خاطره حجازی
استاد بانو "خاطره حجازی"، شاعر، نویسنده، داستاننویس، پژوهشگر و فعال حقوق زنان لرستانی، در سال ۱۳۴۰ خورشیدی، در یک خانواده بروجردی در اصفهان چشم به دنیا گشود.
ایشان تا شش سالگی در اصفهان و سپس هفده سال به بروجرد مراجعت کرد و مدتی نیز به کالیفرنیا رفت و اکنون در تهران ساکن شده است.
ایشان همسر آقای "رضا منصوری" (فیزیکدان) و خواهر استاد "بنفشه حجازی"، دیگر شاعر و نویسندهی بروجردیست.
خانم حجازی، فارغالتحصیل رشتهی فلسفه میباشند، و کار نویسندگی و سرودن شعر را از سن بیست و چهار سالگی شروع کرده است، و تاکنون نزدیک به سی جلد کتاب (شعر، رمان و داستان) از وی چاپ و منتشر شده است.
اسامی برخی از مکتوبات ایشان به قرار زیر است:
زووو... (صدایی در بازی الک دولک) - اندوه زن بودن (مجموعه شعر) - تو خوبی (رمان) - اثر پروانه - مادرانهها (مجموعه شعر) - نیمهی پر + ایران عاشقانه (گلچینی از افسانههای عاشقانه ایران) - شاید رسیده باشی (مجموعهای از داستانهایی از نویسندگان زنده) - پیش از همهی تاریکی - فیزیک بیفیزیک - فقط پریها عاشق میشوند - گت یعنی برو - خانم آب - بعد از حوا (مجموعهای از داستانهای عاشقانه) - مجموعه داستانهای کلاس اول (دو جلد) - چراغهای رابطه - خواهش میکنم پیش از من نمیر - بام من (دفتری از شعرهای خاطره حجازی) - باغ آینه - در شب ابلاتی عشق - اسیر و عصیان - مکاشفه حوا - سرلشکر عشق و...
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ نمونهی شعر:
(۱)
عزیزم برگ بیدی برگ بیدی!
تو دیگه بوی ارکیده نمیدی،
چه بارونی میاد رو شر و شورت!
مگه درهارو بستی روی نورت؟
دلت میخواد بری بالا بلندی،
از اون بالا به این پایین بخندی،
چه جای شحنه و پرتاب کفشه؟
نظر تنگی خودش داغ و درفشه،
(نمیخوام بپذیرم سرنوشته
خدا دردو رو پیشونی نوشته)
نمیتونی بگی نشه قضاوت،
بزن ساز خودت، اینه شهامت
همین با هم سرودنها وفاقه،
گرفتی یا نکرد حرفم افاقه؟
خودش یه وادیه اینجا که مائیم،
نفهمی سرنگون از هر دو پاییم،
نمیره تو کتم این خط خطیها،
اضافه شو مث حرفی به حرفا،
بیا! اونجا وانیسا ما فقیریم،
ولی کی گفته که دستی نگیریم.
(۲)
وای از آن روز که تصویر تو در آب افتاد
چقدر آب بنوشم که تو را روی زبان حس بکنم؟
لب به فنجان تو بگذارم و با یاد تو من
چشم بسته بکشم سر که گلو تازه شود
مزهی صمغ درخت و گل بابونهی شاد
با کمی بوی توتون، عطر آن ادکلنت
که در آن ژاکت پیچازی گرم
تا ابد روی سر و شانهی بارانی من افتاده
زیر یک طاقی، لبهای تو را
بر دل و گردن و نازک نی من بنشانده.
(۳)
حرفی نداری بزنی ساکت باش
کفتری به بقبقوها نیست
کلمه همیشه تنها بود
ما در این برهه تنهاتر
تکیهگاه توست زانوهات
وقت حرف سنگین است
چه شده؟ خو نکردهای به هراس؟
نشکند النگوهات!!
خو نکردهای تو را بفروشند
به کمی نان و آلبالو؟
چه کسی گفته آسان است
گل مرداب انزلی بودن
و تمرکز روی لای و لجن
و نوشتن
گفتن از سر مستی.
(۴)
چه شنبهی پر شینی!
صدای صور میشنوم
صدای ختم مخاطیب و خر خر خلاط
و میترسم از ترجمه.
قبح
قرقرهی حلقیست
که دیگر در گلوی فارسی نمیچرخد
و برای من همیشه فصل انار است
و زانوهایم پینه بسته بسکه عذر خواستهام
بگذار آقای ماه بالا بیاید
بپرد بنشیند روی هره
کمی تیزی دنیات را بگیرد
با نور سپید و سایش
با تو هستم
با تو هستم که پنهان نمیکنی
و مثل من شانهات ترک میخورد از این همه فصل.
(۵)
در بیرون غار همچنان سرازیر است بارانهای اسیدی
زمان سراسیمه
چالههای آب را مضطرب میکند
کفشی دم تاریکی به جا میماند
و من که در یک سمندر زیبا حلول کردهام
پر میکنمش از زلال استلاگمیت
آبتنی میکنم
برگی به پشتم چسبیده آیا؟
من از بیابان برگشتهام
از فساد کلمات.
تا به خوبم فکر میکنم چراغی در جیبم روشن میشود و
زیپ کتم آژیر میکشد
از آن صداها که شفاگران و اساتید دگرگونی لمس میکنند.
صداهای جهان را میبندم
میتوانم بشنوم که بوی خرس میآید و
بر خواب زمستانی
برف میبارد و
کوتاه و بلند را یکسان سپید میکند
و من در جمجمهام آزادم
تا در هرچه میخواهم بخزم.
من به خیل عظیم پشت سر
کاملن ناخودآگاهم
فقط مطمئنم زمان را نباید به ابعاد فکر اضافه کرد.
(۶)
دنیا هیچ کاری به من ندارد
متوهم نشو
میتوانم زیر چفتههای مو بخمم
و زنبورها را بگذارم در گودی گردنم لانه کنند
به یاد همهی کفشهایی که هر کدام به سمتی رفتند
روی پنچهی پاهایم شمعی روشن کن
به این پرده که نور را الک میکند روی من
به عسل خالص رسیدهام
و هیچ کلمهی سادهای نیست که از کاربرد آن
منظور خاصی نداشته باشم
آوازهای درهی قرهسو
به گوش مخملکوه رسیده است
جمعام
کجایی
تاره میدانم از کجای دعا وارد تو بشوم
کف سر که وصل بشود
ناخن پا مونیتور میشود
و من میتوانم عبور ابرها و سیمرغها و ققنوسهایی را
که از پشت سرم میگذرند ببینم
(۷)
چه تلاش قشنگی بود
زندگی
جوانی و
سپیدی موها.
میروم نیم قرن بعدی را
بهتر از این بیاغازم
گرچه حرفی نمانده هنوز
در پی حرف تازه میگردم
مکث اصلن نمیکنم روی تلخیها
زود فراموش میکنم سرما را
گرچه همواره کجتابم
زشت را هم چنان بر نمیتابم
اگر این خانه را هم آب ببرد
نقشه دیگری میکشم روی باد و شنها باز
ساز و کار جهان بردن است، بردن ما؛
چرخ دارد زیر کفش آدمها
جای محکم کجاست؟ هیچ کجا
بحث بر سر چگونه سر خوردن ماست.
(۸)
در معرض دیدار و شنیدار
در مغز من است او
آن دکمهی اشراق که مخصوص تماس است
من زنگ در خانهی او را زدم و
زندگی من
بیهیچ فراری
با پای خودش رفت به معشق.
او کند و درآورد مرا هر چه پدر بود
_ عریان، لرزان_
در سایهی او رفت… انگار خسوف است.
برخاستم انگار من از وحشت دنیا.
در طول تمام سفر و جملهی اسفار
روی سخن من
با اوست، بیپوست.
هر پنج پسر را که فرستاد
میخواست بداند بلدم حرف لب و دست و نوازش.
عالی که شمایید بدانید
این بو و بخار از بغل قلقل رویاست که در ماست
بوسیده لب و سینه و پیشانی من را
آزادم اگر از صله و بند نظرها؛
آزادی از آن فقر خسان است که فخر است.
با ما نظر و نقد، آنجا که زمانه
کلن نظری عکس تو دارد، آزادی محض است.
(۹)
بلوط خاطرم هستی
کنارت نیز میمیرم
چرا دیگر صدایی نیست از مهرت
نه برگی روی پیشانی...
شبیه میوهات بودی
دم گرم تو را سنجابها
به رسم هدیه میبردند
برای تو ولی زیباتر از هر وقت
اینجایم
تویی انگیزه و گوشی که من دارم
خطوط صورتت را یک به یک من کردهام تصویر
بیا دیگر که طاقت طاق و دل تنگ است
برایت کاملن جدی
به جای هشت جنگاور
درون هوش خود
تعلیم میگیرم
به نحوی که
تجسم میکنم رگبار میگیرد
و هستی میزند زنگ خودش را صبح
که من چشم خودم را میکنم باز و
زمان را می کنم آغاز با زروان
برایت شعر میگویم...
(۱۰)
دیده بودم گندمزاران را
ما هیچ کجا نبودیم
ما رفته بودیم و حیات داشت دوباره نطفه میبست
و شعر در ما شکل میگرفت
ما شبیه که بودیم
آیا درست میمردیم
قشنگتر از آفتاب و گل رس؟
از کوههای آلپ بگو
اشکها و لبخندها میگذرند؟
چرا من اینجا هستم
که کسی برای خاورمیانه دعا کند؟
در صفحهی برخورد کرده با فلات
چه گذشته که من لازمم،
و چرا زن که با تمام وجودم حس کنم؟
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی