رویای شیرینی که خاطرههایم در آغوش نرمی حضورت آرام میگیرند،
امروز بیآنکه بخواهم، ذهنم به کوچههای کودکیام رفت؛ جایی که بوی خاک نمزدهی بعد از باران، هنوز هم میتواند در یک لحظه مرا به آن روزهای ساده و بیپیرایه برگرداند. یاد آن روزها که درختها بلندتر از خیال ما بودند و جهان در قاب کوچک چشمانمان جا میشد، در دلم زنده شد. در کودکی، زندگی بینقشه بود، پر از شگفتیهای کوچک و کشفهای بیپایان. اما حالا، در این روزهای پخته و آرام، میبینم که سادگی آن روزها در نگاه تو دوباره تکرار میشود؛ گویی با تو باز به همان جهان بیغلوغش بازگشتهام.
یاد دارم در آن سالها، نسیم عصرها بوی نان تازه میآورد و صدای خندهی کودکان تا دوردستها میرفت. آن زمان هنوز نمیدانستم که معنا و گرمای آن حس بینام چیست. امروز میفهمم، آن حس چیزی نبود جز حضورِ عشق در سادهترین شکلش، چیزی که بعدها در تو پیدا کردم. تو در زندگی من همان آفتاب مهربانی هستی که روزگاری از پنجرهی کوچک کودکیام به درون میتابید، بیادعا و بیتکلف.
با تو، خاطرات کودکیام معنا و امتداد تازهای یافتهاند. هر لبخندت مرا به بازیهای خاکی و بیدغدغهی دیروز میبرد، و هر نگاهت، مرا از اضطراب بزرگسالی میرهاند. گاهی به این میاندیشم که شاید آدمها در تمام عمرشان به دنبال تکرار همان آرامش کودکیاند؛ و من خوشبختم، چون آن را در چشمان تو یافتهام.
زندگی امروز ما، با همهی پیچیدگیها و سنگینیهایش، وقتی در کنارت میگذرد، طعمی شبیه همان روزهای بیغم دارد. تو باعث شدهای که خاطره، نه فقط در گذشته، بلکه در اکنون زنده بماند. هر روز با تو، مثل باز کردن دفترچهای قدیمی است که هنوز بوی خشت تازه میدهد؛ و در هر صفحهاش، سادگی، صداقت، و عشق موج میزند.
با عشقی که در خاطرات و حال جاری است،
«قدح»
تفکر وقلم تان ستودنی ست