هیچ وقت به نبود عشق عادت نکردم
فقط در سکوت
نبودنش را پذیرفتم...
هر صبح که از خواب بیدار میشوم، قلبم سنگین تر میشود.
من در این خانه زندگی میکنم، جایی که هر گوشه ی آن یادآور جدالی بی فایده بر سر موضوعات بی اهمیت است که اهمیتش فقط تحقیر من بود و بس ! جدالی که هرگز قرار نبوده نتیجه ای داشته باشد. چون همان جدال ،همان تحقیر، خود نتیجه بود!
هر نگاهت، هر کلمهی نصفه و هر سکوتت، مثل صدای آهستهی ساعت در اتاق خالی است؛ تکراری، بیرحم، یادآور زندگی نکرده!
تو را در جمع میبینم، با خندههایی که من هیچ سهمی در آنها ندارم، و قلبم فشرده میشود، مثل پنجرهای که در سرمای زمستان بسته مانده و بخار نفسش روی شیشه میماند.
صدای خیابان، پرندهها، باران روی بامها، همه انگار پژواک تنهایی من هستند، پژواکی که نه میمیرد و نه آرام میگیرد.
روزها و شبها یکی میشوند، و من در همان سکوت، با تمام امیدهای شکستخوردهام قدم میزنم!
و گاهی یاد عشقمان می افتم که البته فقط در ذهن من بود!
هر بار که به خیابان میروم، آدمها را میبینم که دست در دست هم قدم میزنند، نگاههای پر از مهر رد میشوند، و من با هر نگاه، فاصلهی میان خود و عشقی که هرگز واقعی نبود را بیشتر حس میکنم.
گاهی دلم میخواهد فریاد بزنم، دلم میخواهد دنیا بفهمد که چه فقدانی در دل من س دارد، اما صدای من در باد شرم و حیا، گم میشود.
و در همین سکوت بیپایان، یاد گرفتهام که زندگی بدون عشق تو ادامه دارد. خورشید طلوع میکند، باران میبارد، آدمها میآیند و میروند،
و من هنوز با تو زندگی میکنم !
با تو که هیچگاه عشقم را نشناخت، با تو که همیشه فاصلهای میان ما بود، و با خودم که هر روز به این حقیقت تلخ ایمان میآورم: عشقی که انتظارش را داشتم، هرگز نخواهد آمد.
و شاید تنها چیزی که باقی میماند، همین پذیرش تلخ است.
درود بر شما بانوی عزیزم
بسیار تامل برانگیز بود و
به قول سیمین بهبهانی
ای کاش عشق به موقع به سراغ ادم بیاید
واگر هم آمد با آدم امن ودرست باشد
نه آدمی که درکی نداشته باشد نه با آدم سمی و بی رحم!