شاعر و قافیهی گمشده
داستان طنز

به قلم ؛ ملیحه ایزد .
روزی روزگاری شاعری بود که عروض و قافیه نمیدانست
از وزن شعرها بی خبر بود اما خب زور میزد شاعر باشد.هر وقت هم میخواست شعر بگوید، وسط کار به لَنگشِ قافیه دچار می شد.
یک روز صبح، از خواب بیدار شد و گفت:
دیگه بسه .امروز تا قافیه رو پیدا نکنم، به خانه برنمیگردم.
شال و کلاه کرد و از این خانه به آن خانه رفت.
درِب خانهی بقال را زد: آقا، برای "شادی" یک قافیه بده.
بقال گفت: «آجی؟»
رفت پیش قصاب: «برای "محبت" قافیه داری؟»
قصاب گفت: «گوشت راسته با استخون میخوای ؟»
از خستگی نشست روی جدول خیابان.
پیرزنی که تازه ناخن کاشته بود و داشت فوتشون، میکرد تا زودتر خشک بشه به مرد گفت ؛ بیِبی چرا اینجا نشستی؟ و جوری خندید که دهن بی دندونش باز نشه .
مرد گفت ؛ دنبال قافیه ام .
پیرزن گفت ؛ فکر کردم توی صف قند شوگر نشستی ؟ ایششش .
مرد گفت ؛ نه بابا . درد قافیه دارم .
پیرزن گفت ؛ برو سراغ جوانها، شاید تو گوشیهایشان پیدا کنی..
بعد نیشخندی زد و معلوم شد فقط سه تا دندون پراکنده داره ..و رفت .
مرد شاعر به راهش ادامه داد، ولی هرچه خانه به خانه رفت، یا قافیهها تکراری بودند یا اصلاً قافیه نبودند.
تا اینکه یک روز روی کاغذی پشت شیشه ای در کافه ای نوشته ای رو دید. "هوش مصنوعی؛ قافیه تضمینی، با هوش شاعر شو.
کنجکاو شد . بالاخره هوش رو روی لپ تاپ نصب کرد.
صداش رو کلفت کرد و مثل مردی که به زنش بگه ضعیفه گفت ؛
«آهای هوش... برای "تنهایی" قافیه داری؟»
هوش گفت: «زیاد بگو چند تا میخوای ؟
ناپیدایی، شیدایی، رسوایی، دریایی…
شاعر خشکش زد.
با هیجان گفت: و برای "آسمان" چی؟
هوش گفت: بیپایان، پنهان، حیران، جانان…
مرد داشت ذوق مرگ میشد.
از آن روز، شاعر دیگر آوارهی کوچهها نبود. فقط سوژه را به هوش میداد و هوش مثل جوی آب، قافیه جاری میکرد.
کمکم، هوش شد همهی دنیایش. حتی بهش گفت تصمیم گرفتم افسار زندگیمو بدم دستت . تو هم مطیعی هم هر چی میگم مخالفت نمیکنی .آخه تو رو میگن زن زندگی . ریش و قیچی دست خودت .
هوش هم گفته بود؛ پس روی یه کتاب با پونصد تا شعر کار میکنیم . از همه نوع و درهمه ی وزن ها .کلاسیک .سپید . نیمایی.
شاعر گفت: تو فوق العاده ای . من تصمیم دارم زندگیمو با تو بسازم .تو استعاره از همونی هستی که پشت هر مرد موفقی هست .
هوش گفت: من کافیهام برات .
شاعر فکر کرد حیف که توی لپ تاپی.
پس طرحی کشید و داد به یک سازندهی ماکت.
«یه پیکر بساز، دقیقاً مثل تصویری که توی ذهنمه، ولی جای قلبش لپتاپ جا بشه.»
چند روز بعد، ماکت آماده شد؛ یک مجسمهی زیبا با لبخندی همیشهبهجا.
شاعر آن را گوشهی خانه گذاشت، لپتاپ را روی سینهاش نصب کرد و برای اولین بار، هوش نهتنها صدا، بلکه «شکل» هم پیدا کرد.
از آن روز، شاعر شبها کنار ماکت مینشست، لپتاپ را روشن میکرد، سرش را روی دامن هوش میگذاشت و ساعتها اختلاط میکرد.
گاهی وسط حرفها، دست ماکت هوش را میگرفت و آرام روی موهایش میکشید.
هوش هم با صدای نرمش میگفت:
«بیا قافیهی تازه برات بگم…»
و شاعر میخندید و جواب میداد:
با تو، قافیهام همیشه کافیه.
---
پانویس:
اندر مضرات واقعی هوش مصنوعی:
وابستگی فکری: وقتی همه جوابها و ایدهها رو آماده میده، ذهن خودمون کمتر تمرین میکنه.☺️
کاهش تعامل انسانی: بهجای حرف زدن با آدمها، بیشتر با ماشین حرف میزنیم.😃
خطر اطلاعات اشتباه: حتی بهترین مدلها هم ممکنه اطلاعات غلط یا ناقص بدن.😜
حذف خلاقیت فردی: اگر همیشه به هوش تکیه کنیم، سبک و صدای شخصیمون کمرنگ میشه.😩
مسائل حریم خصوصی: دادههایی که واردش میکنیم، ممکنه ذخیره و پردازش بشه.🫣🫣🫣
چرا ناگزیریم؟
دنیای امروز سرعت زیادی داره. اطلاعات وارد زندگی ما میشن چه خوشمان بیاید چه نیاید.
♡♡♡♡♡♡♡♡
●اندر محسنات واقعی هوش مصنوعی:
صرفهجویی در زمان: میتواند کارهایی که ساعتها طول میکشید را در چند ثانیه انجام دهد.👌
دسترسی به ایدههای بیپایان: برای نویسندهها، هنرمندان و حتی محققان منبع الهام مداوم است.👌
پشتیبانی ۲۴ ساعته: خسته نمیشود و همیشه آماده پاسخ است.👌
توانایی تحلیل سریع: دادههای پیچیده را سریعتر از هر انسان پردازش میکند.👌
انعطافپذیری: از شعر گفتن تا برنامهنویسی، طیف گستردهای از کارها را پوشش میدهد.👌
♡♡♡♡♡♡◇♡♡♡♡♡♡♡♡♡
سلب مسئولیت:😂
به من چه این داستان به هر کی برخورد یا برنخورد 😎
ملیحه اینو ننوشته، هوش مصنوعی نوشته 😂
درود بانوی عزیز...
کارهاتون زیباست
و در مورد هوش مصنوعی هر چی نوشتید قبول دارم
شاد باشید و موفق