هیچ وقت اون شب بارونی از یادش نمیره ؛ اون شبی که صدای اذان از گلدسته ی
مسجد رساتر از قبل بود .تنها خواهرش "مریم " هنوز از مدرسه نیومده بود ....نگرانش
نبود چون وقتی می اومد اولین کارش سر به سر گذاشتن او و عروسکهاش بود ولی
مهسا ته دلش می ترسید که نکنه اتفاق بدی برا مریم افتاده باشه...آخه سابقه
نداشته آنقدر دیر کنه اگر قرار بود دیرتر بیاد قبل مدرسه به پدر و مادرش می گفت.
مادر سجاده اش را پهن کرد و دلواپس مریم بود از ظهر که مریم برنگشت تا تونست به
تمام دوستا و فامیلا زنگ زد همه بی خبر بودند. پدر هم وقتی از سر کار برگشت فهمید
که دختر بزرگش که تو خونه همش "نازنین بابا "صداش می کرد هنوز برنگشته کلی
اعصابش بهم ریخت....همسایه ها پدر و مادر رو آروم می کردند با این اوضاع و احوال
خونه ؛ کم کم ترسی مبهم وجود کوچک مهسا را احاطه کرده بود. ناگهان صدای تلفن
؛ پدر را به سمت خود کشاند به یکباره تمام خونه پر شد از سکوت.....سکوتی مبهم
......تمام نگاه ها سمت پدر بود بعد چند دقیقه سکوت خانه شکست ....پدر با
دستپاچگی و لکنت به مادر گفت : " از بیمارستان بود میگن مریم تو راه خونه با یه
ماشین تصادف کرده و .... "
هنوز حرف پدر به نیمه نرسیده بود که مادر از هوش رفت .....زن همسایه رو صورتش
آب پاشید و دلداریش داد....دیگه خونه بوی تشویش می داد
همه برای مریم دعا می کردن.....
پدر مهسا رو سپرد به زن همسایه ؛ که بچه ها خاله لیلا صداش میزدند و سریع رفتند
بیمارستان .مهسا اون شب از نگرانی خوابش نمی برد و با همان زبان شیرین کودکانه
خدا خدا می کرد که تنها خواهر و همبازیش ؛ حالش خوب بشه .
انگاری دلش واسه سر به سر گذاشتن هاش تنگ شده بود .
از شدت گریه و نگرانی دیگه دم دمای صبح خوابش برد.
ادامه دارد...
به قلم بارونیم--------- " زِلفِشــه "