ساعت کار شرکت تقریباً تموم شده بود . همکاراش آماده رفتن شده بودند ولی نوید هنوز منتظر تماس یکی از مشتری های شرکت بود . برای بار چندم نگاه ساعت کرد .
- نوید جان بیخیال شو ، پاشو بریم . فردا خودش تماس میگیره . چرا شیرینی تو نخوردی ؟ اگه " تیگران "بیاد و ببینه ناراحت میشه . تو هنوز این عادتتو ترک نکردی ؟ چه فرقی می کنه مسیحیه یا چه می دونم هر مذهبی ! اونم مثه ما ایرانیه . یخورده این تعصبای بیخودو کنار بذار . اگه همین جور ادامه بدی باید برات فُرم ثبت نام طالبان پر کنیم .
- من هزار بار بهت گفتم مشکلی باهاش ندارم . ولی نمی خوام خیلی باهاش قاطی بشم .
- باشه حالا که اینطور شد من این شیرینی رو میخورم .
- حالا که چی ؟ من اگه از گشنگی بمیرم بهتر از اینه که از دست این . . .
در همین لحظه "تیگران" از بغلشون رد شد . طوری که یعنی اصلاً متوجه حرفای نوید و سامان نشده .
سامان وسط حرف نوید پرید و گفت : تیگران جان ببخشید ، راستی گفتی خونه شما توی محله جُــلفاس ؟ جای باحالی باید باشه .
اون روز سپری شد و نوید از حرفاش پشیمون شده بود ولی یه جورایی غرورش بهش این اجازه رو نمیداد که بخاطر این موضوع از تیگران پوزش بخواد . فردای اون روز ساعت 8 بامداد وقتی به شرکت رسید سراغ میز تیگران رفت ولی اون هنوز سر کار نیومده بود . از همکارش سراغ تیگران رو گرفت .
- امشب جشن کریسمسه واسه همین چند روزی رو از رئیس مرخصی گرفته . سه ماه دیگه هم نوبت ماست . . . چیزی تا نوروز نمونده . من که لحظه شماری می کنم .
نوید با یه لبخند سرد سراغ روزشمار (تقویم) روی میزش رفت . بله امروز یکشنبه اس ، جشن کریسمس . می دونست که برای مسیحی ها روز بزرگیه . میخواست یه جوری از دل تیگران در بیاره از طرفی هم دوست داشت ببینه که اونا چطور این روز بزرگ رو جشن می گیرن . برای همین به سراغ حسابدار شرکت رفت و از توی پرونده ها آدرس تیگران رو گرفت و توی دفترچه کوچکش یادداشت کرد : " تیگران سوان " فرزند آرشام –به آدرس . . .
بعد از تعطیل شدن شرکت ، به محله " جلفا " ( واقع در اصفهان ، محل زندگی ارامنه ) رفت . توی راه از روی پل به زاینده رود نگاه می کرد که یه زمانی پر از آب بود ولی افسوس حالا . . . . خورشید غروب کرده بود ولی بخاطر چراغونی همه جا روشن بود . . . مردم رو می دید که دسته دسته توی خیابون با خنده و شادی ، در حال رفت و آمد بودند . بچه ها توی خیابون باهم آواز می خوندند . چند متر اون طرف تر ، یه درخت کاج تزئین شده و مردی ایستاده با لباس بابانوئل بود که با صدای خنده بلند ، به بچه ها ، کادو و شیرینی هدیه میداد .
نوید با دیدن این صحنه یاد بچگیای خودش افتاد . آخرین باری که هدیه نوروز گیرش اومد . آخرین سالی که پدر و مادرش در کنار هم بودند . برای این هیچوقت دیگه از جشن نوروز خوشش نمیومد و هر سال به یه بهونه ای از گرفتن عیدی پرهیز می کرد .
همینطور که پرسون پرسون خودشو به در خونه تیگران رسوند متوجه یه پرده بزرگ در خونه شون شد . پرده ای پوسیده که روی اون ، از خانواده اونا سپاسگزاری شده بود . پرده ای که روش نوشته بود آرشام سوان - تاریخ و محل شهادت : سوم خرداد 1361 خرمشهر .
انگار که همه دنیا روی سر نوید خراب شده بود . طاقت موندن روی پای خودشو نداشت . سرشو پایین انداخته و به آرومی از اونجا دور شد . همین طور که به راه خودش ادامه می داد به یک کلیسای بزرگ رسید که روبروی اون یک مجسمه بود . به آرومی کنار اون نشست . درحال نگاه کردن به کلیسا بود که متوجه پیرمردی خمیده با ریش و موی سپید شد ، که به سمت اون در حال حرکته .
- دنبال کسی می گردی پسرم ؟
- بله . دنبال یه دوست . اسمش تیگرانه . البته آدرسشو دارم ولی فکر می کردم اینجا پیداش کنم . میشه از شما خواهش کنم ، کریسمسو بهش تبریک بگید .
پیرمرد درحالی که با دستش به مرد لباس قرمز اون طرف خیابون اشاره کرد گفت : بهتره به خودش بگی .
صدای خنده بابانوئل هنوز به گوش می رسید که به بچه ها میگفت : کریسمس همگی مبارک .
فرشید بلنده
دی ماه 1392