سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 22 آبان 1404
  • شهادت سيد علي اندرزگو به دست مأموران ستم‌شاهي پهلوي، 1357 هـ ش
23 جمادى الأولى 1447
    Thursday 13 Nov 2025

      حمایت از شعرناب

      شعرناب

      با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

      زیباتر از این نیست در عالم(بسم الله الرحمن الرحیم)به سایت خودتان شعرناب خوش آمدید.فکری احمدی زاده(ملحق)مدیر موسس سایت ادبی شعرناب

      پنجشنبه ۲۲ آبان

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      یزدان سلحشور
      ارسال شده توسط

      سعید فلاحی

      در تاریخ : يکشنبه ۳۰ شهريور ۱۴۰۴ ۰۷:۰۳
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۶ | نظرات : ۰

      یزدان سلحشور

      استاد "یزدان سلحشور"، شاعر، نویسنده، منتقد [ادبی-سینمایی]، مدرس، ویراستار، روزنامه‌نگار و داور دو دوره جایزه‌ی جلال آل‌احمد، زاده‌ی ۱۳ آذر ماه ۱۳۴۷ خورشیدی، در رشت است.
       
      ◇ کتاب‌شناسی:
      - برخورد کوتاه
      - تایتانیک در خلیج فارس
      - چگونه یک قصه را بنویسیم؟
      - دیوان خشم
      - خداحافظ یزدان
      و‌...
       
      ─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
       
      ◇ نمونه‌ی شعر:
      (۱)
      [اسطوره‌شناسی]
      به نظر می‌رسد این یاد تو را کم دارد
      دستِ آن مرد، که افتاد تو را کم دارد
      به گلو گفتم اگر بغض گلوگیر من است
      ول کن‌اش مرد که فریاد تو را کم دارد
      به خدا قرض ِ لبم، بوسه فقط بود ولی
      از همان لحظه که پس داد تو را کم دارد

      قَدَم‌ات بود که من برگ شدم هی پاییز!
      تا به این کوچه رسم... باد تو را کم دارد

      به اوین‌ رفته‌ی رویای خودم... حال ِ خراب!
      کودتایی شده مرداد تو را کم دارد
      تیر ِ من، تیر خلاص است و خلاصم از تو
      ماه ِ قبلش چه؟ که خرداد تو را کم دارد؟!
      عفو، خوب است و به دل گفتم و از جوخه گریخت
      گرچه این فرصت ِ «آزاد» تو را کم دارد
      ظاهراً آبِ خنک خوردن ِ ما بی‌معنی‌ست
      بزن این قطعه‌ی بیداد تو را کم دارد
      ...
      به نود می‌رسم و این دهه‌ی خودکشی‌ اَست
      برج ِ سرخورده‌ی میلاد تو را کم دارد
      بنویسم که هوا منتقد ِ خوبی نیست؟
      ریه‌های شب ِ هشتاد... تو را کم دارد
      ربع قرن است که دیر آمده‌ای، زود مرو
      خاطرات خوش ِ هفتاد تو را کم دارد
      عیب ِ من، پیری ِ من نیست زمان هم پیر است
      عاقبت این همه ایراد... تو را کم دارد
      ...
      شهر تعطیل شد و غرق ِ تماشای تو شد
      شرح ِ این دست مریزاد تو را کم دارد
      ...
      غیبت‌ات هست کمی عطر و کمی سایه... ولی
      در کلاسِ بغل استاد تو را کم دارد
      سال ِ تحصیلی ِ باران‌زده و واحد ِ اشک!
      سیل ِ من! واحد ِ امداد تو را کم دارد
      درس ِ اسطوره‌شناسی هدفش نمره نبود
      قصه‌ی دیو و پری‌زاد... تو را کم دارد
      پیرهن، ترم بدی بود گذشت از سر ِ ما
      گریه با بوسه در افتاد... تو را کم دارد.
       
      (۲)
      [خوب]
      تو کمی مال منی... گرچه کمی هم خوب است
      تو نرو... دور نشو... دور ِ همی هم خوب است
      قهوه خوب است و تو خوبی و بُرش‌های خیال
      تیشه شیرین شده و چای ِ دمی هم خوب است
      گرچه شیراز به پالوده‌ی خود مشهور است
      گرم ِ من باش... که خرمای بمی هم خوب است
      چاق شد آتش قلیان و تو رقصان در دود
      در بغل، گاه... خیال ِ قلمی هم خوب است
      تو تماشای منی... باز تماشای توام
      عشق ِ رسوا شده‌ی... جام ِ جمی هم خوب است
      فرض کن داغ شده شط و لب ِ کارون‌ایم
      به خدا بوس و کنار ِ... بلمی هم خوب است.
       
      (۳)
      چگونه قهر می‌کند
      گل با باران
      کبوتر با بال‌هایش
      و دزد با دیواری که از آن بالا می‌رود؟
      سبدی از کلمات داشتم
      دولت‌مردان
      خریدارانی دست به جیبی‌اند
      چگونه ماهی با روغنی که با چندین قلب
      اشتیاق‌اش را نشان می‌دهد
      قهر می‌کند؟
      چگونه دستی که بر آستر جیبی خالی می‌کشی
      همچون لمس پیراهنی که دلبری به تن کند
      قلب را به تپش وا‌می‌دارد؟
      با من قهر کن قهوه‌ای که در محقرترین کافه‌ی این شهر می‌نوشیدم
      با من قهر کن عطری که متعلق به من نبودی 
      از پا‌به‌پا کردنم در گذر عطرفروشان به مشام می‌رسیدی
      با من قهر کن زیباترینِ لقمه‌ها در زیباترینِ بشقاب‌ها
      که از پسِ زیباترینِ شیشه‌ها می‌توان دیدت
      در این عید میلادی
      پنجره نمی‌تواند شیشه‌اش را عوض کند
      تیر برق 
      گنجشک‌های روی سیم‌هایش را
      و مرلین مونرو
      دامنی را که این‌همه سال در هوا چرخ می‌خورده
      اما 
      من خوشبختم
      که سال‌ام را عوض می‌کنم
       
      (۴)
      غزلی گفته‌ام برای شما؛ 
      غزلی چون بهشت... امّا... نیست
      عشق هم دوزخ است می‌سوزیم؛ 
      به جهنَّم! بهشت... با ما نیست
      چمدانِ سکوت پُر شده است؛ 
      «زیر رویا» و «زیر تنها» را-
      -می‌گذارم کنار «بارانی»، 
      زیرِ بارانِ اشک... چون... جا نیست
      عیدِ دیدار، جان گران شده است؛ 
      با بلیتِ گران سفر کردم
      عمرِ ارزان سقوط خواهد کرد؛ 
      جایِ پایین‌نشسته... بالا نیست
      روح، فنجانِ قهوه‌ای دارد، 
      تویِ هر کافه‌ای که بنشینی
      تهِ فنجان مرا نمی‌بینی؛ 
      عاشقِ در... گذشته... حالا نیست
      زندگی، کُلِّ آن... که «مختار»ی؛ 
      با حکومت، شکیب‌ها داری
      او ندارد؛ چرا؟ نمی‌دانم؛ 
      بر ترازو... که... «وزنِ دنیا» نیست
      هر چه گفتیم: «عشق، آدم نیست»؛ 
      همه گفتند: «عشق، انسان است»
      جاذبه... سیب‌بودنِ سیب است؛ 
      آدمِ این زمانه... حوّا نیست
      به تساوی رسیده حقِّ نگاه؛ 
      مرد و زن تا همیشه پشتِ درند
      آن طرف خاطراتِ تنهایی‌ست؛ 
      این طرف، غیرِ لمسِ تن‌ها نیست
      «عاشقانه» غلط شده، تو برو! 
      صادقانه!... غلط شده، تو برو!
      کی درست آمدم درست شدم؟! 
      زشتِ آیینه‌روی... زیبا نیست
      مثلِ مجنون که عاشقِ لیلی، 
      رفته‌ام «دُوردُور» در صحرا
      دورها... مثلِ شن... که برخیزد...؛ 
      روبرو... مبهم است و... پیدا نیست.
       
      (۵)
      [بارانیِ نپوشیده]
      زمان
      گنجشکی‌ست
      که برخاسته
      شاخه‌اش را نمی‌یابد
      از من
      عمر را
      چون قوطیِ کبریتی نخواه
      تا سیگارت را روشن کنی
      همین لحظه
      همین جا
      باران متوقف می‌شود
      حتی قلب هم
      چاله‌ی آبی دارد
      خم می‌شوم
      تا صورتِ قدم‌هایم را ببینم
      درخت را می‌بینم که چمدانی دارد
      قطاری هم اگر آمده
      مثلِ نخی که از سوراخِ سوزنی بگذرد
      از آخرین بوسه
      گذشته است.
       
      (۶)
      [شبانه‌های ترانه]
      صحنه... تختی‌ست بی‌من و اندوه؛ 
      مرد... فنجانِ قهوه را آورد
      سینه‌بندی که آشنای من است، 
      دور... از قلبِ تو چه خواهد کرد؟
      ماه... با پرده گفتگو می‌کرد، 
      شمع... سیگارِ عود بر لب داشت
      بوسه هم... لحظه را اتو می‌کرد؛ 
      قهوه در گرمیِ دو «تن»... شد سرد
      شب به لب... آه را نشان می‌داد، 
      چون که از صبح... سخت می‌ترسید
      ملحفه... نرم... بر تو می‌لغزید، 
      مثلِ لغزیدنِ تنت بر مرد
      چون سپیدیِ مُهره‌ی شطرنج، 
      حرکتی بُرد... پیش بودی... حیف-
      -دل به حکمِ خودش رضا می‌داد، 
      چشم‌ها... چرخ‌خورده تاسِ نَرد
      آخرِ بازی است... بازی نیست! 
      گرچه لب... راضی است... رازی نیست
      مثلِ آن لحظه‌ای که آمده‌ای، 
      نَنِشسته‌ست بر هوایت گَرد
      چمدان... حاضر است... بردارش، 
      به قطارِ سکوت... بسپارش
      می‌روی... با تمامِ یک شبِ خوب؛ 
      بی‌خداحافظی بُرو... برگرد!.
       
      (۷)
      [شک‌دلی]
      صفی که مرگ، جلو... زندگی، عقب... تو وسط
      صفی درست از اوّل به آخرش... تو غلط
      صفی که صبح به خط می‌شدیم با ایران
      صفی که شام... نخوردم ز سفره غیرِ خط
      فرازِ جلگه‌ی اشکی، به شک... گذشتم اگر
      «صفِ شکارِ» زمانه؛ گذشتنی چون بَط
      ببین چگونه فرو ریخت زانوانِ جهان
      بَلم نشست به رویا؛ بَلم نشست به شَط
      چقدر عقربه باید نوشت تا... ندویم
      زمان، کلاسِ بدی بود... رد شدیم... فقط!
       
      (۸)
      [کوچه‌ی قیصر]
      به زمین خورده آهِ تنهایی، 
      که در این کوچه... اهلِ چاقو هست
      آه از این ماهِ بی‌سروپایی، 
      که در این... کوچه... اهلِ چاقو هست
      درِ «آینده» را ببند... برو! 
      «حال» هم خانه‌ای‌ست دربسته
      در... گُذشته گلویِ رویایی، 
      که در این کوچه... اهلِ چاقو هست
      شعر... در قلبِ دختران مرده؛ 
      چه کسی گفته جان... به‌ در برده-
      -کارتن‌خوابِ حرفِ بی‌جایی، 
      که در این کوچه... اهلِ چاقو هست
      مست یعنی جهان به دورِ سرت...؛ 
      ساعت از بطریِ زمان خورده
      لولِ لول است زخمِ زیبایی، 
      که در این کوچه... اهلِ چاقو هست
      می‌دود باد تا... خبر ببرد؛ 
      ایستاده نفس... که ترسی... نیست
      «هو» به دوش‌اش شهیدِ شب... «ها»یی، 
      که در این کوچه... اهلِ چاقو هست
      به حکومت بگو که در نزند! 
      در اگر باز شد دلیلی هست
      دستِ ما تیزیِ چلیپایی، 
      که در این کوچه «اهلِ»... چاقو هست
      به مسیح افتخارِ مرگ ببخش...
      به درختانِ مُرده‌... برگ ببخش
      عشق! گفتم که باز... می‌آیی، 
      که در این کوچه... اهلِ... چاقو... هست.
       
      (۹)
      [زنگ نزن! بیا!]
      چون آفتاب که از پنجره به خانه می‌آید
      چون صدای کبوتر که بال ندارد
      چون اردیبهشت
      که ملحفه را
      کنار می‌زند 
      بیدارت می‌کند
      با عطر زیبارویان که شکوفه‌های بهارنارنج‌اند
      نیاز به دعوت ندارد
      آنکه
      بوسه‌ای دارد.
       
      (۱۰)
      [آخر کار]
      از خانه‌ای به خانه‌ای
      تو را جا می‌گذارم یزدان سلحشور!
      اتاق‌ها عوض می‌شوند
      راه‌پله‌ها
      مسیر آفتابی
      که بر رویاها می‌تابد
      لیوان‌ها
      چای‌ها عوض می‌شوند
      خونِ دل‌ها
      مستی‌ها
      لبی که به لب می‌بری
      در را باز کن
      به دره‌ای نگاه کن
      که پُر است از جامانده‌ها
      و پرواز کن
      چون کبوتری
      که سنگ را دیده باشد پر بگشاید.
       
      (۱۱)
      پرستو
      لانه‌ای دارد در چشمان خود
      آنکه از بهار می‌گریزد
      زمستان را
      بر موهای خود خواهد دید
      ای صدای بوسیدن
      زیرِ ملحفه‌ی تابستانی!
      دانه‌های عرق
      از ریشه‌های مو
      به نخستین سوگواریِ اردیبهشت رسیدند
      رویا
      چون فندکی که در باد
      در روشنی
      خاموش می‌شود
      سیگارِ «آن چه نبوده است» را 
      به «آن چه نیست»
      زیرِ پا
      بدل می‌کند
      هیزمی اگر باشد
      هندوی زمان
      در شعله‌ی ساعت
      زادنش را خواهد دید
      من
      کدامِ ایشانم؟
      همین که بدانی براهنی
      که اکنون
      زنده است
      خواهد مُرد
      همین که بدانی گلشیری
      سپانلو
      شیوا؛
      باران
      نارنجکِ کوچکِ کودکان بود
      در واپسین چهارشنبه‌ی سال.
      به سپانلو گفتم:
      «شاعرِ تهران!
      فرصت
      همیشه خیابانی بوده
      نزدیکِ خانه‌ات»
      و بازگشتم به هزار و چهارصد و چهار 
      که من مرده بودم و
      آنها زنده.
      چه کسی
      مرگِ چه کسی را
      در خواب می‌بیند؟
      شیوا!
      به من که خوش نمی‌گذرد
      تنها خوشیِ این جهان
      همین...خیابانِ خوش است
      هزار و سیصد و هفتاد و سه بار
      خواستم بگویم
      از پلکان که به زیر آمدی
      خوشم آمد
      خواستم
      به تو
      بگویم
      زنگِ در را زدم
      و آنکه گشود
      من بودم.
       
      (۱۲)
      [خواب‌های هرمان ملویل]
      ای تن‌ات آرزوی هر ماهی...
      که ببوید کنارِ مرجان‌ها...
      دوشِ بوسه... نبسته، در ایوان...
      پوست‌ات شسته زیرِ باران‌ها
      ملحفه فکرِ خواب‌های قدیم...
      کفِ دریایِ بی‌تماشایی
      موج موج اتّفاقِ حاشایی؛ 
      دستِ خرچنگ‌ها... گریبان‌ها
      صدف از بوی هر چه لیمو مست؛ 
      آدمی، کودکی که منع‌اش دست...-
      -دست بردن... به هرچه لیمو هست؛ 
      شبِ بوشهر... موجِ پستان‌ها
      باد باید وزیدن آموزد، 
      از لبِ زمزمه...که دریایی‌ست
      خانه‌ی ما نهنگ‌ها... جایی‌ست، 
      که درش... لمسِ روحِ دربان‌ها
      هر چه از این سفید گفتم، 
      کم...ناخدا، عاشقِ نهنگی شد
      پیچ خورده به‌هم... لبی با لب...
      عرشه‌ی شب... شکارِ الان‌ها
      گفتگو... بندری‌ست در ایران، 
      قبلِ احساس و... بعدِ هر... طوفان
      گمرک‌اش... یا سؤالِ در آغوش، 
      یا زبان... در دهانِ... امکان‌ها
      بادبان‌هایِ خسته... کوشیدند؛ 
      پیرهن... جای چشم... پوشیدند
      در افق... جز خیال‌ها... یک ابر؛ 
      روشن از ماه؛... ماهِ مرجان‌ها.

      (۱۳)
      گفتند که عشق... با «سه نقطه» خوب است
      از بوسه نگو! که تا... «سه نقطه» خوب است
      یک جوخه‌ی خوب! انتخابش با من!
      گفتند که مرگ... یا «سه نقطه» خوب است؟!
       
      (۱۴)
      گویا که خیال... حذف باید می‌شد
      از رخ، خط و خال... حذف باید می‌شد
      افتاد کبوتری... گمانم آن شب
      یارانه‌ی بال... حذف باید می‌شد.
       
      (۱۵)
      در سفره نماند نان... فقط خط می‌خورد
      چون بوسه‌ی عاشقان... فقط خط می‌خورد
      باران... بد بود، اسم ِ زن بود... خدا!
      تا «سینه‌ی آسمان»... فقط خط می‌خورد.
       
      (۱۶)
      از شعر ِ سیاسی متنفر بودم
      از حرف حماسی متنفر بودم
      ملت، دولت، دشنه‌ی نان... بر گردن
      از شعر... اساسی... متنفر بودم.
       
      گردآوری و نگارش:
      #زانا_کوردستانی

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۱۵۹۵۳ در تاریخ يکشنبه ۳۰ شهريور ۱۴۰۴ ۰۷:۰۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید
      ۳ شاعر این مطلب را خوانده اند

      شاهزاده خانوم

      ،

      بهروز چارقدچی (مجنون)

      ،

      حسن لطفی

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      1