پنجشنبه ۲۲ آبان
داستان خیالی دردهای من
ارسال شده توسط منصور دادمند در تاریخ : ۹ روز پیش
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۰ | نظرات : ۰
|
|
هیجده نوزده سالم بود در اوایل جنگ به جبهه رفتم یک سوم عمرم درجبهه بودم زمان عملیات بستان یک بازو نزدیک بو بطور کامل قطع بشه وآسیب سختی دید اولین درد بزرگم کشیدم یکسال بعد اسیر کوموله در پاکسازی دهات شدم و به فرار مسلحانه ام از یک صد نفری انواع کتک ها را نوش جان کردم از قندام اسلحه تو گردن صورت چشم و شکستن سرم با ضربه عصا و .. تا حالا دستتان از پشت بستن و بدین حالت خوابیدید به درد آن احساس میکنی بعد از یک ساعت کتفات داره خورد میشه میخواهی بشینی فکر میکنند در اخر های شب فکر میکنند میخواهی فرار کنی از آن بدتر سرمای زمستان هم ازارت میده و بدترش در جایی خوابیدی که به باریدن برف آب از زیرت روان میشه سیزده نفر اعدامی در یک اتاق شش متری به صورت کتابی خوابیدی شپش و کنه از سر کولت بالا میروند و همه جای بدنت به رقص یا خارش وا میدارند با یک چایی شیرن که بدون کره و پنیر از تو توقع دارند یک کننده درخت صد کیلیویی را در برفی که یک متر پات در آن فرو میرود پانصد متر حمل کند با خو دت میگی صد بار رحمت به خر در گل موندن خال در اخر جنگ از شانست یک تیر تو گیجگاهت بخوره و از طرف دیگه چشمت بیرون بیاد به دردی که سزت رو روی بالش نمی تونی بزاری بایست مرفین بزنی اما از شانست بیست کیلو مانند اسارتت دوباره وزن کمکردی آنجا به گرسنگی و بیگاری زیاد بود و اینبار به درد و بیهوشی برای اینکه دوباره به کما نری بهت مرفین نمی زنند الخمدالله سیستم مرکزی اغصابت آسیب دیده و خوشبختانه باعث میشه بغد از سر درد چشم درد وش درد دندان درد درد مفاصل و زانودرد و گردن درد .و کمر درد داشته باشی هرکدام ترا به ساز خودشان میرقصانتت می آیی به حالت برینی از اقبال خوبت یوسبت بد داری بنحوی که بد جوری جر خوردی و به فشاری که بخودت برای ریدن به حالت آوردی تخم درد و شکم درد داری از آن طرف خانم مهربانت میگه چرا در توالت بست نشستی بیا بیرون دو تا فحشت بدم و چهار تا چکت بزنم تا اعصابم آروم بشه می آیی از خستگی بخوابی ای بابا سه بار هم یادت میاد شیمیایی شدی بایت تاون آن را بدی برای چی رفتی جبهه یک نفر دویست کیلویی احساس میکنی روی سینه ات نشسته داره قفسه سینه ات خورد میکنه و بهت می خنده تنها مسکنت سرفه کردن است که انهم دختر و خانومت خو ابند دلت نمیآد بیدارشان کنی همسرت هی به تو میگه چرا صبح بلند میشی چشات قرمزه اما آرزوت چیه اینکه خودت آتیش بزنی یا در صحرا و کویر خشکی باشی بدونی چند ساعت دیگه میمیری خدا هم چون دوست داره ماهی چند بار خواب آن را میبینی و تجربه و زجرش رو میکشی تازه خدا چون دوست داره تو رویاهات همش صدای ناله و کودکان و زنان و بچه گان میشنوی چه انان که انفاق و کمک کردی چه جنایات جنگی که در جنگ دیدی خدا هم تجربه فشار قبر را به خواب به تو میده وترس وحشتناکی که به سکته کردن افتادی و بهت میگه نفهمم یک دفعه به حال زیبات خودکشی کنی ها یادمه یک دفعه آمدم خودکشی کنم و حدود 2 شب وقتی به یکی از این خواب زیبام بیدار شده بودم بالای پشت بوم بودمو بر بالای دیواره رفته بدم تا خودم پرت کنم کف حیاط سرم داشت گیج میرفت که صدای دخترپنج ساله ام را شنیدم که میگفت بابا من میترسم بیا برویم برگشتم به سمتش دیدم نیست کارخداست تا یادم بی افته بایست زنده گی کنم برای دخترهام برای اینکه این را فراموش نکنم دختر کوچکم هی تشنج و تپش قلب میگرفت بایست هی نصف شب میبردمش بیمارستان یک درد مشتی خانه خراب کن هم بهم داد خدا را شکر که جای شکرش باقیه لا اقل مردم آزارنشدم
یادمه یک انشا در باره فصل ها هم نمی تونستم بنویسم اما خداوند به لطف و مهرش دوای دردها م را شعر قرار داد بدون هیچ تجربه ای به یک بیت از شعر اقبال هستم اگر میروم شعر هستم گفتم رستم اگر بسته ام بسته به بسته عشق میگذرم بردلم بر دل بیچاره ام پنجره ام باز شدچشم دلم به راه شد خاطر فرخنده شد رقص دلم بر خنجر بران شد اشک دلم ناب شد از دل بیتاب شد...
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :

|

|

|

|

|
این پست با شماره ۱۶۰۶۰ در تاریخ ۹ روز پیش در سایت شعر ناب ثبت گردید
۱ شاعر این مطلب را خوانده اند