سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 27 آبان 1404
    28 جمادى الأولى 1447
      Tuesday 18 Nov 2025

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        زیباتر از این نیست در عالم(بسم الله الرحمن الرحیم)به سایت خودتان شعرناب خوش آمدید.فکری احمدی زاده(ملحق)مدیر موسس سایت ادبی شعرناب

        سه شنبه ۲۷ آبان

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        محمد جواد محبت
        ارسال شده توسط

        سعید فلاحی

        در تاریخ : ۲ هفته پیش
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۷ | نظرات : ۰

        محمدجواد محبت

        زنده‌یاد "محمدجواد محبت"، شاعر و آموزگار ایرانی، زاده‌ی ۱۰ اردی‌بهشت ماه ۱۳۲۲ خورشیدی، در کرمانشاه بود. 
        وی یکی از چهار شاعری است، که جایزه‌ی شعر فروغ به او اختصاص یافته‌ است.
        او کودکی و تحصیلات را در کرمانشاه گذراند، و سپس از دانشسرای مقدماتی دیپلم ادبی دریافت کرد و پس از تحصیل به استخدام آموزش و پرورش درآمد، و به عنوان آموزگار در روستاهای قصرشیرین به کار مشغول شد.
        وی آثاری همچون «دو کاج»، «از خیمه‌های عاشورا»، «موج عطرهای بهشتی»، «خانه هل اتی»، «ای بانوی طوبی سایه آه...»، «قلب را فرصت حضور دهید»، «رگبار کلمات»، «کوچه باغ آسمان»، «با بال این پرنده سفر کن» و «آن سوی چهره زرد خورشید» را منتشر کرده است.
        همچنین ۹ اثر از ایشان در کتاب‌های درسی وزارت آموزش و پرورش جمهوری اسلامی ایران، به چاپ رسیده بود. شناخته‌ شده‌ترین اثر ایشان،  شعر  کاجستان (دو کاج) اوست، که در کتاب درسی فارسی سال پنجم دبستان به چاپ رسیده‌ است.
        وی در ۲۳ اسفند ۱۴۰۱، در سن ۸۰ سالگی، پس از چند سال تحمل بیماری و به علت عارضه‌ی قلبی درگذشت، و در گورستان باغ فردوس کرمانشاه به خاک سپرده شد.

        ┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

        ◇ نمونه‌ی شعر:
        (۱)
        [دو کاج]
        در کنار خطوط سیم پیام
        خارج از ده دو کاج روییدند
        سالیان دراز رهگذران
        آن دو را چون دو دوست می‌دیدند
        روزی از روزهای پاییزی
        زیر رگبار و تازیانه‌ی باد
        یکی از کاج‌ها به خود لرزید
        خم شد و روی دیگری افتاد
        گفت: «ای آشنا ببخش مرا
        خوب در حال من تأمل کن
        ریشه‌هایم ز خاک بیرون است
         چند روزی مرا تحمل کن»
        کاج همسایه گفت با تندی:
        «مردم‌آزار! از تو بیزارم
        دور شو؛ دست از سرم بردار
        من کجا طاقت تو را دارم؟»
        بینوا را سپس تکانی داد
        یار بی‌رحم و بی‌مروت او
        سیم‌ها پاره گشت و کاج افتاد
        بر زمین نقش بست قامت او
        مرکز ارتباط دید آن روز
        انتقال پیام ممکن نیست
        گشت عازم گروه پی‌جویی
         تا ببیند که عیب کار از چیست
        سیم‌بانان پس از مرمت سیم
        راه تکرار بر خطر بستند
        یعنی آن کاج سنگدل را نیز    
        با تبر تکه‌ تکه بشکستند
         
        (۲)
        ای زمزمه‌ی زمزم در خاطر دلخواه
        ای کاش برآیی ز دل خاک به ناگاه
        تاوان هراسی که در آن سینه‌ی‌ پاک است
        لطفی‌ است که بر خلق خدا می‌کند الله
        بگذار در آیینه‌ی هر برکه ببیند
        رخساره‌ی خود را همه جا شب‌شکن ماه
        بگذار کند تازه از این آب سر و روی
        در خواب کویر است اگر خاطره‌ی چاه
        این آشتی گریه و لبخند چه زیباست
        یک مژده‌ی جان‌بخش پس از یک غم جانکاه
        ای دورترین یاد پس از این همه ایام
        آواز من و قافیه‌ی آه تو همراه.

        (۳)
        [کُبی]
        دل است و باز، خیال تو را به‌ سر دارد
        که شب، دوباره ز پس کوچه‌ها گذر دارد
        دل است و دیده، چو یک لحظه‌ می‌نهد برهم
        تو را و حال تو را، باز در نظر دارد
        که‌ای تو؟... آه... که‌ای؟ ای پرنده‌ی لرزان
        که جانت از قفس تن، سر سفر دارد؟
        اگرچه خاطره‌ها، سخت، گریه‌انگیزند
        ولی خیال «کُبی» گریه بیشتر دارد
        «کُبی» که کفش بزرگش میان جو افتاد
        «کُبی» که جای پرستار، زن‌پدر دارد
        «کُبی» به مدرسه روستای «برفی» بود
        «کُبی» نیاز به یک شرح مختصر دارد
        سیاه و کوچک و مظلوم و پاره‌پوش و مریض
        نفس برای «کُبی» حکم دردسر دارد
        چگونه آه... دو دست کبود و کوچک او
        کتاب و دفتر مشق و مداد بردارد
        هوای آخر آذر چه می‌کند؟ که «کُبی»
        برای گرم شدن، سعی بی‌ثمر دارد؟
        ـ لباس گرم به تن کن، ببین هوا سرد است
        برای سینه‌ات این سوزها ـ ضرر دارد
        ـ لباس گرم؟ ـ کمی خیره‌ـ ‌سربه‌زیر از شرم
        تبسمش چه کنم؟ زهر، در شکر دارد
        شب است و خانه‌ی او ـ انتهای کوچه‌ی ده
        چه کوچه‌ای که از آن رد شدن ـ خطر دارد
        صدای پارس نیامد، عبور آسان است
        که خیر بودن هر نیتی، اثر دارد
        ز خلق تنگی «کوکب» به اهل او گفتم
        که پشت دست به چشمان نیمه‌تر دارد
        به او کمی برسید این سفارشم، اما
        به گوش فقر سفارش مگر اثر دارد؟
        گذشته است، از آن حال و روزها، سی سال
        «کُبی» کجاست؟ خدا از کبی خبر دارد
        ----------
        * «کُبی»، به دختری به نام کبری اشاره دارد که در دهه‌ی پنجاه در روستایی با عنوان «برفی»، از شاگردان استاد محبت بوده است.

        (۵)
        [مثل یک مژده ناگهانی] 
        چه آشناست صدایش، ببین که در زده است؟
        نسیم دوست به این خانه باز سر زده است
        چرا به خاک نیفتد برای سجده‌ی شکر 
        کسی که دید دعا حرف از اثر زده است
        چقدر خوب شد این آمدن نمی‌دانی 
        دلم برای تو یک ساعت است پر زده است
        نشسته کودک دل در برابرت معقول 
        حیا پدر شده بر این پسر تشر زده است
        پریده رنگ ز رویت خدانکرده مگر
        کسی ز روی حسادت تو را نظر زده است؟
        کدام خواب پریشان گذشته بر تو که باز
        کنار برگ گل سرخ نیشکر زده است؟
        کمی جفا و هزاران هزار لطف غریب
        تو را هر آنکه نخواهد به خود ضرر زده است.

        (۶)
        [یاس و انجیر]
        جای تو سبز، دل از لطف هوا مدهوش است
        پهنه‌ی باغ ز گل‌های جوان مفروش است
        باز در خانه -همان خاطره‌انگیز قدیم -
        یاس گل داده و انجیر فراخ‌آغوش است
        باز آواز از این شاخه فرو می‌ریزد
        باز آن سایه، در آن گوشه، سراپا گوش است
        خانه‌ی ابر، چراغانی و دست‌افشانی
        مجلس سبزه پر از نغمه‌ی نوشانوش است
        سرو چون قامت فریاد، برافراشته قد
        بید سر پیش درافکنده، ردا بر دوش است
        ساحل برکه‌ی مهتاب سراسر آرام
        سینه‌ی چشمه‌ی تصویرنما، پرجوش است
        باز جوبار، پُر از غلغله‌ی حنجر آب
        باز نیزار پُر از همهمه‌ی خاموش است
        ابر می‌بارد و خورشید تبسم بر لب
        مثل این است که اوضاع زمان مغشوش است
        اینکه هر گوشه در و دشت پُر است از خط سبز 
        سند دست بهار است که نامخدوش است
        طاق نصرت زده بر مقدمت امروز بهار
        در و دیوار به یمن قدمت، گل‌پوش است.

        (۷)
        [پر از صدای تماشا]
        دوباره فصل شکفتن، دوباره شبنم ماه
        دوباره خاطره‌ای از طراوتی دلخواه
        پُر از نشانه‌ی شوق است کهکشان خیال
        پر از صدای تماشاست کوچه‌های نگاه
        گذشت یازده، امشب شب دوازده است
        که عکس ماه بیفتد میان برکه و چاه
        شلالِ گیسوی شب شد سپید از مهتاب
        رسید پیک سحر، بر دمید صبح پگاه
        کجاست ماه تمامی که عین خورشید است
        سروربخشِ به ناگاه، جانِ جان‌آگاه
        جوانه زد دل آیین، شکفت شاخه‌ی دین
        بهار باور مردم، سپید، سرخ، سیاه
        که آن سلاله‌ی خوبان معدَلَت‌گستر
        رسد به داد دل مردم عدالت‌خواه
        بیا که دست امید است و دامن تو عزیز
        بیا که منتظران تواَند چشم به راه.

        (۸)
        [اندیشه‌ی سپید شبانگاه]
        ای که این دیرشب آیینه‌ی پندار منی 
        شود از پرده در آیی به تسلی سخنی؟
        سخن اهل زمین نیست تو را در خور شأن
        آسمانی‌سخنی باید و جبریل‌تنی
        به امید تو رود دیده به کاشانه‌ی خواب 
        که به دیدار شود محو تماشا شدنی
        تلخی از دفتر ایام فرو می‌شوید
        گر که شیرین کند از نام تو خاطر، دهنی
        چشم صاحب‌نظران نیز ندانست تو را
        مگر از نور به تن هست تو را پیرهنی؟
        با عزیزان تو محشور شود روز حساب
        هر که بر وی ز محبت نظری در فکنی
        به حدیثی که خدا را به دعا یاد کنند
        ذکر خیر تو بلند است به هر انجمنی
        یاد تو یاد بهشت است چو از دل گذرد
        ای محمد(ص)، تو بهشتی تو بهشتی‌وطنی.

        (۹)
        [با دوست، با برادر]
        اگر چه دل به فراق تو روزها سر کرد
        چراغ روشن تو خانه را منور کرد
        زمانه خواست ببیند چگونه خواهد شد
        قرار بی‌تو شدن را به ما مقرر کرد
        کسی که صبر ندانست چیست، در اندوه
        صبوری از دل ما چون که دید باور کرد
        حضور بود و عزیزان و لحظه‌ی روشن
        غم تو آمد و آن لحظه را مکدر کرد
        دلی‌ است بی‌تو پراندوه‌تر، چه باید گفت
        زمانه ظلم اگر کرد نابرابر کرد.

        (۱۰)
        [روز دهم] 
        بر باغ مهر، آتش قهر از قوم نامهربان ریخت
        خونِ گُل و سرو و سوسن بر شانه‌ی ارغوان ریخت
        آن قدّ و بالا صنوبر، آیینه‌ای از پیمبر
        با رزم مردانه شبنم از گونه‌ی گل‌نشان ریخت
        در راه دین حرف حق زد، تاریخ دین را ورق زد 
        هر قطره خونی که آن روز از پیکر آن جوان ریخت
        سیراب و تر، یال‌افشان، مرکب برون شد شتابان 
        تیر و تبر با هم آمد، خونابه از بازوان ریخت
        آن صف ‌زدن‌های دشمن، یادآور روز «صفیّن»
        بر آب نهر روان نیز، آن کینه از «نهروان» ریخت
        روز نهم تشنگی را بر اهل رحمت چشاندند
        روز دهم خون عاشق بر صفحه‌ی امتحان ریخت
        آمد ز رفتار مردم، روح زمین در تلاطم
        توفانی از سنگ و آتش از کام آتشفشان ریخت
        غم‌های تو قطره‌قطره، تبخیر شد مثل شبنم
        تندر خروشید و باران، از دیده‌ی آسمان ریخت.
         
        گردآودی و نگارش:
        #زانا_کوردستانی

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۶۰۵۵ در تاریخ ۲ هفته پیش در سایت شعر ناب ثبت گردید
        ۱ شاعر این مطلب را خوانده اند

        رحمان لونی

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1