چهارشنبه ۵ دی
فصلهاي يك زندگي فصل چهارم (ازدواج) قسمت شانزدهم
ارسال شده توسط ژيلا شجاعي (يلدا) در تاریخ : يکشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۲ ۰۰:۰۸
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۸۶ | نظرات : ۰
|
|
فصلهاي يك زندگي
نويسنده: ژيلا شجاعي
فصل چهارم (ازدواج ) قسمت شانزدهم
بابك به ستاره نگاه كرد و گفت: باشه بريم ستاره خانم.ستاره نگاهي به سرتا پاي بابك كرد و ايستاد تا بابك جلوتر بره. بابك دست تو جيبش كرد و چند تا كارت بنگاه در آورد و نگاه كرد و گفت: همين نزديكيا يه بنگاست كه يه خونه خالي داره من آدرس خونه رو دارم اما بايد بريم بنگاه كه با بنگاهيه بريم خونه رو ببينيم. ستاره گفت: خيلي خوب پس راه بيفت. بابك دنبال نشونه بنگاه گشت . وقتي رسيدن به بنگاه ستاره دم در وايستاد و بابك رفت داخل بنگاه .بنگاهي گفت: بله بفرمائيد.بابك گفت: اومديم اون خونه اي رو كه فرمودين خاليه رو به اتفاق ببينيم.بنگاهي گفت: بله خواهش مي كنم. بعد نگاهي به بيرون بنگاه كرد و گفت: ماشين دارين؟؟؟؟؟ بابك گفت: نه متاسفانه؟ در همين موقع ستاره اومد داخل بنگاه و گفت: چي شد؟بنگاهي نگاهي به ستاره كرد و بعد به بابك گفت: البته نزديكه بعد كليد رو برداشت و گفت: باشه اشكال نداره بريم خونه رو بهتون نشون بدم. بنگاهي جلو مي رفت. و ستاره و بابك پشت سرش راه افتادن. دو تا كوچه رفتند تا رسيدن به يه كوچه بن بست . در آهني قرمز رنگ بود . بنگاه كليد انداخت و در ر باز كرد. بعد به بابك بفرما زد بابك گفت: شما بفرمائيد. بنگاهيه جلو رفت و گفت: ببخشيد پس من جلوتر مي رم كه در رو باز كنم. خونه طبقه سوم بود ستاره وارد حياط كه شد كمي اين ور و اونور رو نگاه كرد بعد زير لب گفت: اينجا ديگه چه جهنميه كه اومديم. بابك نگاهي به ستاره كرد و گفت ستاره خانم بفرما . طبقه بالاست. ستاره گفت: باشه برو دارم مي يام. بابك پله ها رو بالا مي رفت. ستاره هم هي غر مي زد و هي راه مي رفت. طبقه سوم كه رسيدن بنگاهي داخل خونه منتظر بود. به محض ديدن بابك گفت: پس خانم تشريف بيارن ببينن. بعد ادامه داد اينجا آشپزخونه است .ستاره گفت: اين كه خيلي پله داره چه طوري اين همه پله رو برم بيام. بنگاهي به ستاره نگاهي كرد و گفت: حالا تشريف بيارين منزل رو ببينين! ستاره گفت. دارم مي بينم همچين تعريفي هم نداره. بابك گفت: ممنون آقا ببخشيد زحمت شد. بنگاهي گفت: چي شد پسند نشد؟؟ ستاره گفت: اين چه طويله ايه! بابك سرش رو پايين انداخت . ستاره با قدمهاي تند از پله ها پايين اومد. بابك به بنگاهي گفت:خيلي ممنون.ستاره گفت: خوب مورد ديگه اي هم هست كه ببينيم. بابك گفت: والا نه فعلا. بنگاهيه در حاليكه از پله ها پايين مي اومد گفت: الان بد موقع است موقع مدرسه هاست وقت امتحاناست هيچ كي جا به جا نمي شه هر كي هر جا هست همونجا نشسته.فكر نكنم خونه اي گير بياد. بابك گفت: اي بابا يعني ديگه مورد ديگه اي نيست. بنگاهي گفت : خوب خونه خالي الان تو اين فصل گير نمي ياد كه. بابك از بنگاهيه خداحافظي كرد. ستاره رفت كنار در ايستاد بابك گفت: ستاره جان ببخشيد زحمت شد. ستاره گفت: خوب همين ديگه مورد ديگه اي نيست. بابك گفت: نه فعلا شرمنده. ستاره گفت: خيلي خوب پس من مي رم. بابك گفت: بيام برسونمتون. ستاره گفت: لازم نيست خودم مي رم. ستاره وقتي رسيد خونه مادر نشسته بود تو حال و سبزي پاك مي كرد. تا ستاره رو ديد . گفتژك سلام ستاره جان شيري يا روباه.ستاره با اخم گفت: نه عزيزم نه شير نه روباه. با اين اوسكول گربه خونگي هم به زور هستيم. مادر گفت: باز چي شده؟ چرا اخمات تو همه؟ ستاره گفت: خونه نبود كه صد رحمت به لونه موش!! مادر گفت رفتين ديدين ؟؟ پسند نكردي ستاره جون؟ ستاره گفت: نه بابا آشغال بود انقد پله داشت كه زانوهام اذيت شد. مادر كه آشغال هاي سبزي رو داخل نايلون مي ريخت گفت: واي از كت و كول افتادم چقدر سبزي بود. بعد ادامه داد. چرا آخه انقدر پله داشت؟؟ستاره گفت: نمي دونم والا طبقه سوم بود ديگه. مادر گفت: عيب نداره صبر داشته باش بالاخره يه خونه خوب پيدا مي شه. ستاره گفت: چه مي دونم والا . بعد رفت داخل اتاقش. داشت در اتاقش رو مي بست كه تلفن زنگ زد. مادر تلفن رو برداشت . دايي ستاره بود از پشت تلفن گفت: باشه خواهر داشتيم بايد از آقا سجاد بشنويم كه ستاره خانم عقد كرده؟ مادر دستپاچه شد و گفت: اي واي داداش بخدا عجله اي شد ما خودمونم نفهميديم كه چطور اين اتفاق افتاد. بعد ادامه داد بخدا داداش ستاره خودش اصرار كرد كه زود عقد كنيم. دايي كه خيلي دلخور شده بود گفت: اخه تحقيقي چيزي همين طوري كشكي عقد كردين دختررو؟؟ مادر گفت: داداش حالا بيا حضوري برات توضيح مي دم. دايي ستاره گفت: باشه پس شب يه سر مي يام ببينم چه كردين شما؟ ستاره گفت: چي شد مامان ؟ كي بود؟ مادر گفت: داييت بود بنده خدا دلخور شده مي گه چرا به من نگفتين . ستاره گفت: عيب نداره بزار بياد از دلش در مي يارم. ستاره تا ساعت هشت شب تو اتاقش بود. دايي كه اومد ستاره از اتاقش اومد بيرون و سلام كرد و گفت: دايي خوش اومدي؟ دايي ستاره كه چپ چپ به ستاره نگاه مي كرد گفت: داشتيم دايي؟ حالا ما غريبه شديم؟ ستاره نشست كنار دايي و گفت: نه دايي طورو خدا اينطوري فكر نكن. بزار برات توضيح مي دم. دايي گفت: اي بابا ستاره جان امروز رفتم پيش بابا كارخونه كار داشتم وقتي گفت ستاره رو عقد كرديم شوكه شدم بعد به ستاره نگاه كرد و گفت: حالا بچه خوبي هست؟ستاره گفت: والا چي بگم خوب بد نيست البته هنوز كه معلوم نيست چطور باشه؟ دايي گفت: اين رو مي دونستي و زود بله گفتي؟ ستاره گفت: خوب يه دفعه شد بخدا دايي ما رو جادو كردن من نمي دونم چطور شد كه زود بله رو گفتم: دايي گفت: خيلي خوب حالا قرار مراره عروسي رو هم گذاشتين حتما آره. مادر گفت: داداش جاهازش آمده است لنگ خونه هستن. دايي ستاره بلند گفت: خونه چيه؟ ستاره گفت: دايي بايد خونه اجاره كنيم. دايي گفت: اي بابا دختر تو چرا قدر خودت رو نمي دوني آخه اين مرد عاص و پاس از كجا اومده بود؟؟؟ خونم نداره بعد دستش رو روي زانوش زد و گفت: اين پسره هيچ ندار از كجا پيدا شد. مادر ستاره گفت: خوب قسمته ديگه داداش؟ دايي گفت: قسمت چيه خانم قسمت رو خود آدما مي سازن. ستاره ديگه چيزي نگفت: مادر با سيني چايي اومد و گفت: خوب نگين و بچه ها چطورن؟ دايي كه هنوز ناراحت بود گفت: خوبن. بعد ادامه داد نگين كه فهميد حسابي دلخور شد. مادر گفت: انشاا... عروسي دعوت مي كنيم از دلش در مي ياريم. مادر هر چي اصرار كرد دايي ستاره شام نموند اون هنوز دلخور بود خداحافظي كرد و رفت.
چند ماه ديگه به همين صورت موند بابك هم گه گداري زنگ مي زد و حال ستاره رو مي پرسيد و ستاره به قدري سرد جواب مي داد كه بابك جرات نمي كرد نزديك خونه ستاره بشه. يه روز ستاره كه داشت از دفتر به خونه بر مي گشت. چشمش به تابلوي آرايشگاه افتاد. انگار به سرش زد كه موهاش رو كوتاه كنه. رفت به آرايشگاه و گفت: مي تونم مدلاي كوتاهي موي شما رو ببينم؟؟ آرايشگر گفت: بله خانم بعد چند تا مجله ژورنال رو آورد و به ستاره داد. ستاره مدلها رو نگاه كرد و آخرش گفت: مدل كرنلي كوتاه كوتاه . بعد گل سرش رو از موهاش باز كرد و موهاش رو پريشون كرد. آرايشگر گفت: مطمئني كه مدل كوتاه مي خواي بزني مدل هاي بلند خيلي شيك هم داريما؟؟ !! ستاره گفت: نه دلم مي خواد موهام رو كوتاه كوتاه كنم ديگه خسته شدم از دست اين موهاي بلند. حموم رفتن سخته. مشتري كه روي صندلي نشسته بود و انگار روي موهاش رنگ بود منتظر بود كه بره سرش رو بشوره گفت: اي واي خدا چه موهايي حيفه اين مو نيست كه مي خواين كوتاه كنين؟؟ستاره نگاهي به مشتري كرد و گفت: نه خانم چه حيفي ؟؟ آرايشگر گفت: خوب پس اگر تصميم گرفتين كوتاه كنين بفرمائيد روي اين صندلي بنشينين؟ ستاره رفت روي صندلي نشست. آرايشگر به مشتري نگاهي كرد و گفت: حيفه بخدا چه موهايي حيفه كه كوتاه شه و بعد گفت: خانم يه ربع ديگه موها بايد شسشته شه . آرايشگر بسم الله گرفت و اولين قيچي رو زد و گفت: مبارك باشه.
ستاره خودش رو تو آيينه نگاه كرد . با اون موهاي كوتاه و يكدست بيشتر شبيه دختر بچه ها شده بود و صورتش هم گرد تر به نظر مي اومد. مشتري كه داشت موهاش رو با سه شعار خشك مي كرد بلند گفت: واي چقدر به شما مي ياد ؟ انگار يه چيزي مي دونستين ؟؟ ستاره گفت: آره خودمم فكر نمي كردم انقدر بهم بياد. آرايشگر گفت: مبارك باشه خانم خيلي بهتون مي ياد. ستاره پول آرايشگر رو حساب كرد و رفت . داخل خونه كه شد قبل از اينكه مادر بفهمه رفت حموم از حمام كه اومد يه چايي براي خودش ريخت و روي صندلي آشپزخونه نشست و مشغول چايي خوردن بود كه مادر فرياد زد اي واي ستاره موهات رو كوتاه كردي؟ ستاره گفت: چته مامان ترسيدم؟؟ مادر گفت: آخه دختر حيف نبود موهاي به اون قشنگي!!! تو چند وقته ديگه عروس مي شي اين چيه چرا اينطوري كردي؟ ستاره گفت: خسته شده بودم ديگه اون موها رو نمي تونستم تحمل كنم. مادر گفت: اي ديوونه. همه از خدا مي خوان موي بلند داشته باشن. تو رفتي موهات رو زدي ؟ حيف نبود؟ ستاره آخرين جرعه چاييش رو خورد و گفت: واي مامان سخت نگير. بعد رفت داخل اتاقش . ستاره يه احساس خاصي داشت مرتب جلوي آيينه واي مي ايستاد به شونه كردن. مادر هم همش بهش مي گفت: حيف شد دختره ديوونه!!!!!
ماه پاييز داشت تموم مي شد و خبر جديدي نبود. ستاره منتظر بود تا بابك بياد و اون رو براي ديدن خونه ببره. يه روز بعدازظهر اواخر پاييز بود كه خانم فراصتي در زد مادر در رو باز كرد خانم فراصتي گفت: ستاره جون كجاست؟ ستاره گفت: بله اينجام. خانم فراصتي وقتي ستاره رو ديد كپ كرد و گفت: اي واي ستاره جون موهات كو؟ ستاره گفت: باد برد هاج خانم. خانم فراصتي همين طور هاج و واج ستاره رو نگاه كرد. بعد رو كرد به مادر ستاره و گفت: اي واي هاج خانم اين دختر شما چرا اينطوري كرده. ستاره گفت: اي خوب دوست داشتم. مادر گفت: والا منم نفهميدم سر خود رفته موهاش رو كوتاه كرده. ستاره گفت: اي بابا خوب دوست داشتم. خانم فراصتي گفت: خوب خانمم مي خواي عروس بشي چي به اين فكر نكردي . بعد گفت: تو اصلا به بابك گفتي ؟؟ ستاره گفت: نه براي چي به اون بايد بگم. خانم فراصتي گفت: اي بابا دست شما درد نكنه ستاره جان!!! ستاره گفت: خواهش مي كنم دست شما درد نكنه. بعد گفت: چي شد خونه بالاخره خونه پيدا كرد.خانم فراصتي گفت: حرف رو عوض نكن . تو بايد از نامزدت اجازه مي گرفتي ؟ ستاره چيزي نگفت: خانم فراصتي گفت: هاج خانم راستي حرفم يادم رفت: بعد ادامه داد من اومدم كه با ستاره جون يه جايي بريم. ستاره گفت: كجا؟ خانم فراصتي گفت: عزيزم آرايشگاه برات نوبت گرفتم. ستاره گفت: چي آرايشگاه؟؟؟خانم فراصتي گفت: آره عزيزم يه آرايشگاه خوب برات وقت گرفتم به من زنگ زد گفت: بيار عروس خانم رو ببينم. ستاره گفت: مگه ديدن داره؟؟ خانم فراصتي گفت: بله خانمي ديدن داره بايد ببيندت ديگه؟ ستاره گفت: كدوم آرايشگاه.خانم فراصتي گفت: خوب يه آرايشگاه خيلي خوب ديگه وظيفه منه كه عروس خانم رو ببرم آرايشگاه. ستاره گفت: باشه حالا بعدم. خانم فراصتي كه از جاش بلند شده بود رفت دم در تا كفشاش رو بپوشه . بلند و با خنده گفت: نه ديگه كار امروز رو به فردا وا نگذار بعد ادامه داد: موهات رو كه كوتاه كردي حالا بايد به آرايشگره بگم موي مصنوعي برات بزاره. بعد در حاليكه كفشش رو پاش مي كرد با خنده گفت: بايد بگم عروس ما كچله مو براش بزار. ستاره با خنده گفت: كچل چيه من مدل به اين قشنگي زدم خيلي دلتون بخواد . خانم فراصتي گفت: واي چه عروسي بعد در حاليكه مي خنديد گفت: كچل شدي ديگه عروس كچل؟ ستاره گفت: حالا واجب الان بريم. خانم فراصتي گفت: آره عزيزم الان منتظره. بعد ادامه داد من دم در هستم تا تو لباس بپوشي. ر
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۳۱۲۳ در تاریخ يکشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۲ ۰۰:۰۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید