صبح بود، صدای مادرش در خانه پیچید. «عطیه، آمادهای»؟
عطیه سرش را تکان داد، بدون اینکه حرفی بزند.
نگاهش به پنجره بود، جایی که نور کمرنگ خورشید روی
زمین نقش میبست.
مادرش نگاهی به او انداخت و از اتاق بیرون رفت. هیچکس نمیدانست در ذهن عطیه چه میگذرد.
خاطراتش دوباره به سراغش آمدند. روزهایی که بازی میکرد، میخندید، و هیچ ترسی در دلش نبود. صدای خندههای
دوستانش، بوی نان تازه، لمس نرم لباسهای مدرسه…
همه چیز ناگهان محو شد و جای خود را به غم و خشم داد.
عطیه از جای خود بلند شد.
به آینه نگاه کرد. صورت زیبا
و معصومش اکنون خطهایی از خشم و درد را در خود
داشت.
شبها، وقتی همه خواب بودند در اتاقش قدم میزد، با
خودش حرف میزد، حرف هایی نامفهوم، که مشخص نبود درباره که و چه اند.
صدایش در اتاق کوچک میپیچید.....
«عطیه»
دختری که نمیدانم از او چه بنویسم؛ معصومیت نگاهش، یا خشم و فریادهای عصیانگرانهاش.
کاش خود او بود و قلم به دستش میدادم و میگفتم:
«بنویس هر چه دلت میخواهد… هر چه و هر کس که
آزارت داد، بنویس سرنوشتت را. بنویس غمها و اشکهایت را، بنویس چه شد که خشمی اینچنین در وجودت
خروشید.»
هیچکس او را درک نمیکرد؛ چون در جایگاه او نبودند. شاید هم برایشان مهم نبود که درکش کنند. حتی کوچکترین
همدلی نیز نصیبش نمیشد. نمیدانم، آیا میدانست دوست
داشتن و دوست داشته شدن چه رنگی دارد؟
عطیه دختری بود که فقط نگاهت میکرد؛ موشکافانه و
مرموز. هیچگاه نمیگفت در ذهنش چه میگذرد، تنها شاید
لبخندی بر لب میآورد، و ناگهان، سیلابی خروشان در ذهنش به راه میافتاد؛ خاطرات و رنجهای گذشتهاش هجوم
میآوردند، و او فریاد میکشید، جیغ میزد، و گاهی حملهور میشد به هر آنکه نزدیکش بود.
عطیه دختری معصوم و بیگناه بود، اما روزگار او را برای
رنجها و دردهای ناتمامش انتخاب کرده بود. دختری زیبا و
فریبا. زمانیکه تمام رویاهایش را بافته بود، ناگهان مجنون
شد. کسی نمیدانست چرا و چگونه او تبدیل شد به آدمکی
ترسناک و تنها.
شوکهای الکتریکی بر مغزش، او را بیش از پیش وحشتناک
کرد. هر روز، تنهاتر از قبل، با فریادهایش، در جهانی محصور و بیرحم زنده بود. تا آنکه روزگار، سرانجام، رضایت داد که رنجهایش پایان یابند. نامش بر تکه سنگی سرد نوشته شد و او در خاطرهها فراموش شد… هیچکس نفهمید که «عطیه» چه شد.
«عطیه» دختری که سازِ سرنوشتش کوک نبود.
شاید در جایی دیگر، در خانه ایی دیگر
پشت پنجره ایی دیگر ایستاده
و با خود زمزمه میکند؛
باز باران عاشقانه.
میکوبد بر قلبِ خسته.
میگرید دلِ دیوانه.
در غمِ یارِ رفته.
در سکوتِ بی صدا.
باز باران، عاشقانه.
مینویسد نامِ او را.
بر دلِ شب، بی بهانه.
میرقصد بر شاخهها.
نغمههای شبانه.
میپیچد، عطرِ یادش.
در دلِ تنهای خانه.
میچکد از بامِ قلبم.
خاطرههای جاودانه.
میرقصند با باران
تا صبحِ های عاشقانه
داستانی غم انگیز بود
دلم برای مظلومیت طیبه سوخت...بعد از جنون محکوم به مرگ شده😭