اگه اون روز میدونستیم ماشین عروس قراره اون بلا رو سرمون بیاره، هیچوقت ذوق نمیکردیم!
آن روزها هنوز ماشین به اندازهی امروز زیاد نبود.
تک و توک از جادهای خاکی عبور میکردند و اگر جلوی خانهای ماشینی پارک شده بود، برای اهالی آن خانه عزت و افتخاری بهحساب میآمد.
لبخندی بیاختیار بر گوشهی لبم نشست.
عروسی پسر عمویم بود. با هزار زحمت و رو انداختن به این و آن، توانسته بود ماشینی امانت بگیرد؛ آن هم با هزار منت که «مواظب باشید خط نیفتد!»
چند بادکنک و روبان رنگی به دستگیرهها و آینهها بسته بودند. عروس را به آرایشگاه برده بودند و داماد طبق برنامه باید سرِ ساعت به دنبالش میرفت.
خانهی ما مثل همیشه پر از جنبوجوش بود. صدای ضبط، ناخودآگاه کمرت را به رقص میآورد. شادی و هیاهوی آمادهشدن همهجا پیچیده بود. یکی موی ش را اتو میکشید، یکی آرایش میکرد، یکی لباس میپوشید. هر کس کارش زودتر تمام میشد، به دیگری کمک میکرد.
در همین شلوغی، داداش بزرگم با عجله وارد شد. برق خاصی در چشمانش بود.
با هیجان گفت:
ـ هنوز آماده نشدید؟ زود باشید، من ماشین آوردم، تا عروس آماده بشه، شماها رو میبرم مراسم!
با تعجب نگاهش کردیم.
ـ ماشین؟! از کجا آوردی؟ ماشین کیه؟
چشمانش شیطنتآمیز برق زد و گفت:
ـ ماشینِ عروسه! جلو در پارک بود، گفتم بیام دنبال شما. بجای بازپرسی، زودتر آماده شید!
از خوشحالی جیغ کشیدیم. چه افتخاری! سوار ماشین عروس شدن!
داداش پشت فرمان نشست، دو نفر جلو جا شدن، پنج نفر هم عقب. از شوق ماشین عروس، دیگر نه چروک شدن لباسها مهم بود، نه خراب شدن موها.
ماشین به راه افتاد. داداش گفت:
ـ هنوز زوده، یه دوری تو شهر بزنیم!
و ما هم، از خدا خواسته، با فریاد گفتیم:
ـ بزن بریم!
ضبط را تا ته بلند کرد. بعد از مدتها، گواهینامهی خاکخوردهاش به کار آمده بود. خیابانها را بالا و پایین میرفتیم، مردم لبخند میزدند و ما هم دستمالهایمان را در هوا میچرخاندیم. روبانهای رنگی در باد میرقصیدند و دل ما هم با آنها.
اما ناگهان داداش به خودش آمد. یادش افتاد برای چه ماشین گرفته! با سرعت برگشت سمت خانهی داماد.
وقتی رسیدیم، همه در کوچه منتظر بودند. داماد با چهرهای گرفته جلو آمد. از آرایشگاه چند بار تماس گرفته بودند که عروس آماده است.
تمام شادیِ لحظهایمان دود شد و به هوا رفت. داماد با ناراحتی پشت فرمان نشست و رفت.
بعدها شنیدیم عروس در آرایشگاه حسابی از خجالتش درآمده و تا آخر مراسم حتی یک نگاه هم سمت ما نکرد.
اما هنوز هم، هر وقت یاد آن روز میافتم، لبخندی گوشهی لبم مینشیند...
چون آن روز، ما فقط مسافرِ ماشین عروس نبودیم —
ما مسافرِ یک خاطرهی فراموشنشدنی بودیم.