بعد از مدتها یکدیگر را دیدیم.
بله، آری... این پنجرهی مجازی فاصله را کم میکرد، ولی حضوری حرف زدن و ملاقات کردن چیز دیگری بود :)
بعد از کلاسهای دانشگاه، آرام و سر به زیر داشتم از محوطهی دانشگاه خارج میشدم که ناخودآگاه با نگاهی خیره سرم را بلند کردم.
بله، درست میدیدم... او آماده بود :)
لبانم کش آمد، کم مانده بود قهقههای سر بدهم. سعی کردم نیشم را ببندم. برق چشمانت را از پشت شیشهی عینک میدیدم و خوشحالتر بودم که هستی.
دستهگل زیبایی در دستت بود. حالا هر دو به سوی یکدیگر قدم برمیداشتیم.
سلام کردم و با خوشرویی همیشگیات جواب دادی. تا ماشین تو با هم قدم زدیم و از این میگفتی که چقدر خوشحالی مرا سرحال و شاداب میبینی.
من ایستادم و گفتم:
ـ چرا نگفتی میآیی؟
خندیدی و گفتی:
ـ حالا بیا برویم، سورپرایز را که از قبل نمیگویند عزیزکم!
نشستیم بر روی صندلی ماشین و به راه افتادیم. من غرق در بوی خوب لحظهها و عطر گل بودم.
تو را نمیدانم در چه فکری بودی، ولی میدانم نه نگران بودی برای آینده، نه ترس داشتی...
اولین بار بود اینگونه تو را میدیدم.
با تصمیم تو به یک ویتامینسرا رفتیم. من نشستم، تو دو لیوان معجون سفارش دادی.
نگاهم میکردی، خیرهخیره.
گفتم: «چیزی شده؟»
لبخندت عمیقتر شد و گفتی: «پس رویا نیستی؟ در واقعیت دارم سیر میکنم :)»
خندیدم و «دیوانهای!» نثارت کردم که سفارشمان را آوردند و صحبتمان قطع شد.
در حال خوردن، از تو خواستم برای اولین بار با هم عکسی بگیریم، و با سر پاسخم را دادی.
پشتت به در بود و نمیدیدی... جلوی در، جایی که نشسته بودیم، پسر بچهی کوچکی را دیدم که زبالههای خشک را برای بازیافت جمعآوری میکرد.
چشم و گوشم پیش تو بود، ولی فکرم جای دیگر.
معجونهایمان را تمام کردیم که گفتی:
ـ خب، من آمادهام! بده تا سلفی بگیریم.
مکثی کردم و گفتم:
ـ نه، سلفی دوست ندارم.
گفتی:
ـ کسی که سفارش را آورد صدا میکنپ تا عکس بگیرد.
همان لحظه پسرک وارد شد و از کنار میزی که ما نشسته بودیم داشت میگذشت. صدایش کردم و گفتم:
ـ پسر مهربون، میشه از من و آقا عکس بگیری؟
خندید و گفت: چشم.
گوشی را به دست او دادم و کنار هم، با فاصله نشستیم. شاید پنج دقیقه زمان برد، ولی پسرک کوچک هرچه میگفتم را با دقت گوش میداد. قلب بزرگی داشت.
از او خواستم کنار ما بنشیند و از تو خواستم برایش معجونی سفارش بدهی.
نمیدانم مگر تا حالا مهربانیام را ندیده بودی که آنچنان از کارم ذوق کردی که آن بچهی کوچک هم فهمید.
با او ساعتی نشستیم و حرف زدیم. بعد از خوردن معجونش و گرفتن عکس سهنفره، راهی شد.
از تو خواستم خودم پول معجونی را که پسر خورد حساب کنم، اما مرغ تو مثل همیشه یک پا داشت :)
آن روز خوشحال بودم که دو نفر را شاد کردم؛ پسرک کوچک با لبخند سادهاش، و تو که بیصدا نگاهم میکردی.
نمیدانستم از کارم خوشحال شدی یا در فکری عمیق فرو رفتهای، فقط برق چشمانت آرامم میکرد.
وقتی از آنجا بیرون آمدیم، نسیم خنکی میوزید و برگها روی زمین میرقصیدند.
تو گفتی: «دنیا هنوز جای قشنگیه، فقط باید نگاه کرد.»
من لبخند زدم و گفتم: «و گاهی باید برایش کاری کوچک کرد.»
آن لحظه حس کردم، هرچه باشد، همین بودنِ ساده کنار تو، بزرگترین اتفاق آن روز من است.