دلم می خواهد به حالت یک سوال روی ساعت سپیده به سرای سکوت
فریاد را درحلقوم دقیقه ها خفه کنم
افسوس مردی از طایفه خود به زادگاه خود شک داشت
مردی پر از هیاهو هر لحظه به تنهایی خود کفر می ورزید گاهی می خواهم به چشمهایت بگویم آنکس که در رودخانه، خانه ی خودرا ویران کرد هر لحظه قومی را از نهان خویش متولد می کند تا به پیازچه های باغچه بگوید تاریکی رودست خورده از خورشیدی ست که بنای بی بنیانی مگس های رودخانه را برای حال ناخواسته ای ویران می کرد
اگر به اجزای جز به ناجز قبیله ی خود شک کردی بدان زنها وارونه در رودخانه می رقصند
هیچ شکی نیست که حال به ناحال حل نشده ای را برای طرح یک معما و برای هر چه راه رفتن خوابی ست که مدام با زنها در رودخانه می رقصید تا سرپوشی برای غرق کردن خود داشته باشد
اگر به انگیزه ی انگار من پی به افکار کودکان بردی بدان هر نوازدی برای رسیدن به رودخانه باید از شیر سینه ی مادرش بگذرد تا به افکار غرق شدن پی ببرد
چیزی درچنته ی چنگ وچنگگ خود ندارم تا پشت مگسی را بخارانم
اگر از دست راست پشه ها به سلامت به قبیله ی خود برگشتی این نامه ی ناتمام نام مرا به چشمه ای برسان که مدام در حال قدم زدن در افکار یک بیگانه بود راستی یادت نرود هر چه زودتر به تماشای رقص ملخ ها در کشت زار گندم بیا
تا بفهمی هر انگیزه ای عبوری وحشتناک برای مسیر خود دارد
محمدرضا ازادبخت
تا جایی که متوجه شدم لذت وافر بردم از اندیشههاتون...
درود بر شما
شاد باشید