مي فرماييد ديگه آرايشگاه .... ستاره گفت: بله لطفا نگه داريد. بعد در حاليكه پياده مي شد گفت: بابك جان جعبه لباسم يادت نره. بابك كه با اين حرف ستاره انگار تازه يادش اومده بود گفت: باشه باشه. ستاره پياده شد و به بابك هم جعبه به دست دنبالش راه افتاد . در آرايشگاه باز بود. ستاره از پله ها بالا رفت و در زد. بابك هم دنبالش رفت. بعد جعبه رو مي خواست ببر تو كه زن آرايشگر گفت: لطف كنيد بزاريد دم در شاگردم مي ياره تو. ستاره بلند گفت: ساعت شش يادت نره !!! بيا دنبالم. بابك گفت: مي خواي منتظر بمونم. ستاره خنديد و گفت: نه شيش بيا . بابك خداحافظي كرد و رفت تو آژانس . ستاره وارد شد و سلام كرد. زن آرايشگر گفت: خوش اومدي عروس خانم. ستاره خنديد و گفت: خسته نباشيد. زن آرايشگر گفت: ممنون. بعد به دختر جوون و خوش اندامي كه حسابي به خودش رسيده بود و ناخن هاش رو بلند كرده بود و يه لاك زرشكي به دست و پاش زده بود و اسمش لاله بود گفت: لاله جان اين عروس ما زياد كار نداره فقط بايد موي مصنوعي براش بزاريم. ستاره گفت: يعني چي كه كار نداره؟ زن آرايشگر چشماش رو درشت كرد و گفت: مادر همسرتون به من گفت: صورتتون احتياج به آرايش زياد نداره . ستاره گفت: ببخشيد پس اين چه عروس درست كردنه؟؟ زن آرايشگر گفت: خوب خانم من به اندازه پولي كه به من مي دن كار مي كنم بعد رو به شاگردش كرد و با خنده گفت: هر چقدر پول بدي همون قدر آش مي خوري. ستاره از خنده زن آرايشگر عصبي شد و گفت: خانم شما به پولش كار نداشته باش. همونطوري كه من مي خوام درست كن نگران پولش نباش. زن آرايشگر گفت: باشه عزيزم شما هر چقدر پول بدين من همون قدر براتون كار انجام مي دم. بعد صندلي رو برعكس كرد و نشست روش و گفت: خوب چي مي خواي عزيزم بگو ببينم؟ ستاره گفت: همونطوري كه بقيه عروسا رو درست مي كنين!!! بعد دوباره ادامه داد باضافه مو كاشتن. زن آرايشگر به ستاره خيره شد و گفت: خوب پس بايد يه ماسك براي صورتت درست كنم بعدش از روي صندلي بلند شد و آهسته به شاگردش يه چيزهايي رو ديكته كرد و شاگرد بلافاصله رفت تا كارهايي رو كه زن آرايشگر خواسته بود انجام بده. بعد رفت نزديك ستاره و گفت: البته خانم من، شما چون موهاتون خيلي كوتاهست من بايد تيكه تيكه مو مصنوعي رو به موهاتون اضافه كنم. بعد كمي فكر كرد و گفت: به نظرم يه حالت شينيون براتون در بيارم خيلي عالي مي شه؟ بعد ادامه داد: ها؟؟؟ تو چي مي گي لاله. شاگرد خانم آرايشگر نگاهي كرد و گفت: نمي دونم والا پري جون. بعد آهسته گفت: فكر كنم بهتر باشه. خانم آرايشگر دوباره فكر كرد و گفت: به نظرم بايد موهاي مصنوعي رو با سنجاق بچسبونم . بعد با كش حالت حلقه درست كنم . بعد به ستاره نگاه كرد و گفت: به نظرم اينطوري بهتره . بعد ستاره رو كه روي يه صندلي چرخدار نشسته بود چرخوند و گفت: خوب پس لاله جان كاراي صورتش رو انجام بده چون بخوام موهاش رو درست كنم بايد لباسش رو تنش كنه. شاگرد شروع كرد به كار. ساعت نزديك شش بعدازظهر بود . زن آرايشگر گفت: خوب خانمي راضي هستي؟؟؟ بعد ادامه داد؟ خوب شد دوست داري مدل موهات رو؟؟؟ ستاره كه جلوي آيينه بزرگ رفت و نگاه كرد و گفت: بله خيلي عالي شد؟؟؟ زن آرايشگر گفت: خيلي خوب پس زنگ بزن آقا داماد بياد ورت داره ببردت؟ ستاره گفت: مرسي. بعد كيف سفيدش رو كه روي ميز توالت آرايشگاه رو به روي آيينه بود برداشت و دنبال شماره بابك گشت بعد زنگ زد. بابك؟؟؟ بابك از پشت خط گفت: جانم نزديكيم الان مي رسيم؟ ستاره گفت باشه پس بيا ؟؟ بعد گفت: پول همرات آوردي؟؟؟ بابك گفت: آره خيالت راحت؟؟؟ ستاره گفت: خيلي خوب پس منتظرم بيا. بعد گوشي رو قطع كرد. بعد جلوي آيينه مشغول تماشا كردن خودش شد و موهاش رو وراندازي كرد و به ساعتش نگاه كرد . زن آرايشگر گفت: واي چي شدي شما؟؟؟ خوش به حال آقا داماد!! ستاره گفت: ممنون خيلي شما زحمت كشيدين؟؟؟ زن آرايشگر كه گويا كمي خسته شده بود نشست روي صندلي و گفت: نه بابا ما كه وظيفه امونه . انشا ا... راضي باشي. ستاره گفت: بله راضي هستم ممنون. آرايشگر گفت: ببين من هم آرايشت كردم هم گريم مي بيني ؟؟؟؟ بعد اومد نزديك و خطوط صورت ستاره رو با دست نشون داد و گفت ببين. نگاه كن چقدر بيني كوچولويي برات درست كردم. ببين چه پشت چشم قشنگي برات درست كردم . ستاره برگشت و به آيينه نگاه كرد و گفت: آره مرسي خيلي عاليه. اون دو تا در حال گفتگو بودند كه بابك يا الله هي گفت و وارد شد. زن آرايشگر رفت و مانتو و روسريش رو كه رو پشت در آويزون بود با عجله برداشت و پوشيد و گفت: بفرما آقا داماد. بعد با خنده گفت: هورا آقا داماد وارد مي شوند. ستاره خودش رو زد به اون راه و جلوي آيينه ايستاد. بابك با يه دسته گل وارد شد. زن آرايشگر گفت: قابلي نداره. بابك پول رو از جيبش درآورد و دو دستي به خانم آرايشگر داد و گفت: بفرمائيد. خانم آرايشگر نگاهي به پول ها كرد و گفت: اين چقدره؟؟ بابك گفت: مادرم كه با شما صحبت كرده بود!!! بعد به ستاره نگاه كرد و گفت: پنجاه تومن!!! خانم آرايشگر گفت: چي پنجاه تومن؟؟؟؟ بابك با تعجب گفت: خانم مادر من همين قدر براي آرايشگاه گذاشته بود كنار كه من آوردم؟ خانم آرايشگر گفت: خانم آرايشي كه من انجام دادم صد و پنجاه تومن آب خورده فقط پنجاه هزارتومان براي موهاشه؟؟؟ ستاره نگاهي به بابك كرد و گفت: اين چي آوردي من بهت گفتم: گفتي رديفه تو كاريت نباشه؟؟؟ بابك گفت: من پولي كه مادرم داده رو آوردم؟؟؟ ستاره گفت: يعني چي بقيه اش رو من بايد از جيب خودم بدم؟ بابك بدون اينكه عصباني بشه گفت: نمي دونم من وظيفه ام رو انجام دادم پول رو گرفتم آوردم بعد سرش رو پايين انداخت و گفت: خودت مي دوني؟ خانم آرايشگر بلند گفت: آقا بالاخره چكار مي خواهيد بكنيد من نيم ساعت ديگه عروس دارم؟ تا شب مي خواين اينجا بحث كنين؟!!! ستاره گفت: پس برگرد برو از مادرت بقيه پول رو بگير؟ بابك گفت: نه ديگه!! مادر من همين قدر، تي كرده. بيشتر نمي ده!!! ستاره با عصبانيت گفت: پس من از جيبم بدم ؟؟ بعد گفت: برو بهش بگو اون بنده خدا نمي دونه كه اين خانم كلي كار انجام داده فكر مي كنه فقط موهام رو درست كرده؟ خانم آرايشگر در ادامه حرف ستاره گفت: بخدا بهترين لوازم رو براش استفاده كردم. همش ضد آب، كلي روي صورتش كار كردم گريم كردم. بابك دوباره گفت: مادر من انقدر تي كرده بيشتر ناحقي كه شما مي خواين بگيرين. خانم آرايشگر با عصبانيت گفت: اِه ناحقيه؟؟؟ !!! چطور من دو ساعت يه لنگه پا دور خانموتون گشتم و كلي بهش رسيدم ناحقي نبوده ها؟؟ بعد داد زد: يالا گمشو برو بشور پولت سرت رو بخوره ؟ ستاره با عصبانيت گفت: چي ؟ خانم آرايشگر ادامه داد: بله خانم پول نمي خوام گمشو برو صورتت رو بشور برين گمشين ازجلوي چشمم. بعد داد زد زودتر من الان عروس دارم؟؟ ده دقيقه ديگه پيداش مي شه. برين زودتر از آرايشگاه بيرون. ستاره كه اشك تو چشمش جمع شده بود گفت: خودت و ننه ات انشاا... تيكه تيكه بشين كه آبروي من رو بردين. بعد بلند بلند شروع كرد به گريه كردن. خانم آرايشگر دوباره با عصبانيت گفت: خانم برو خواهشن صورتت رو زود بشور برو. خواهشن برين! پول نخواستم. همون پنجاه تومن بسته. ستاره يه دستمال كاغذي برداشت و آهسته زير پلكاي پايين چشمش كشيد و گفت: صبر كن بزار ببينم. يه ذره امون بده ببينم!!!! بزار فكر كنم بايد چكار كنم!! بعد بلند گفت: گمشو برو بدبخت دست و پا چلفتي نمي خوام ببينمت. بابك بيچاره سرش رو پايين انداخت و بيرون رفت. ستاره گوشيش رو برداشت و شماره منزل رو گرفت: گوشي چند بار بوق آزاد خورد اما هيچي كي گوشي رو بر نداشت. ستاره نشست روي صندلي و دوباره شماره منزل رو گرفت : اما كسي جواب نداد. خانم آرايشگر گفت: چي شد خانم چكار مي كني پس؟ من كار درام!!!!! ستاره كه مشغول شماره گرفتن بود گفت: يه دقيقه خفه شو حرف نزن. و قبل از اينكه خانم آرايشگر جوابش رو بده. گفت: الو؟؟؟ سلام ؟ نگين جان دائي سعيد هست؟ خانم آرايشگر ساكت موند تا ستاره حرفش رو بزنه. نگين گفت: ستاره جان تويي چي شده گلم؟ ستاره شروع كرد به گريه كردن و گفت: نگين جان گوشي رو بده به دائي باهاش كار دارم؟؟؟ نگين گفت: اي واي خاك عالم!!! چته ستاره جان؟؟؟ چرا گريه مي كني؟ ستاره بلند گفت: تو بده گوشي رو به دائي ؟؟؟ نگين گفت: واي ستاره جان چرا داد مي زني؟؟؟ ستاره گفت: به تو مي گم گوشي رو بده به دايي ؟؟؟ نگين گفت: ستاره جان سعيد حمومه؟؟؟ ستاره گفت: اي واي خدا. مامانم نبود!!!! خونه هر چي زنگ مي زنم هيچ كي بر نمي داره؟؟؟ نگين گفت: خوب چي شده به من بگو؟؟؟ ستاره گفت: واي نگين جان دائي كي مي ياد؟ نگين گفت: تازه رفته ستاره جان اومد مي گم به گوشيت زنگ بزنه. ستاره گفت: باشه پس بگو تو رو خدا زود زنگ بزنه آبروم داره مي ره. نگين تا اومد بگه چي شده؟؟؟ ستاره گوشي رو قطع كرد؟ نگين كه خيلي عصبي شده بود گوشي رو كه دستش بود كنار دهانش نگه داشت و با خودش گفت: يعني چي شده؟؟؟ بعد در حاليكه گوشي رو سرجاش مي زاشت بلند داد زد سعيد زود بيا بيرون قلبت مي گيره ها؟؟ سعيد داد زد آي نگين چته؟؟ بابا ده دقيقه نيست رفتم. نگين گفت: سعيد مي گم زود بيا بيرون؟؟؟ چه معني داره مرد انقدر زمان تو حموم باشه؟!!!! بعد با خنده گفت: مي ياي بيرون يا بكشمنت بيرون. سعيد در رو باز كرد و در حاليكه با كلاه حوله لباسيش موهاش رو خشك مي كرد گفت: امر بفرما نگين خانم؟؟؟؟ نزاشتي كه يه حموم درست و حسابي بكنيم. گربه شور كردم اومدم بيرون. نگين گفت: سعيد ببخشيد ستاره زنگ زده بود باهات كار داشت. سعيد كه هنوز داشت با كلاه حوله، موهاش رو خشك مي كرد يه لحظه مات وايستاد و گفت: چي ستاره؟؟؟ بعد به ساعت توي حال نگاه كرد و با تعجب گفت: اي بابا مگه آرايشگاه است هنوز؟؟؟؟ بعد كمي فكر كرد و گفت: نكنه داماد عروس رو يادش رفته برگردونه؟؟؟؟ نگين نشست روي مبل و گفت: نمي دونم سعيد جان!!!!! تو بهش زنگ بزن. مي فهمي ديگه. بعد با دلخوري گفت: به من كه چيزي نگفت: سعيد گوشيش رو از روي ميز برداشت و شماره ستاره رو پيدا كرد و زنگ زد :: پهناي صورت ستاره رو اشك برداشته بود . گوشيش كه زنگ خورد. بلافاصله گفت: بله.دائي سعيد گفت: دائي هنوز تو اونجايي بابك نيومده دنبالت؟؟؟ ستاره گريه كرد و گفت: دائي اين اوسكول آبرو برام نزاشته؟؟ دائي سعيد گفت: چي شده دختر گنده چرا گريه مي كني؟؟؟ ستاره گفت: دائي من پول همرام نيست مي ياي پول آرايشگاه رو حساب كني؟؟ دائي سعيد با تعجب گفت: پس مگه بابك نيومده؟؟؟ ستاره گفت:چرا اين اوسكول پول كم آورده. آرايشگره داره به من توهين مي كنه. دائي سعيد با اين حرف ستاره عصباني شد و گفت : خيلي بي جا كرده زنيكه . نگين از روي مبل بلند شد و رفت نزديك دائي سعيد و گفت: چي شده؟؟؟ چته تو!!!! چي گفت مگه ؟؟؟ دائي سعيد گفت: باشه الان مي يام ستاره جان راه افتادم دائي. بعد گوشي موبايلش رو پرت كرد روي ميز. نگين گفت: چيه؟؟ چته؟؟؟ چرا گوشي بيچاره رو اينطوري پرت مي كني؟؟ بعد ادامه داد: چي گفت ستاره؟؟؟!!! دائي سعيد همونطور كه لباس تنش مي كرد غر زد و گفت: عجب زنيكه يه كاره فكر كرده اين دختر بي كس و كاره. بعد ادامه داد: اي بابا اين پسره دختره رو گير اورده. دوباره نگين گفت: واي سعيد ديوونم كردي بگو ببينم چي شده؟ سعيد گفت: هيچي. آقا با جيب خالي تشريف بردن آرايشگاه ستاره بيچاره گريه مي كرد مي گفت زنه آرايشگر داره بهش توهين مي كنه. نگين انگشتش رو تو دهانش برد و گاز گرفت و چشماش رو درشت كرد و گفت: اي واي خاك عالم. بعد ادامه داد: بيچاره ستاره؟؟؟ بعد بلند گفت: پس برو ديگه چرا معطلي. دائي سعيد كمربند شلوارش رو بست و گفت: خوب واستا لباس بپوشم. نگين گفت: بجنب سريع برو دختر بيچاره رو تنها نزارش. سعيد سوئيچ رو برداشت و با عجله كفشاش رو پاش كرد و گفت: باشه بابا خوب رفتم. نگين گفت: زنگ بزني به منا!!! من نگرانم. سعيد گفت: باشه باشه . نگران نباش خودم مي رم حل مي كنم. وقتي دائي سعيد به در آرايشگاه رسيد بابك گوشه ديوار آرايشگاه تكيه داده بود و سرش پايين بود. سعيد نگاه تندي به بابك كرد و سه سرعت از پله هاي آرايشگاه بالا رفت و در زد و گفت: يا الله!!! خانم آرايشگر گفت: بله بفرما؟؟؟؟ دائي سعيد وارد شد و به محض ديدن ستاره كه با چشمهاي اشك آلود يه گوشه ايستاده بود گفت: چي شده دائي جان؟؟؟؟ ستاره گفت: بهت گفتم كه دائي . بعد ادامه داد اون اوسكول رفته بود يا هست؟؟؟ دائي سعيد با ناراحتي گفت: نه پايين يه گوشه ديوار واستاده. بعد ادامه داد: چطور اين مرد فكر تو نيست. اين چه وضعيه؟؟؟ خانم آرايشگر گفت: آقاي محترم من بهترين وسيله آرايش رو براي ايشون استفاده كردم. كلي روي موهاش وقت گذاشتم. الان عروسمم مي ياد من رو اينا علاف كردن. دائي سعيد نگاهي به خانم آرايشگر كرد و با ناراحتي گفت: خانم شما به اين خانم توهين كردين؟؟؟؟ ستاره با گريه گفت: آره دائي به من مي گه گمشو برو صورتت رو بشور!! دائي سعيد با عصبانيت گفت: شما حقي نداشتين به اين خانم توهين كنين . خانم آرايشگر گفت: آقاي محترم ايشون پول من رو نمي دن. منم كاسبم!!! با همين پول زندگي مي كنم . من كه بيشتر نخواستم. دائي سعيد گفت: بايد توهين كنين؟؟؟ بعد ادامه داد من همكارم خانمش آرايشگاه رفت شش ماه بعد از عروسي پول آرايشگاه رو داد!!! شما چطور بخاطر شندره قاز اينطوري بلوا مي كنين بعد به ستاره نگاه كرد و گفت چرا اينطوري اشك اين دختر بيگناه رو در آوردين. خانم آرايشگر با عصبانيت گفت: آقا شما جريان رو كه نمي دونين. بعد اومد نزديك دائي سعيد و گفت: آقا مادر همسر ايشون به من سفارش داد كه فقط موهاش رو درست كنم به من گفت: كه صورتش همين طوري خوبه . دائي سعيد به زن نگاه كرد و گفت: خوب اين دليل نمي شه كه شما به ايشون توهين كنين!!! خانم آرايشگر با عصبانيت گفت: آقا كجاي كاري مادر شوهر ايشون به من گفته: اين خانم بيوه است ما براي پسرمون از روي دلسوزي گرفتيم زياد نمي خوايم براش خرج كنيم. با اين حرف ستاره داد زد اون غلط كرد با پسرش كه همچين حرفي زد. دائي سعيد گفت: صبر كن ستاره تو بيخود عصباني نشو ساكت باش . بعد گفت: خانم اين حرفاي خاله زنك رو بزارين كنار لطفا . همه اينا دليل نمي شه كه شما به اين خانم توهين كنين. خانم آرايشگر گفت: خوب حالا چكار كنم؟؟؟ من حرف مادر شوهرش رو گوش ندادم دستورات سركار عليه رو اطلاعت كردم. هر چي خواست براش انجام دادم آخرش هم گفت پنجاه تومن بيشتر نمي دم. اگر مي گفت شش ماه ديگه مي دم باز باهاشون كنار مي اومدم. بعد نشست رو صندلي و گفت: هر چند آرايشگاه هيچ وقت قسطي نمي شه؟؟ اما من باهاشون راه مي اومدم. بعد دوباره از روي صندلي بلند شد و بلند گفت: شوهر اين خانم تو چشماي من نگاه مي كنه مي گه مادرم همين قدر كنار گذاشته. بعد ادامه داد پنجاه تومن فقط مال موهاشه. دائي سعيد گفت: خيلي خوب بگو چقدر شده من بدم خانم. خانم آرايشگر گفت: صد و پنجاه تومن. ستاره داد زد نه دائي بهش نده. همون مي رم مي شورم ولش كن. بعد بلند شد بره صورتش رو بشوره و بعد با ناراحتي گفت: گريه كردم صورتم خراب شده. صد و پنجاه تومن حقش نيست!!! دائي سعيد گفت: خانم اين خانم رو دوباره آرايش كن تا پولت رو تمام و كمال بدم. خانم آرايشگر گفت: اي بابا وسايل من ضد آبه. صورتش چيزي نشده كه دوباره يه بامبول جديد دارين در مي يارينا؟؟؟ دائي سعيد ترش كرد و با ناراحتي گفت: نه خانم بامبول چي!!!! بعد دستش رو تو جيبش كرد و يه بسته اسكناس بيرون آورد و گفت: اينا اين پول!!!! بعد بلند گفت: شما يه آرايشه ديگه صورتش رو بكنين تا پولتون رو بدم. خانم آرايشگر با حرص از جاش بلند شد و گفت: باشه اشكال نداره بخاطر شما آقاي محترم دوباره آرايش مي كنم. اما الان عروس بعدي مي ياد اون بيچاره بايد معطل بمونه. دائي سعيد گفت: باشه پنجاه تومن هم اضافه به شما مي دم. بعد نگاهي كنجكاوانه به خانم آرايشگر كرد و گفت: راضي شدي خانم . در همين موقع خانم فيلمبردار وارد شد و گفت: خوب بيايم فيلم بگيريم؟؟؟؟؟ عروس خانم آماده است؟؟؟ دائي سعيد نگاه كرد و گفت: زود خانم كار اين خانم رو تموم كن. آرايشگر با بي ميلي رفت سراغ ستاره و گفت: من دوباره آرايشت مي كنم اما به نظرم صورتت دست نخوره بهتره . خراب مي شه ها؟؟ دائي سعيد گفت: شما كارت رو بلدي خانم بعد به ساعت آرايشگاه نگاه كرد و گفت: بجنب تو رو خدا دير شده. خانم فيلمبردار كه يه خانم ريزه ميزه بامزه بود وارد شد و گفت: آقا داماد با يه دسته گل پايين منتظرن !!! عروس خانم حاضر نشدن؟؟؟ قراره ما ساعت شش بودا!!! خانم آرايشگر گفت: الان آماده مي شه خانم صبر كن. خانم فيلمبردار منتظر يه گوشه ايستاد . دائي سعيد گفت: ستاره جان اگر راضي نيستي بهش بگو بايد راضيت بكنه اين همه هم كه توهين بهت كرده. ستاره به خانم آرايشگر نگاه كرد و گفت: طور و خدا خانم راست گفتي كه مادر شوهرم اينطوري گفته: خانم آرايشگر كه مشغول راست و ريس كردن صورت ستاره بود گفت: بخدا عين حرفي رو كه زده بود گفتم: ستاره گفت: خدا بگم چكارش كنه . عوضي آبروي من رو همه جا برده. خانم آرايشگر گفت: خوب سخت نگير به هر حال اول زندگيته . بعد وقتي ديد ستاره داره چپ چپ بهش نگاهش مي كنه گفت: بخدا منم عصباني شدم فقط به خاطر حرف شوهرتون بود كه قيافه حق به جانب گرفته بود و مي گفت پنجاه تومن بيشتر نمي دم. حداقل مي گفت ندارم. من عصبانيتم فقط بخاطر همين بود. به هر حال ببخش من منظورم شما نبودي. ستاره گفت: عيب نداره پيش مي ياد . خانم آرايشگر رو كرد به خانم فيلمبردار كه كنار ديوار ايستاده بود و به حرف ستاره و خانم آرايشگر گوش مي داد گفت: بيا عروس آماده است. خانم آرايشگر رفت تو راهرو و بلند گفت: بياين تو. دوربين موربينم بيارين. به داماد هم بگين بياد بالا. وقتي عوامل فيلمبرداري وارد آرايشگاه شدن. خانم فيلمبردار بهشون دستوراتي داد و اونا شروع به كار كردن. بعد خانم فيلمبردار رو كرد به ستاره و گفت: خوب عروس خانم آماده اي ؟ در همين موقع بابك اومد بالا به ستاره نگاه نمي كرد و حسابي عصبي بود . ستاره نگاهي به بابك كرد بهش اخمي كرد و روش رو برگردوند. خانم فيلمبردار گفت: خوب عروس خانم الان شما بايد دسته گل رو از آقا داماد بگيرين. ستاره خواست دسته گل رو از دست بابك بگيره كه خانم فيلمبردار گفت: نه صبر كن ؟؟ بعد رو كرد به بابك و گفت شما لطفا تشريف ببرين بيرون دوباره بياين. بعد رو كرد به ستاره و گفت: خانم شما هم به ساعتتون نگاه كنيد و كنار همون آيينه كه ايستاده بودين خيلي خوب بود ؟؟ و بعد با يه حالت بامزه اي ادامه داد حالت نگرون به خودتون بگيرين انگار كه منتظر داماد هستين. بعد ادامه داد آقا داماد كه اومد دست آقا داماد رو بگيرين يه چرخ بزنين بعد دسته گل رو از داماد بگيرين. بابك رفت بيرون و فيلمبردار آماده فيلمبرداري شد. بابك برگشت و ستاره هم نزديك شد. بابك نگاهي به ستاره كرد و سرش رو پايين انداخت. خانم فيلمبردار گفت: يه كم لبخند بزنيد به طرف هم بريد. بعد رو كرد به بابك و گفت: شما هم سرتون رو بالا بگيريد . بعد از اتمام فيلمبرداري در داخل آرايشگاه . بابك با عجله رفت پايين و با يه شنل برگشت دستش يه شنل سفيد رنگ بود. اون رو روي سر ستاره انداخت و تا پايين صورتش آورد پايين. ستاره گفت: من الان جايي رو نمي بينم. بابك دست ستاره رو گرفت و بدون اينكه با ستاره حرفي بزنه خيلي سريع از آرايشگاه بيرون رفت. دائي سعيد مشغول صحبت با خانم آرايشگر بود . خانم آرايشگر گفت: شما مرد محترمي هستين خدا از بزرگي كمتون نكنه. بعد ادامه داد بخدا من راضي نيستم اين پنجاه تومن رو از شما بگيرم. در حين صحبت، نگين چندين بار به گوشي شوهرش زنگ زد. اما دائي سعيد هر بار گوشي رو به روي نگين قطع مي كرد . در همين موقع عروس جديد وارد شد. خانم آرايشگر گفت: به به خوش اومدين تشريف داشته باشين .الان مي يام خدمتتون. بعد گفت: به هر حال از آشنايي شما خيلي خوشحال شدم انشاا... خوشبخت بشن. دائي سعيد كه كمي آروم شده بود. گفت: آره اين چيزا درست مي شه. مهم ادامه راهه كه بايد به خوبي بگذرونند. خلاصه بعد از كلي صحبت دائي سعيد خداحافظي كرد و سوار ماشينش شد و رفت. نگين مرتب به گوشي سعيد زنگ مي زد. سعيد ماشين رو نگه داشت و گفت الو ؟؟؟ چته بابا خل كردي من رو انقدر زنگ زدي. نگين گفت: جونم مرگ شده چرا جواب نمي دي؟؟؟؟ مي كشمت ديوونه من از نگراني مُردم كجايي؟؟ ستاره چي شد؟؟؟؟ كجاست؟؟ مشكل حل شد؟؟؟ سعيد گفت: امون نمي دي كه صبر كن مي يام برات تعريف مي كنم الان تو راهم!!!! پشت فرمونم . نگين گفت: اي تو بميري پس زود اومديا؟؟؟؟ دائي سعيد سرش رو پايين آورد و گفت: واي واي نزن نزن دارم مي يام. اومدم. نگين گفت: بدو لوس نشو منتظرم. زود گازش رو بگير مُردم از دلشوره.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۳۸۱۱ در تاریخ چهارشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۳ ۲۳:۲۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید