دست ها _ دهان ها
قلم و طرح ؛ ملیحه ایزد
آقای کابوس، نویسندهی شهیر رمان های معروف بود، اما یه عمری رو تو سکوت گذروند. این سکوت اجباری بود. در کف دستهای کابوس، دوتا دهن ترسناک بود با دندونای زرد و نامرتب. این دهان ها ساکت بودن، ولی قدرت مطلق روی کارای کابوس داشتن؛ انگار یه نیروی کور که کابوس رو حبس کرده بود تو سکوت. فراتر از یک نقص ظاهری بودند؛ آنها تجلی ترسهای درونی کابوس بودند که اجازه نمیدادند حقیقت وجودش هرگز بیان شود. کابوس با سختی کار میکرد، با دیکته کردن و همیشه دستکشهای چرمی ضخیم به دست داشت تا این راز وحشتناک مخفی بماند.
آقای کابوس، در ظاهر، مردی بود بسیار آراسته و مرموز. موهای تیره، چشمانی که همواره سایهای از اندوه بر آنها نشسته بود، و قامتی که کمی خمیده به نظر میرسید، انگار باری سنگین را بر شانههایش حمل میکرد. او در برج عاجی از کلمات نانوشته زندگی میکرد. شهرت او به واسطه رمانهایی بود که با نظمی بیمارگونه و با لحنی سرد و عمیق به رشته تحریر درمیآمدند. کسی نمیدانست که پشت پرده این نبوغ، یک ناتوانی بنیادین وجود دارد: ناتوانی در گفتن کلمات به صورت شفاهی.
این قدرت غیرقابل کنترل از کف دستهایش نشأت میگرفت. اینها دهانهایی نبودند که صرفاً گوشتی و بیخاصیت باشند؛ بلکه دهانهایی فعال، با زبان های کوچک و دندانهایی که به طرز ناموزونی بیرون زده بودند. این دهانها، به گفتهی خود کابوس در تنها یادداشتهایی که برای رواندرمانگر سابقش باقی گذاشته بود، زمانی که او سعی میکرد احساسات واقعیاش را بیان کند، فعال میشدند. این فعال شدن همیشه با یک مکانیسم دفاعی همراه بود: جویدن و بلعیدن هر کلمهای که از دهان اصلی او خارج میشد. حتی خشونت برعلیه هر نوع ابراز علاقه یا عشق.
کابوس برای نوشتن، مجبور بود از روشهای قدیمی استفاده کند. او ساعتها در تنهایی، کلمات را در ذهنش تنظیم میکرد و سپس آنها را به سختی به یک منشی یا ناشر دیکته مینمود؛ منشیها موظف بودند که هرگز در جریان فرآیند کاری، هرگز به او نزدیک نشوند. برای همین، دستکشهای چرمی ضخیم و سفارشی، به بخشی از هویت او تبدیل شده بودند؛ سنگر مستحکمی در برابر دنیایی که رازش را نمیدانستند.
او اغلب در خلوت خود، دستانش را زیر نور کم میگرفت و تلاش میکرد با آنها صحبت کند. دستکشها مرطوب و چسبناک میشدند، نشانهای از فعالیت زیرین آنها. این دهانها، با کنترلی که بر کلام کابوس داشتند، او را وادار به سکوتی دائمی میکردند؛ سکوتی که عملاً او را از ارتباطات انسانی عادی محروم کرده بود. این انزوا، خوراک رمانهای او بود، اما زخم عمیقی در قلبش ایجاد کرده بود.
هدا، ویراستار بود و عاشق نوشتههای کابوس شده بود. او زیبایی کلمات را ورای ظاهر نویسنده میدید و وارد زندگی کابوس شد. هدا به او نزدیک و نزدیکتر شد و کابوس برای اولین بار در زندگیاش، احساس کرد که میتواند به کسی اعتماد کند. با این حال، هر بار که هدا دربارهی علت سکوتش سؤال میکرد، کابوس عقبنشینی میکرد و ترس از فعال شدن دهانها، او را از ابراز احساسات واقعی باز میداشت.
هدا، دختری با انرژی سرشار و چشمانی تیزبین بود که قادر بود ظرافتهای پنهان در متنها را دریابد. او به جای تمرکز بر نقص ظاهری یا سکوت اسرارآمیز کابوس، بر ساختار پیچیده و احساسات عمیق نهفته در داستانهایش متمرکز بود. این توجه، برای کابوس که عادت داشت مردم یا از او بترسند یا کنجکاوی بیمارگونهای نسبت به نقصش داشته باشند، تکاندهنده بود.
روابط کاری آنها به تدریج عمق یافت. هدا با دقت واژهها را بازنویسی میکرد، گاهی اوقات با جملاتی کوتاه و مستقیم، تلاش میکرد تا از کابوس پاسخی شفاهی بگیرد.
“آقای کابوس، آیا در این پاراگراف منظورتان واقعاً این بود که ‘فراق اجتنابناپذیر است’؟ یا شاید ‘جدایی بخشی از جوهرهی وجود است’؟”
هدا منتظر میماند، و در این لحظات سکوت سنگین، کابوس احساس میکرد که دستانش شروع به لرزیدن زیر دستکشها میکنند. هر کلمهای که هدا پیشنهاد میداد، یک دریچه بود؛ دریچهای که میتوانست دهانهای کف دست را به سوی دهان اصلیاش باز کند. او تنها میتوانست با حرکات سر یا نوشتن یادداشتهای کوتاهی که اغلب بسیار سرد و مکانیکی بودند، پاسخ دهد.
با این حال، نزدیکی هدا، گرمایی را به قلب یخزده کابوس تزریق کرد. او به خود اجازه داد تا برای اولین بار، به جای ترس، امید را در دلش پرورش دهد. او عاشق هدا شده بود؛ عشقی که با هیچ کلمهای قابل توصیف نبود، زیرا توصیف آن مستلزم بیان بود.
کابوس در خلوت خود، با دستانش ور میرفت. او سعی میکرد فرمولهایی را در ذهن خود پیدا کند که بتوانند این نیروی مهارکننده را خاموش کنند. او با خود فکر میکرد که شاید اگر عشقش به اندازهی کافی قوی باشد، بتواند بر این نیرو غلبه کند. او میدانست که برای داشتن هدا، باید ریسک کند و دیوار سکوت را فروریزد.
هدا جشن تولد کوچکی در آپارتمان خود ترتیب داده بود؛ جایی که بوی شیرینیهای خانگی و بوی کاغذهای قدیمی کتابها در هم آمیخته بود. کابوس تنها مهمانی بود که دعوت شده بود، و او با تلاشی باورنکردنی، لباس رسمی پوشیده بود و جعبهای کوچک حاوی یک خودکار نفیس هدیه آورده بود.
هنگام اهدا هدیه، فشار احساسی بر کابوس غیرقابل تحمل شد. او نمیتوانست فقط یک یادداشت خشک و خالی بدهد. او میخواست بگوید: “هدا، تو تنها کسی هستی که من را به خاطر خودم میبیند.”
کابوس نفس عمیقی کشید و به آرامی، دستکشهای چرمی ضخیم و کهنهاش را درآورد. چرم خشک با صدای خشداری جدا شد و کف دستهایش در نور ملایم آشکار شدند.
هدا لحظهای خشکش زد. دهانها زنده بودند؛ دندانهای زرد در تاریکی حفرههای کف دست، مانند کرمهایی که به سطح آمده باشند، به نظر میرسیدند. منظرهای وحشتناک بود،
کابوس منتظر بود که نفرت را در چشمان هدا ببیند .اما هدا قدمی به جلو برداشت.
“اینها…” هدا صدایش لرزید، “اینها دلیل سکوت تو هستند؟”
کابوس سرش را به نشانه تأیید تکان داد.
هدا به آرامی به دستانش نزدیک شد، بدون ترس دستش را دراز کرد، اما دستش را به دهانها نرساند. “میدانم. آنها هرگز اجازه ندادهاند که حقیقت تو بیان شود. امااینها بخشی از تو هستند، غمگینترین و صادقانهترین بخش وجودت.”
این پذیرش، نیرویی به کابوس بخشید که سالها از آن محروم بود. این لحظه، لحظهی رهایی بود. او تصمیم گرفت که عشقش را، هرچند خطرناک، بیان کند. او دستانش را کمی از هم فاصله داد تا دهانهای کف دست نتوانند به هم برسند و دهان اصلیاش را آماده کرد.
او با تمام وجودش، نیت کرد که بگوید: “هدا، دوستت دارم.”
لحظهای که کابوس عشق را در گلویش جمع کرد، انگار یک سیستم حفاظتی باستانی فعال شد. دهانهای کف دست، که تا آن لحظه ساکن به نظر میرسیدند، با حرکتی سریع و وحشتناک، از حالت سکون خارج شدند. این دهانها نه تنها از بیرون آمدن کلمات جلوگیری میکردند، بلکه ظاهراً از بیان عشق و احساسات عمیق نیز بیزار بودند. آنها نمایندهی پارانویا و ترس درونی کابوس از آسیبپذیری بودند که حالا در قالب یک نیروی فیزیکی طغیان کردند.
دهانی که در دست راست بود ، با سرعتی که نیروی جاذبه را نادیده میگرفت، جهش کرد و با دندانهای تیز. دهان، دقیقاً نوک لب پایین کابوس را هدف قرار داد.
خون گرم و غلیظی فوراً از زخم جاری شد و بر روی پیراهن سفید کابوس پخش شد. کلمهی “دوستت دارم” هرگز کامل نشد؛ تبدیل به یک صدای نالهی خفه شده و خونین شد.
هدا با دیدن این صحنه، شوک زده شد. او شاهد بود که عشق توسط نیروهای غیرقابل کنترل بدن کابوس مجازات شد. او در چشمان کابوس، نه تنها درد فیزیکی، بلکه شکست عمیق روحی را دید؛ ناتوانی مطلق او در کنترل سرنوشت خود.
کابوس سعی کرد با دست چپش، دست راستش را کنترل کند اما دهانی که درکف دست چپ بود شروع به تولید صدایی زمزمهمانند کرد؛ زمزمهای که در عین حال که شبیه به جیغ بود، کلماتی نامفهوم را تکرار میکرد که نشاندهنده نبرد درونی بود.
هدا عقبنشینی کرد. زیبایی کلمات کابوس برای او کافی نبود؛ او نمیتوانست با نیرویی زندگی کند که نویسندهاش در برابر آن درمانده بود. او میدانست که اگر عشق حقیقیای وجود داشته باشد، باید با صداقت و توانایی دفاع از آن همراه باشد، نه با خونریزی در لحظهی اعتراف.
با صدایی که به سختی میتوانست بشنود، گفت: «من از پس اون دوتا دهن که کف دستاته برنمیام.»
کابوس به سمت درب خروجی حرکت کرد.
صدای قفل شدن در، آخرین کلمهای بود که کابوس در آن شب شنید.
آقای کابوس با زخم دهان اصلی و دو دهان کنترلی که حالا با پیروزی تلخشان، بار دیگر فرمانرواییشان را تثبیت کرده بودند. به خانه برگشت . او بار دیگر محکوم به نوشتن بدون بیان بود، اما این بار، هر کلمهای که مینوشت، طعم عشق هدا را میداد.
ملیحه ایزد " مهرماه ۴۰۴"