سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 22 آبان 1404
  • شهادت سيد علي اندرزگو به دست مأموران ستم‌شاهي پهلوي، 1357 هـ ش
23 جمادى الأولى 1447
    Thursday 13 Nov 2025

      حمایت از شعرناب

      شعرناب

      با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

      زیباتر از این نیست در عالم(بسم الله الرحمن الرحیم)به سایت خودتان شعرناب خوش آمدید.فکری احمدی زاده(ملحق)مدیر موسس سایت ادبی شعرناب

      پنجشنبه ۲۲ آبان

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      ماشینِ عروس
      ارسال شده توسط

      سارا اخوان

      در تاریخ : ۹ روز پیش
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۹ | نظرات : ۰

      اگه اون روز می‌دونستیم ماشین عروس قراره اون بلا رو سرمون بیاره، هیچ‌وقت ذوق نمی‌کردیم!
      آن روزها هنوز ماشین به اندازه‌ی امروز زیاد نبود.
      تک و توک از جاده‌ای خاکی عبور می‌کردند و اگر جلوی خانه‌ای ماشینی پارک شده بود، برای اهالی آن خانه عزت و افتخاری به‌حساب می‌آمد.
      لبخندی بی‌اختیار بر گوشه‌ی لبم نشست.
       
      عروسی پسر عمویم بود. با هزار زحمت و رو انداختن به این و آن، توانسته بود ماشینی امانت بگیرد؛ آن هم با هزار منت که «مواظب باشید خط نیفتد!»
       
      چند بادکنک و روبان رنگی به دستگیره‌ها و آینه‌ها بسته بودند. عروس را به آرایشگاه برده بودند و داماد طبق برنامه باید سرِ ساعت به دنبالش می‌رفت.
       
      خانه‌ی ما مثل همیشه پر از جنب‌وجوش بود. صدای ضبط، ناخودآگاه کمرت را به رقص می‌آورد. شادی و هیاهوی آماده‌شدن همه‌جا پیچیده بود. یکی موی ش را اتو می‌کشید، یکی آرایش می‌کرد، یکی لباس می‌پوشید. هر کس کارش زودتر تمام می‌شد، به دیگری کمک می‌کرد.
      در همین شلوغی، داداش بزرگم با عجله وارد شد. برق خاصی در چشمانش بود.
      با هیجان گفت:
      ـ هنوز آماده نشدید؟ زود باشید، من ماشین آوردم، تا عروس آماده بشه، شماها رو می‌برم مراسم!
      با تعجب نگاهش کردیم.
      ـ ماشین؟! از کجا آوردی؟ ماشین کیه؟
      چشمانش شیطنت‌آمیز برق زد و گفت:
      ـ ماشینِ عروسه! جلو در پارک بود، گفتم بیام دنبال شما. بجای بازپرسی، زودتر آماده شید!
      از خوشحالی جیغ کشیدیم. چه افتخاری! سوار ماشین عروس شدن!
      داداش پشت فرمان نشست، دو نفر جلو جا شدن، پنج نفر هم عقب. از شوق ماشین عروس، دیگر نه چروک شدن لباس‌ها مهم بود، نه خراب شدن موها.
      ماشین به راه افتاد. داداش گفت:
      ـ هنوز زوده، یه دوری تو شهر بزنیم!
      و ما هم، از خدا خواسته، با فریاد گفتیم:
      ـ بزن بریم!
      ضبط را تا ته بلند کرد. بعد از مدت‌ها، گواهی‌نامه‌ی خاک‌خورده‌اش به کار آمده بود. خیابان‌ها را بالا و پایین می‌رفتیم، مردم لبخند می‌زدند و ما هم دستمال‌هایمان را در هوا می‌چرخاندیم. روبان‌های رنگی در باد می‌رقصیدند و دل ما هم با آن‌ها.
      اما ناگهان داداش به خودش آمد. یادش افتاد برای چه ماشین گرفته! با سرعت برگشت سمت خانه‌ی داماد.
      وقتی رسیدیم، همه در کوچه منتظر بودند. داماد با چهره‌ای گرفته جلو آمد. از آرایشگاه چند بار تماس گرفته بودند که عروس آماده است.
      تمام شادیِ لحظه‌ای‌مان دود شد و به هوا رفت. داماد با ناراحتی پشت فرمان نشست و رفت.
      بعدها شنیدیم عروس در آرایشگاه حسابی از خجالتش درآمده و تا آخر مراسم حتی یک نگاه هم سمت ما نکرد.
      اما هنوز هم، هر وقت یاد آن روز می‌افتم، لبخندی گوشه‌ی لبم می‌نشیند...
      چون آن روز، ما فقط مسافرِ ماشین عروس نبودیم —
      ما مسافرِ یک خاطره‌ی فراموش‌نشدنی بودیم.

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۱۶۰۵۹ در تاریخ ۹ روز پیش در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      2